درست وسط جریان1شنبه.

ظهر1شنبه. از سر کار اومدم. اینجا شلوغه. تعمیرکار کولر. با حجاب مدرسه ولو شدم کنار تخت نشستم پشت این رفیق مهربون. فقط ماسکم رو برداشتم. آخ چه نعمتیه آرامش. خلاصی از ماسک. خلاصی از اون جو شلوغ و اون کلاس و اون صندلی ها و اون صداها و اون کتابها و همه چیز. خونه. آخ خدا خونه! خدایا شکرت!
دیروز رفتم قالب بستنی هام رو خریدم. ولی گیر کردم وسط جمعیت عصبانی و یک دسته مأمور عصبانی دیگه. وای خدا اصلا دلم نمیخواست این گیر کردن رو. مگه راه باز میشد؟ پریدم داخل یک ماشین ولی ماشینه هم گیر کرد. خدایا واقعا بد بود فقط دلم میخواست برگردم خونه. توی بغل امنیت. توی بغل4دیواری امنی که هر زمان و در هر حالی که باشم بغلم میکنه. خیالی نیست حالم مثبت باشه یا منفی. شاد باشم و یک جای خلوت بخوام که از شادی دیوونه بازی دربیارم یا غمگین باشم و یک جای خلوت بخوام که ببارم یا حرصی باشم و یک جای خلوت بخوام که به دیوارهاش مشت بزنم و از حرص چیز بشکنم و عربده بزنم. در هر حال این4دیواری امنه آشنا بغلم میکنه. سر به سرم نمیذاره. بهم گیر نمیده. ازم چیزی نمیخواد. ازم انتظار هیچ چی نداره. فقط بهم آرامش میده و فقط بغلم میکنه. بخند من جنونم در دنیای عاقلها دیگه واسم عادیه بذار همه بدونن تو هم بخندی. این4دیواری بغلم میکنه و فقط آرامش میده. چقدر دوستش دارم! خدایا! به همه برج و کاخ بده. هر چقدر میخوان بهشون ملک و قصر و امارت بده. این دنیای کوچیک شخصی آشنای عزیز و مهربون رو ازم نگیرش! خاطرم هست همینجا میگفتم برادرم اصرار داشت بفروشمش با1بهتر عوضش کنم. شکر که موافق نشدم! اونجا هرچی هم مثبت میشد حال و هوای اینجا یک چیز دیگه هست. زمانی که کوچم رو کشیدم اینجا دقیقا لحظه ورود حسش کردم. به نظرم رسید این کوچ آخرم روی خاکه. آخه قبلش ما چندتا کوچ داشتیم. چقدر از اسباب کشی بدم میاد! به محض اینکه وارد شدم حس کردمش. به بقیه هم گفتم که حس میکنم این دفعه آخریه و از اینجا دیگه اسبابکشی در کار نیست. نبود. بقیه پراکنده شدن. برادرم با خونوادش و مادرم. من موندم اینجا و اینجا شد واسه من. فقط برای خودم! وای این رو بدجوری دوست دارم! حتی زمانی که قرار به رفتنم بود گفتم اینجا رو نمیفروشم. شاید اجارهش بدم ولی ابدا به خیال فروشش نیستم. من نرفتم و اینجا هم لازم نشد اجاره بره. خودم اینجام. من اینجام و این4دیواری امن کوچیک بغلم میکنه. خدایا شکرت! به خاطر این جهان شخصی امن شکرت! شکرت!
خاطرم نیست گفتم یا نه. به نظرم خونه ها میفهمن. به نظرم اشیا میفهمن. من به درک اجسام معتقدم. به نظرم خونه آدم میتونه آدم رو بخواد یا نخواد. خونه قبلی که بودم جاش قشنگ بود. خود خونه هم خونه خوبی بود. ولی به من بی تفاوت بود. نه ازم بدش میومد نه خیلی خاطرم رو میخواست. سکوتی که میخواستم رو بهم میداد ولی بغلم نمیکرد. هیچ زمانی نمیکرد. قبلش هم1جایی بودم با خونواده که دوستم نداشت. قبلش هم همینطور. ولی پیش از اون2تا جا1جایی بودیم که منو خیلی دوست داشت. مال خودمون نبود. اجاره میپرداختیم. بدجوری دوستش داشتم. اونجا هم بدجوری دوستم داشت. هنوز دلم واسه فتح صبحهاش تنگ میشه. و بعد از اون جای مهربون و بعد از عوض کردن چندتا سقف عاقبت رسیدم اینجا. هم رو دوست داریم. من و اینجا. من نمیتونم بغلش کنم آخه توی بغلم جا نمیشه ولی اون میتونه. حتی اگر خیلی شلوغ هم باشه شبیه الان باز هم بغلم میکنه. خدایا چقدر دوستش دارم! خدایا شکرت!
