تونل.

2شنبه شب. به طرف3شنبه. آخ3شنبه بدذات! فقط بیا و برو فقط سریع رد شو فقط برو فقط برو فقط برو فقط سریع برو فقط برو! خدایا بدجوری دلم نمیخواد ورود بهش رو! کمک کن سریعتر بره! خدایا این فردای ملتهب رو ببرش! فقط سریع ببرش. دستم رو بگیر سریع ازش ردم کن! توکل به خودت!
فردا بدجوری متفاوته. هیچ چی ندارم ازش بگم جز اینکه دلم میخواد خیلی سریع بیاد و فشنگی بره. یکی از متنهای کلاس فردام رو توی ذهنم دارم ولی گفتارش رو تمرین نکردم. حس نوشتن نیست. درست3دقیقه دیگه واردش میشیم. میشه من همینجا بمونم تا3شنبه بره و بپرم داخل4شنبه؟
خوابم… نمیدونم. میاد؟ نمیاد؟ کاش بیاد! کاش بخوابم و فردا شب همین موقع بیدار بشم. خدایا این حرفها همه مفته من میترسم اصلش اینه! از کل فردا میترسم. از صبحش. از عصرش. از انتظارش. از همه چیزش. خدایا! کمکم کن!
جدی دلم نمیخواد دیگه بنویسم. دلم نمیخواد ولی نمیتونم متوقفش کنم. امشب تنها نیستم. مادرم اون طرفه. سعی کردم تا ازم برمیاد جو اطراف عادی باشه. سعی کردم ولی خدا میدونه چقدر موفق بودم. فردا مادرم میره پشت اون در و من باید بمونم اینجا. کاش میشد میرفتم! چه فایده داره؟ من که کاری ازم اونجا برنمیاد. شاید اینجا1چیزی ازم بربیاد ولی اونجا واقعا حضورم هیچ فایده ای نداره. حس نوشتن نیست. حس داخل دستم نیست. حس داخل ذهنم نیست. ساعت12و1دقیقه. به3شنبه وارد شدیم! سلام3شنبه خاص من! دیگه نمیخوام بنویسم. تا نمیدونم کی!

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *