عصر جمعه. خدایا عجب هفته ای بود! آخ گذشت!
سنگین گذشت! خدایا شکرت!
جراحی تموم شد. باید منتظر باشیم هفته آینده جواب دکتر برسه. درد بعد از عمل همچنان باقیه ولی امیدوارم سریعتر رفع بشه! برادرزاده من اون صبح همراهم بود. من حس عجیبی داشتم. اون دختر کوچولویی که سالها پیش از پیشم رفته بود به قرنطینه کرونایی حالا دیگه نبود و به جاش یک نوجوون کامل در مقابلم نشسته بود و در حد1آدم بزرگ و بالغ باهام حرف میزد. زمانی که دید از احتمال اتمام کلاس هام دلگیرم رو به روی من نشست و نصیحتم کرد. نصیحت هاش قشنگ بود. خیلی قشنگ. خیلی کامل. خیلی واضح. دوست داشتم. ساعت های عجیبی داشتم باهاش. خدایا چقدر من این بهشت کوچولو که دیگه کوچولو نیست رو دوستش دارم! عزیز من! بهشت من! آسمونم! جیگیلک نازم!
کلاسم… استاد موافق نشد. تایمم رو بست! شب تلخی بود! هفته تلخی بود! خیلی تلخ!
مادرم امروز صبح رفته ویلا. همراه خاله. تونستم خونه بمونم. به شرط تعهد که خارج از حد تعادل آخر هفته رو سپری نکنم. تعهد خطرناکه. اگر بدی باید پاش وایستی. تعهد امضای خونه. تعهد خطرناکه. مواظبم. خارج از تعادل نمیرم.
هنوز تا انسان شدن خیلی راه دارم. خیلی زیاد. هر بار که تصور میکنم شاید کمی نزدیک شده باشم میفهمم خیلی مونده برسم. خیلی زیاد. 2شب پیش باز فهمیدم هنوز خیلی مونده برسم. انسان فرمون همه چیزش دستشه. من هنوز فرمون خشمم دستم نیست. 2شب پیش به شدت از جا در رفتم. سعی کردم کاری نکنم و حرفی نزنم که بعدش پشیمونیم رو نشه جمعش کنم. نمیدونم موفق بودم یا نه. سعی کردم. واقعا سعی کردم. خدایا توکل به خودت!
گاهی پاک رد شدن از وسط گل و لای محال به نظر میاد. گاهی هر کاری میکنی که پاک بمونی. نمیشه. نمیشه و می مونی که خدایا آخه تقصیر من چی بود؟ آخه چه جوری میشد تمیز از وسط این کثافت رد بشم؟ چه مدلی میشد مرامم معرفتم شرفم رو بدون لک شدن در میبردم؟ به خدا همیشه تقصیر وعده و وعید و بی ارادگی نیست گاهی واقعا شدنی نیست. بی اون که خودت بخوایی، یک دستی از ناکجا میکشدت وسط یک جاده ی گلآلود که اصلا جاده ی خودت نیست. بعدش می مونی چه مدلی فقط قدم روی سنگ های صافِ وسطِ جاده بذاری و فقط بری. فقط بری بدون اینکه نه کثیف بشی نه خطا بری. نه این طرف بری و نه اون طرف. ولی هر قدمی که برمیداری مال یک طرفیه. اون وسط هم اصلا سنگ صافی نیست. خدایا دارم دق میکنم من باید چه مدلی پیش میرفتم که نرفتم؟ نکنه سنگی بود که ندیدم؟ نکنه کاری بود که نکردم؟ خدایا! تو شاهدی! فقط تویی که تمامم رو شاهدی! من دعا کردم. ضجه زدم. عربده زدم. حتی باهات معامله کردم. با خودت معامله کردم با خاکی هات حرف زدم. داد زدم. مهربون شدم خشن شدم توضیح دادم توصیه کردم تقاضا کردم. دعا کردم. دعا کردم. دعا کردم. دعا کردم. دعا کردم! فقط تویی که شاهدی. فقط تویی که تمامم رو شاهدی! خدایا نتونستم. نشد. الان از تصور اینکه باید از دستم بر میومد که بشه اما نشد… به خدا دیگه بلد نبودم. به خدا دیگه نمیتونستم. نمیدونستم. نمیشد. آخه چی از دستم بر میومد! خاکی هات گوش نکردن، تو سکوت کردی، من هم بین شب این جاده که جاده ی خودم نبود گم شدم و الان اصلا نمیدونم کجام. خودم گم شدم و اون ته مونده باوری که نه به خاکی ها، به حس به حال به کلام داشتم رو کامل گم کردم. نکنه این وسط من هم کثیف شده باشم بدون اینکه بدونم؟ خدایا! من تمام سعیم رو کردم. به دینت! به خودت! تو منو باور کن! نکنه1جایی وسط دل این تاریکی اشتباه رفته باشم! نکنه این وسط بی اون که بخوام یک سنگی از زیر قدم هام در رفته باشه و خورده باشه به جایی که نباید! خدایا! من تمام زورم رو زدم که انسانتر باشم. مخصوصا اینجا! نکنه که من… خدایا! خدایا کمکم کن! این جاده جاده ی من نیست. من به قدم خودم واردش نشدم! اجازه نده سیاه از این راه رد بشم! من دیگه سکوت کردم. شبیه خودت! ولی تو کمک کن. من نه دستم رسید نه زورم. تو هم دستت میرسه هم زورت. حالا فقط تویی که میدونی روی خط داغونِ دلم که هزارتا ترک خورده از این جاده که جاده ی خودم نیست چی نوشته. خدایا! یک کاری کن! خدایا! کمکم کن!
آخ نفس! نفسم! خدایا اینجا کسی نیست اجازه نده دوباره این…
عجب اعجازیه اشک! انتها نداره! هر چیزی انتها داره. اشک نداره. اینهمه! اینهمه شدید! اینهمه زیاد! اینهمه بی انتها! اینهمه از کجای وجودم میاد! واسه چی دارم مینویسم؟ واسه چی اینجا مینویسم؟ واسه چی این چیزها رو اینجا مینویسم؟ خدایا واسه چی اینها رو اینجا مینویسم؟ چه فایده ای داره؟ چه فایده ای داره این نوشتن ها؟ چه فایده ای داره این گفتن ها؟ چه فایده ای داره این باریدن ها؟ چه فایده ای داره تمامش؟ تمام این ها؟ دیگه هیچ فایده ای نداره. دیگه هیچ کاری از هیچ دستی برنمیاد. دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد. شب پیروز شد! دیگه هیچ مدلی نمیشه پاکش کرد! سیاهی آخر قصه رو برنده شد! دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم بنویسم. دیگه نمیتونم!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 13
- 7
- 226
- 70
- 1,437
- 12,391
- 300,631
- 2,670,836
- 273,473
- 129
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
واژه ها سنگینی درد را از شانه های آدمی برمیدارند. آتشی که در جان و گاه گداری تن روشن می شود را خاموش ، یا حد اقل اثرش را کم میکنند. نوشتن زخم های نو و تازه را میبندد. بار ها و بار ها روی زخم های کهنه مرحم میگذارد و خسته نمیشود. جمله ها حالت را خوب میفهمند. هر طور که بخواهی کنار هم قرار میگیرند تا سبکتر شوی. آرامتر شوی. بغض های ابدی را نوشتن است که تکه تکه میکند تا زخم ها بیش از پیش عفونی نشوند. فایده ی نوشتن کم نیاوردن است. این که گاهی بتوانی حتی خودت، خودت را بنویسی خوب است. فایده ی نوشتن عقب کشیدنِ غم است، حتی برای مدتی کوتاه.
دعا ها به خدا میرسد و گاهی دلم می خواهد بگوید شنیده است. دلم از آدم های امروز گرفته است. شبیه بچه های کوچکی که هیچ چیز جز جواب سوالی که میپرسند راضیشان نمی کند، دائما یک سوال را میپرسم و پاسخش را نمی گیرم!
دعاهایت را در آن روز ها خوانده ام پری جان. التحاب واژه هایی که بغض کرده اند را هم امروز دیده ام. بغض واژه هایت مسری بود. بغض واژه هایت تپش های قلب مرا هم به فریاد کردن نام خدا واداشت. امیدوارم خدا محکمتر قلب های یخ زده ی مردمانش را در آغوش بگیرد. آنقدر محکم که نتیجه اش آرامش باشد و لبخند. امیدوارم نتیجه ی معامله ات با او و التحاب واژه های امروز، زمانی که از آن روز ها سخن می گویی، همان چیزی باشد که میخواهی. امیدوارم گرمای آغوشش را در این تابستانِ مات مانده ی بِلا تکلیفِ زمستان زده، از ما دریغ نکند!
این روزها، این شبها، چه بَزمیست در زیرِ سقفِ تنهاییِ من! محفلی خیس میانِ من و درد و اشک! آه اشک! این اعجازِ بی انتها، که سیل میشود، اما پاک نمیکند هوای گرفته ی این شبهایم را! و واژه ها، این نادیدنی های حاضرِ همیشه، چه رقصِ تلخی دارند، در بزمِ بارانیِ شبهای پیروزِ من! خدایا! خدایا! خدایا! آه خدایا!
همیشه یادت باشه فقط یه چیز هست که برات نقشه می کشه اونم دماغته.
بله الان هم داره فین فین میکنه.