بعد از ظهر جمعه. روزهای چندگانه ای رو سپری کردم. حس توضیحش نیست. و هفته سنگینی رو در پیش دارم. کاش حس توضیحش باشه. جراحی دوم. بیمارستان. بستری. استرس. التهاب. و من که باید درصد خودم رو انجام بدم. خدایا! کمکمون کن!
اگر نظر استادم به اتمام کلاس اینترنتیم عوض نشه فقط2تا کلاس دیگه دارم و شنبه آینده دیگه کلاسی نیست. نمیدونم باید چه حسی داشته باشم. دلواپسم، کمی غمگین، کمی متحیر، کمی ناباور، و کمی حس ناشناس عجیب. یعنی هفته بدون کلاس و درس… زندگی بدون کلاس چه جوریه! واقعا فراموشش کردم. به خدا نمیدونم.
بدجوری دلم1سفر قطاری میخواد. با چندتا شبیه خودم. سوار قطار بشیم و بریم1جایی که خودمون باشیم و بدون قواعد معمول. بشینیم از هوای پاک لذت ببریم و شیطنت کنیم و بخندیم و… یادش به خیر. چندتا پیشنهاد هم موجود بود که من موافقشون نشدم و… خدایا من سفر قطاری دلم میخواد. با صدا و حرکت منظم قطار و1دسته از جنس خودم! کاش میشد!
مادرم در ارتفاعاته. با این خاطرجمعی که من همیشه2روز پیش از کلاسم درس دارم مأموریت جدید بهم نداده ولی هر دفعه که تماس داریم با تأکید ازم میخواد سرم به کار و زندگی واقعیم باشه و ظاهرا خیال نداره بیخیال من و اینترنتبازی هام بشه. شاید امروز شاید هم فردا صبح برگرده. از همین الان هم گفته اگر هفته دیگه کلاس هات نباشن دیگه گیر اینترنتی نداری بیا آخر هفته همراهم بریم ویلا. اوه از کی ویلا نرفتم! خیلی زمانه خیلی زیاد. اگر رفتنی بشم باید نامجازهام رو هم ببرم روی اون سکو توی بغل باد سرد روی صندلی های رو به باد و نامجازها و سوار تاب و… راستی نمیدونم اون تاب هنوز اونجاست یا نه. کاش میشد1تاب درست درمون بزنیم اونجا! و کاش1باریکه اینترنت موجود باشه دیگه خخخ!
باید گوشیم رو به تیمتاک مجهز کنم. دارم روی گوشیم ولی هم کار باهاش رو یادم رفته هم خدایی سخته. آخه واسه چی این کیبورد کوفتی روی گوشی من نصب نشد! یعنی شد ولی نه کامل! خدایا چه مدلی نصبش کنم!
کلاسم این هفته تموم بشه یا نشه فردا کلاسه سر جاشه و من باید درس بخونم. امروز کم درس خوندم. صبحی که بلند شدم دیدم ماکارونی دلم میخواد. رفتم درست کردم و عجله هم نکردم و در نتیجه کل صبحم رفت روی این. عجب تهدیگی درآوردم ازش! آخ جون!خخخ. و هفته بعد… خدایا جمعه آینده چه مدلیه! اه بسه بابا هنوز که نرسیده!
این هفته کتاب کلاس خودمون رو هم جمعی امتحان داریم. خدا من زمان ندارم بخونمش آخه!
اگر کلاس اصلیم دیگه نباشه واسه دوره میرم داخل یکی از کلاس های تیمتاکی زبان هم ثبت نام میکنم. باید ترکهای دیوار زبانم رو ترمیم کنم. سوال ساختنم مکث داره، واژه های اون اوایل رو کلا یادم نیست، دیکته انگلیسیم وحشتناکه، شنیدارم هنوز یهخورده از گفتارم ضعیفتره، خوندنم و درکم هم همینطور، و خلاصه چقدر ترک هست که باید تعمیر کنم!
خاطرم باشه بعد از اینجا برم ببینم لینک پست امروز محله رسیده یا نه. درضمن چند دقیقه دیگه هم3میشه باید1سری بزنم ببینم یاکریمها در چه حالن.
دیشب شب بسیار تلخی بود. هیچ مدلی سبک نمیشدم. حتی با اون چندتا عربده که زدم باز نفسم باز نشد. انگار1چیزی رو بدون بی حسی از داخل روحم میکشیدن بیرون. فقط عربده زدم. فقط زدم. یکی. دوتا. سه تا. بعدش دیگه خاطرم نیست چندتا. فقط نصفه شب تمام جونم درد میکرد و گلوم خیلی بد میسوخت. صبحی خیال کردم صدام واسه چند روز میره مرخصی. الان شکر خدا بیشترش هست فقط اگر بلند حرف بزنم جرق جرق میکنه. و صبح که بهش فکر کردم یهخورده واسم عجیب بود که کسی نیومد دم در ببینه چی شده. خدا رو شکر اگر کسی در میزد چه توضیحی داشتم واسش؟
به هر حال دیشب گذشت. من الان آرومم. آرامشی تلخ بعد از1شب تلخ. دیشب در هر حال تموم شده و رفته و حالا دیگه من در انجماد پس از توفان و با چشمهای بسته فقط ضربان یک کلمه رو توی ذهنم حس میکنم. خدا! خدا! خدا!
چاره ای نیست. کاریش نمیشه کرد. باید چشم باز کرد، ویرانی رو دید، پذیرفت، و بعد بلند شد و ازش گذشت. کاری از دست من واسه آباد کردنش برنمیاد. باید باورم بشه. تا مغز استخون احساس سنگینی و خاک و گرد و خاک میکنم. واقعا حسش میکنم. انگار تا ته حلقم، تا ته سینم، تا اعماق خاطر و اعماق خودآگاه و ناخودآگاه وجودم این گرد و خاک رفته. فایده نداره. نه از طرف من. باید پشت سر بذارمش. باید پشت سر بذاریمش. جاده همچنان باقیه. باید بریم!
ساعت2دقیقه مونده به3عصر جمعه. اگر هفته آینده کلاسی در کار نباشه و ویلا هم نرفتم بدم نمیاد ترس از کرونا رو بزنم عقب و آخر هفته بزنم بیرون. نمیدونم کجا. شاید کتابخونه. شاید هم جایی که الان واقعا نمیدونم کجاست. کاش هنوز آلاچیق های سفره خونه ها شبیه گذشته بودن! بدجوری دلم هواش رو کرده! خدا رو چه دیدی شاید تا هفته آینده1چیزهایی عوض شد ما هم یکی از اونها گیر آوردیم. در هر حال اون زمان هنوز نرسیده. خوب یا بد، منفی یا مثبت، از انتظار خوشم نمیاد. ای کاش این هفته سریعتر بره تا به آخرش برسم و ببینم اونجا چه خبره! ساعت3عصر جمعه. دیرم میشه. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 13
- 7
- 226
- 70
- 1,437
- 12,391
- 300,631
- 2,670,836
- 273,473
- 20
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02