اینهمه مزخرف کجای سرم بود که گفتمش؟ خوب کردم. سایت خودمه. هرچی دلم بخواد میگم. اینجا هرچی من بگم. هرچی من بخوام. فقط خودم. اینجا میگم که عشق میکنم4دیواریم بغلم میکنه. اینجا خیلی چیزهای دیگه هم میشه بگم. البته نه تمامش رو. بعضی چیزها رو واقعا نمیشه گفت ولی کاش میشد! بیخیال.
امروز رفتم از مدیر مدرسه پرسیدم کی تقلیل اجرا میشه و من میتونم1ساعت زودتر مرخص بشم. گفت اگر عمری باقی باشه هفته بعد. منظورش خودش بود. گفتم این مدلی نگید من این روزها زده به سرم گریه ام میگیره. خندید و گفت چرا عمر دست خداست اگر زنده باشم یا1همچین چیزی که دید واقعا بغض کردم. خندید و گفت ایشالله هرچه زودتر حال دلت خوب بشه. گفتم ایشالله هرچه زودتر حال دل همگیمون خوب میشد! بعد هم صدام گرفت و چشم هام خیس شدن. نمیدونم دید و فهمید و به روی خودش نیاورد یا ندید و نفهمید. کاش دومی باشه! دست خودم نیست. حال دلم خوش نیست. حال دلهامون خوش نیست. نیست. نیست! خدایا! حال دلهامون اصلا خوش نیست. کاش سکوتت رو میشکستی!
این کولر دیوونه چند هفته پیش خراب شده بود کلی خرجش کردم درست شد الان باز خراب شده و تعمیرکار بالای سرشه خدا میدونه این دفعه چقدر روی دستم بذاره. بدجنس! بذار تابستون برسه تلافیش رو سرش درمیارم. اونقدر ازش کار بکشم! البته زمستون هم میشه بخاریش رو راه بندازم تا حالش جا بیاد ولی واقعا اونهمه سردم نمیشه. من از گرمای زیاد عاجزم. همون تابستون به حسابش میرسم باید تمام پولی که از جیبم در این2وعده کشیده بیرون رو از لای موتورش بکشم بیرون.
برادرم و خونوادش خدا بخواد امشب میرسن تهران. نصفه شب هم میرسن خونه. خدایا تمام مسافرها رو سلامت نگه دار و بفرست توی بغل4دیواری های امنشون!
به اون نم اشک جلوی مدیر مدرسهم که فکر میکنم خجالت میکشم. به خدا دست خودم نیست. واقعا این روزها این شبها دست خودم نیست. خیلیها شبیهیم. هر کسی1مدلی. فقط یک چیزمون شبیهه. حال دل هیچ کدوم از افرادی که اطرافم میبینم خوش نیست. خدایا کمکمون کن! حال دلهامون خیلی تاریکه. خیلی زیاد. خیلی تلخه خیلی!
بسه دیگه تنها نیستم نمیخوام جلو مادرم و تعمیرکار کولر گریه ام دربیاد. الان دیگه نمیخوام بنویسم. خسته شدم. برم ببینم رفقای خطرناکم شارژ شدن یا نه. تجدید عدم سلامتی لازم دارم. این کارم اصلا درست نیست واقعا باید این مایه آرامش کاذب خطرناک رو ترکش کنم. خیلی کنترلش کردم ولی بس نیست. واقعا لازمه بذارمش کنار. اوه نه! کنارش نمیذارم. لازمش دارم. بیخیالش نمیشم. نه حالا. نه در این وضعیت.
بسه دیگه نمیخوام بنویسم. ساعت11دقیقه به2به ساعت سیستمم. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *