بعد التمدید.

3شنبه عصر. امروز واسه اولین دفعه بدون اینکه کسی اطرافم باشه بستنی درست کردم. وای خیلی خوب بود هرچی دلم خواست ریختم داخلش هر بلایی هم دلم خواست سرش آوردم مادرم که بود راه درستش رو هی میگفت امروز هر راهی خودم دلم خواست رفتم خوش گذشت. فردا باید نتیجه رو ببینم چی شد شاید هم امشب آخر شب. حسابی تفریح کردم و حسابی هم کثیفکاری کردم و البته آخرش مجبور شدم همه رو تمیز کنم ولی کیف داد. تا جایی که خاطرم هست42-3سالی بود که شبیه نوزاد جماعت از کثافتکاری لذت نبرده بودم به نظرم اثر روانی مثبت روی بچه ها داره روی من هم همینطور. یوهو آدم بزرگها هم کثیفکاری دوست دارن. البته اگر منو بشه آدم بزرگ به حساب آورد. خودم که خیلی خودم رو جزوشون به حساب نمیارم البته منهای شناسنامهم. بیخیال گور بابای شناسنامه من امروز خوش گذروندم و حسابی با حال بود. شیطونه میگه بلند شم به همین روش کیک هم درست کنم ولی ولش کن بیخیال باشه فردا الان پدرم در اومد.
تجربه جدید نامجازم زیادی شیرینه حالم رو به هم زد من همون قبلی ها رو میخوام واسه چی موجود نیست یعنی هست ولی کافی نیست.
کم زبان میخونم این مثبت نیست باید بیشتر بخونم. بیخیال من مستحق کمی استراحتم. هرچند خیلی استراحت در کار نیست ولی بدک هم نیست.
هفته آینده احتمالا همه چیز میره به طرف روال عادی و ثبات. مدرسه ها وضعیتشون مشخص میشه، تعطیلی ها میرن، من صبح و عصرم جدا میشن و تکلیفم مشخصتر میشه، بقیه رو هم نمیدونم چی میشه ولی به نظرم ثبات بهتر از این اوضاعه.
اوضاع اینترنت رو خیلی نمیپسندم هرچند بهتر از هفته پیش شده اما من بهترش رو دلم میخواد.
دلم میخواد بزنم بیرون. تفریح و خرید و الباقی موارد. فقط گیر اینجاست که چیز مهم و ضروری نمیخوام که بخرم و اون بیرون هم جز درد و دردسر خبری نیست. بیخیال همینجا و کثافتکاری های لذتبخش خودم رو عشقه!
باید1چیزی واسه فردا بپزم. هرچی داشتم خوردم و خوش گذشت الان اگر نجنبم فردا… بیخیال همون فردا میپزم الان حسش نیست.
اینجا هم تمدید شد و یک سال دیگه زمان دارم که بمونم. تا امروز صبح حس میکردم شاید بشه بیخیالش بشم ولی نشدم. نشد که بشم.
این شبها تقریبا اصلا نمیخندم. درد عمومی بیشتر از حد تحمله ولی من هنوز به خیلی چیزها امیدوارم.
دلم اینستام رو میخواد ولی فیلتر شده و حال نمیکنم واسه1پست فسقلی کلید استفاده کنم کاش میشد این باز بشه تا شبیه گذشته بدون کلید پستم رو میزدم اونجا!
چیزی نمونده بود مشق های انباشته گوش کنی این هفته بزنن افقیم کنن ولی کاملا برخلاف انتظارم تونستم تمامش رو پیش ببرم و امروز برخلاف تصور خودم کاملا اوضاع روی روال بود و هست و آخ جان.
دلم یک کار با حال میخواد به با حالی همین بستنی عجیبی که درست کردم ولی نمیدونم چی. خستم ولی حرکتم میاد. مدل حرکتم رو نمیدونم ولی دلم حرکت میخواد.
یک چیزی واسه اصلاح دارم که باید برم بالای سرش و درستش کنم حسش نیست. شبیه درس های زبانمه خوشم نمیاد.
خاطرم نیست اینجا گفتم یا نه ولی بیخیال بذار تکراری بگم بهم پیشنهاد تدریس زبان در یک موسسه خصوصی کوچیک شد و به شدت رد کردم. اصرار شد که یک ماه آزمایش کن شاید اینهمه که خیال میکنی بد نباشه ولی گفتم یک دقیقه هم آزمایش نمیکنم من از تدریس متنفرم. حالا خودمونیم. جدی واقعا فقط متنفرم؟ دلیل این رد کردن فقط تنفر از تدریسه؟ یعنی یهخورده به این خاطر نیست که حس میکنم نمیتونم جو انتقال رو اداره کنم؟ واقعا نمیدونم. واقعا نمیدونم! دلم نمیخواد درس بدم. دلم میخواد دست به ترجمه کردنم سریعتر میشد تا برای پیدا کردن یک شغل خونگی از جنس ترجمه بیشتر تلاش میکردم. حس میکنم زیادی دستم خام و یواشه ولی میدونم بدون تمرین به جایی نمیرسم و از طرفی هم دلم نمیخواد این… اه ولش کن دیگه!
تیمتاک شلوغه. وسط شلوغی نشستم. این سایت خرید آنلاین لعنتی خراب شده کالاها رو نشون نمیده من خرید دلم میخواد. خدایا واقعا دلم میخواد یک چیزی بخرم یا یک جایی برم یا…
به نظرم واسه بعد التمدید تا همینجا نوشتن بس باشه دیگه دلم نمیخواد بنویسم. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *