خدایا به امید خودت!

شنبه شب. این هم گذشت. امروز نفهمیدم واسه چی اینهمه سر کلاسم لکنت داشتم. باز به استاد اصرار کردم که تایمم رو تمدید کنه. واسم توضیح داد که دیگه نیازی به این کلاس ندارم. خدایا من میترسم. اگر این اتصال قطع بشه و تمامش رو فراموش… نه. نمیکنم. فراموش نمیکنم! نباید!
تایم جراحی مشخص شد. 3شنبه. احتمالا7صبح. مادرم پر از استرسه. تمام زورم رو میزنم که درصد این استرس رو واسش بیارم پایین. کاش موفق باشم. خدایا درصد استرس خودم رو میشه تو بیاری پایین؟ باور کن خودم هم پرم. خدایا توکل به خودت! هرچی تو بخوایی همون میشه. خدایا لطفا بخواه که آروم و سبک بگذره!
کلاس بعدیم3شنبه عصر. ساعت7. من مجاز نیستم حال و هوام در مورد این داستان رو منتقل کنم. مادرم به قدر کافی درگیر استرسه. خدایا من… خدایا! شکرت! توکل به خودت! لابد حکمتت واسه من این بوده. چی میشه بگم! تو خدایی! تو اونقدر منو بلدی که خودم خودم رو بلد نیستم. خدایا شکرت! حکمتت رو شکر! مصلحتت رو شکر! خدایا! شکر! از ته دل! شکرت!
امشب مادرم اینجا پیشمه. خوبه که هست. امشب… خدایا! بهم بخند ولی… خدایا! منو بغل کن! باور کن لازم دارم. لازم دارم بغلم کنی. لازم دارم سرم رو تکیه بدم به شونه هات. گریه نمیکنم. دیگه اشک حس کمک نداره. فقط دلم میخواد خاطر جمع باشم1قویتر از خودم بغلم کرده و میشه که من خودم رو ول کنم. چشمهام رو ببندم. سرم رو تکیه بدم به شونهش و بدون اشک از این گرد و خاک بهش نق بزنم و ازش بخوام این سنگینی بی توصیف رو از تمام جونم برداره بده دست باد تا ببره. من از این حس سیاه مداوم خوشم نمیاد. من هیچ زمانی آدم مثبت بینی نبودم ولی این… این چه بلای مزخرفی بود سر حس و هوام اومد؟ من واسه چی اینطوری شدم؟
بدجوری حس خستگی دارم. از اونهایی نیست که خوابم بیاد. به شدت دلم رها شدن میخواد. اینکه خودم رو کامل ول کنم. کامل و کامل و کامل. خیلی خستم. خیلی زیاد. خیلی شدید. خدایا! بیا پایین منو بغلم کن!
ساعت10شب. با این نوشتن ها به جایی نمیرسم. واقعا باید بلند شم از این شب بیابونی بگذرم. چه فایده داره حتی اگر به اندازه1ابدیت اینجا متوقف بمونم؟ چی عوض میشه؟ دلم نمیخواد بیشتر بنویسم. دلم نمیخواد! باید بجنبم. باید… بسه دیگه! ساعت10و4دقیقه شنبه شب. خدایا به امید خودت!

2 نفر این پست را پسندیدند.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «خدایا به امید خودت!»

  1. ناشناسترین ناشناس زندگی می‌گوید:

    سلام به پریسای عزیز. خخخ نمیدونم کاش دیشب بغلت کرده باشه. کاش راحت خوابیده باشی. کاش همه چی حل میشد. از ته قلبم میخوام سه شنبه برات سریع و راحت بگذره. نگرانم ولی بلد نیستم این روزا چرا کاری ازم برا عزیزام بر نمیاد. کاش تموم شه این شب مزخرف. هرچند من گیر کردم توش ولی کاش برا تو تموم شه. منو خدا بغلم نکرد ولی تاریکی شب بغل کرد. محکم هم بغلم کرده انقدر محکم که حس خفه شدن دارم. کاش یکم دستشو شل کنه. نمیدونم دعاهام برای سه شنبه چقدر مفیده ولی بین قطره قطره بارونایی که این روزا میاد از چشمم برات دعا میکنم. کاش قلبت آروم شه. کاش بهترینا برات پیش بیاد. منتظر خبر خوب از سمت تو میشینم. خدایا فقط ی خبر. ی خبر خوب این روزام آرزوست. من این روزا توقع هر ناملایماتی رو از سمت تو دارم. ولی این یکیو دیگه خوش باشه. خدایا مرسی. مرسییی خدایا.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ناشناس آشنای عزیز. همیشه میگم زندگی همه چیزش با همه. شب و روزش. تاریک و روشنش. تلخ و شیرینش. سیاه و سفیدش. این روزها همه ما داخل شب گیر کردیم. فقط هر کسی1گوشه داخل شب خودش گرفتاره. قشنگ نیست ولی بخشی از واقعیت زندگیه. سه شنبه ی من هم میاد و میره. هم صبحش و هم شبش. من هنوز به صبح، به خورشید، به خدا اعتقاد دارم. گاهی سر اشتباهات وحشتناک خودم زیاد بهم سخت گرفت ولی زمانهایی که لازمش داشتم همیشه بود. همیشه هست! حالا هم خودم و سه شنبه و شب رو یکجا سپردم به خودش. توکل به خودش. امیدوارم خارج از توانم ازم نخواد که شرمندش نشم! مثل همیشه توکل به خودش. هرچی اون بخواد همون میشه. بیشتر مواظب خودمون باشیم. ما فقط مال خودمون نیستیم. بیشترمون مال بقیه هاست. سهمشون ازمون رو لازم دارن. دلت آرام و ایامت به زودی زود به کام!

  2. مهشید می‌گوید:

    ذهنم اکنون به انسان تشنه ای در کویر میماند. من باید در این خشکی بی انتها، واژه بیابم، جمله بسازم و بنویسم! فکری برای چینشِ موسیقی و صدا هایی که در یک پروژه ی نصفه نیمه به انتظار نشسته اند بکنم و قدری آرامش در هوای سردِ بی مادربزرگ بودن، بپاشم. هوایی که هر روز سرد تر می شود و اکنون مرا به شک انداخته که تابستان است!
    هیچ از دستم بر نمیآید. پدر بزرگ اکنون مرا به یاد مثال هایی می اندازد که استاد ها برای روح و تن میزدند! جسم قفس است و روح، به مرغی زندانی میماند که میل رهایی دارد. فکر رها شدن تنها چیزیست که بر ذهن و لحظه هایش حکم رانی میکند. دلم می خواهد حالم را در ظرف واژه ها بگنجانم ولی نمی شود. سر ریز میشوند، میشکنند و تکه هایشان چنان گم و گور می شود انگار که هرگز نبوده اند! کاش کسی میتوانست حالم را بنویسد. اولین بار است که دلم می خواهد کسی دیگر مرا بفهمد، مرا بنویسد و من فقط بخوانم! دلم می خواهد مثل یک مخاطب حالم را بخوانم و بعد، بگویم چه قدر مرا ندیده و نشنیده خوب میداند. انگار که واژه ها را از روی حال من چیده باشد. خودم توضیح و تصویر کردن این حس و حال با واژه ها را بلد نیستم. آغوش! آن هم آغوش خدا! به گمانم اگر روزی مرا بغل بگیرد دلم رفتن از آغوشش را نخواهد. راستی به نظرت آغوش خدا چه عطری دارد؟ شاید شبیه خاک باران خورده، مثل گونه های آدمی، یا شاید بابونه و بهار نارنج، مثل یک لبخند از سر شوق! گرمای آغوشش به یک باره سرما را تمام خواهد کرد. آغوشش باید مثل طلوع اول صبح مهربان باشد و همیشگی!
    میخواستم همیشگی بودنش را با یک مفهوم خاکی تفسیر کنم اما نیافتم. دلم یک همیشگی می خواهد! یک مهربانی همیشگی. یک آرامش همیشگی! اما جز خودش نمی یابم.
    خدا مهربان است. خدا همه ی ما را در آغوش دارد. خدا اکنون برای سنگینی غمی که شانه هامان را خم کرده بغض کرده است. خدا حتی حساب اشک های نریخته و گریه های زندانی شده پشت پلک های ما را دارد! من این را خوب میدانم. به یقین همین است. تکتک ضربان های قلبم گواهی می دهند. سه شنبه هم میآید. همه چیز با دست های مهربان خدا آسان میگذرد. شب مهربان تر میشود. با طلوع قصد صلح می کند. خدا هرگز هیچ کس را رها نمی کند. ریشه های ما در خاک محکم اند. دوباره جوانه خواهیم زد و به قول شعر، دوباره سبز می شویم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *