نرسیده به آسمون.

بعد از ظهر5شنبه. بعد از بالای5سال، در ارتفاعات. هفته ای که گذشت شلوغ بود. سفر کوتاه2روزه به گلستان. خاله و1خاله دیگه و یکی دیگه و1دسته فامیل مادری که من فراموششون کرده بودم ولی اونها منو خاطرشون بود. خندیدم، خندوندم، خاله پیر و بیمارم حسابی شاد شد، دم اومدن هم رو بغل کردیم، بغلم کرد و گفت تو باعث شدی مادرت و خاله ها بیان اینجا و جمع بشیم. باز هم جمعشون کن بیارشون اینجا. از دل بغلش کردم. گفتم چشم عزیز بذار اوضاع مدرسه من درست بشه باز هم جمعشون میکنم میاییم دیدنت. نمیدونم واسه چی بعدش بغضم گرفت. یک بغض یواشکی که الان هم هست. از این خاله خیلی خاطره دارم. همسایه این خاله1دختر داشت که بدجوری دوست بودیم. به تیر این دوست از شهر خودم میرفتم و هفته به هفته خونه این خاله می موندم. این بنده خدا هم حسابی هوام رو داشت. یادش به خیر. من بچه بودم. خاله جوون بود. صداش اینهمه ضعیف نبود. قدمهاش اینهمه سست نبودن. دست هاش اینهمه بی حس نبود. خدایا! ببین! لطفا! نگهش دار تا باز بتونم بقیه رو جمع کنم و بریم دیدنش! خدایا! ازم خواسته! من بهش گفتم چشم! شاید1درصد روی این چشمی که گفتم حساب کنه! منو ضایع نکن! این بغض مسخره الان واسه چیه؟ خدایا من این روزها واسه چی اینطوری شدم؟ تا کبوتر میگه پق من گریه ام درمیاد. چه بلایی اومده سرم؟
حسابی دلواپس اینترنت بودم. شکر خدا تا این لحظه با گوشی فعاله. کاش همین مدلی بمونه! خدایا کاش بمونه من اینترنتم رو میخوامش!
کلی نوشتنی دارم که هنوز ننوشتم. مهتاب این ماه رو هنوز بازش هم نکردم، یک چیزی واسه فردا هست که باید بنویسم، و یک سری ویرایش روی1دسته متن باید انجام بدم که اوه خدا چه مدلی تا کنم که فشرده تر بشه؟
خیلی زمانه نشستم پشت سیستم. خسته شدم. این مبل شبیه مال خودم توی خونه نیست. باید بلند شم1چرخی بزنم الانه که از کت و کمر بی افتم روی این. امشب باید نوشته فردا رو بنویسم. خدایا کمک کن!
کار میکس و فیکسم کم و بیش پیش میره. صدابازی رو این دفعه کمی جدیتر گرفتم. یعنی خب خیلی بیشتر از کمی. بذار یک دفعه واسه همیشه به حسابش برسم این از98تا اینجا تعقیبم کرده و من در رفتم از بلد شدنش. خدایا ولی آخه این… وووییی!
حس نق زدن نیست. اینجا همه چیزش بدجوری متفاوته. اینجا به آسمون نزدیکترم. خدایا! میگم که! چیزه! خب یعنی میگم، یعنی الان که من به آسمونت نزدیکتر شدم صدام هم بیشتر میرسه؟ خب میگم که، خب الان اگر من یواشکی زیر جلدی یک معجزه تقاضا کنم ازت… خب میدونم بابا میدونم خاطرم هست من… خدایا آخه واسه تو که اصلا سخت نیست فقط یک اراده کوچیکه مگه چی میشه این اراده رو کنی! خدایا! ببین! این پایین رو ببین! حالا دیگه فقط من نیستم! اصلا منو بیخیال. من هیچ چی اصلا من به حساب نمیام. ولی خدایا ببین! از من پاکتر الان… خدایا! ببین! دلت میاد؟ واقعا میاد؟ خدایا! تو رو به حرمت روح دعا! به اعتبار روح انسان! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! آخ! آخ خدایا!
الان خونواده سر میرسن نباید ببینن این…
دیره. بد نیست من خستگی در کنم. یهخورده کتاب تکراری بخونم و امشب هم بپردازم به مشق فردا که ازش جا موندم. دلم میخواد باز بنویسم ولی نه حسش هست نه زمانش. باقیش باشه واسه بعد. تا بعد!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «نرسیده به آسمون.»

  1. وحید می‌گوید:

    الان خدا هم بهت میگه زهر مار و خدایا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *