4شنبه صبح. حسابی کار دارم. تمام لباسم خیس شده و باید بیخیالش بشم تا خشک بشه. هفته شلوغی بود. پر از همه چیز. خب تقریبا همه چیز. منفی و مثبت.
پریروز عصر بود که مادرم از ارتفاعات برگشت با1جفت خاله و مهمون و دیروز عصر رفتن. واقعیت های جالبی در اون تقریبا24ساعت از خودم کشف کردم. تا دیروز خیال میکردم بعد از حدود5سال انزوای اجباری دیگه هرگز شبیه گذشته نمیشم. تصور میکردم روحم رفته به کما یا مرده و من تا آخر عمرم خواهان سکوت و ادامه این انزوا خواهم بود. دلم زنده بودن میخواست و مطمئن بودم دیگه هرگز شدنی نیست. ولی دیروز برخلاف تصورم دیدم که بین جمع واقعی چرخیدن از نظرم ناخوشآیند نبود. حس کردم روحم هنوز در زیر این سیمان سکوت زنده هست و اگر موقعیتش باشه بیدار میشه و برمیگرده به زندگی و منو با خودش میبره. این حس واسم عجیب، آشنا و دوست داشتنی بود. داخل کلاس دیشبم در موردش با استاد زبانم صحبت کردم. خندید.
استاد زبانم اصرار داره که مرخصم کنه. این دفعه پیشنهاد نیست. اصراره. سعی کردم نظرش رو عوض کنم ولی موفق نشدم. من فقط2جلسه دیگه زمان دارم که متقاعدش کنم. در مورد حسم صحبت کردم. با4نفر. یکیش استادم که فقط خندید و فقط گفت نه، نه، نه. با مادرم که کلی واسم حرف زد و درست گفت ولی پذیرشش هنوز واسم سخته. با مرضیه که دلداریم داد و استادم رو تأیید کرد. و با1بنده خدای گرفتار که گفت میفهمم و اونقدر خسته بود که حس کردم انصاف نیست بیشتر از این توی گوشش از گرفتاری های خودم نق بزنم. آمار اونهایی که حرفم رو بهشون زدم دستمه. این طوری ترجیح میدم. بله بهشون گفتم ولی ظاهرا تا نیام اینجا نق نزنم خاطرم جمع نیست پس بذار بزنم. حسم مثبت نیست. این راه داره تموم میشه. اگر نتونم تا3شنبه آینده نظر استادم رو عوض کنم دیگه از شنبه بعدش کلاسی در کار نخواهد بود. این آخرین اتصالم به این راه طولانی و پردردسره. من واقعا تلاش کردم. من بیشتر از توان1آدم در شرایط خودم در این راه مایه گذاشتم. من شایستگی رسیدن و موفقیت رو داشتم. و چون خودم رو میشناختم به پایانش مطمئن بودم. من مطمئن بودم که پایان این راه مدل دیگه ای خواهد بود. من مطمئن بودم این داستان با موفقیت من تموم میشه. من یقین داشتم که روز آخر تمام این تلاشها و کلاسها و فشارها همراه با پیروزی من خواهد بود. من مطمئن بودم چون خودم رو میشناختم. سماجتم رو میشناختم. تواناییم رو میشناختم. و حالا میبینم که این پایان ساکت و خاکستری که داره میرسه اصلا شبیه چیزی که اونهمه بهش مطمئن بودم نیست. این جاده خیلی چیزها رو ازم گرفت و هیچ چی در آخرش واسم نداشت. اصرار کردم که این آخرین اتصال قطع نشه ولی استادم موافق نیست. اگر موفق به تغییر نظرش نشم4شنبه آینده حالم چندان مثبت نخواهد بود. میدونم اگر سفت وایستم و بگم که در هر حال من میخوام تایمم رو در کلاس شما نگه دارم موفق میشم ولی زندگی یادم داده که گاهی بهتره لجبازی مطلق رو بیخیال بشیم و صرفا چون کاری رو میتونیم انجامش بدیم دست به انجامش نزنیم. دلیلهای استادم درست هستن ولی من… خدایا حکمتت رو شکر! کاش یک زمانی بفهمم واسه چی اینو واسم خواستی! به هر حال هنوز تا اون زمان راهه. شاید بتونم در این2جلسه استادم رو متقاعد کنم که من هنوز به کلاسش و کلاسم نیاز دارم.
دیروز مادرم خخخ به شدت از دستم حرصی شد و رسما بهم اخطار داد که اگر درصد حضور اینترنت رو در زندگی واقعیم کم نکنم رسما نسبت به حضورم در مکانهای آشنای اینترنتی اعلام عدم رضایت میکنه. من از96واقعا دارم سعی میکنم آدم بهتری باشم و یکی از سختترین و بزرگترین بخشهای این سعی کردنم جلب رضایت مادرمه. واقعا هرچی از دستم بربیاد انجام میدم که اذیت نشه. این رو بهش بدهکارم. بابت تمام اذیت هایی که از نوجوانیم تا امروز بهش رسوندم بهش بدهکارم. باید پروندم رو تا جایی که میتونم سفید کنم. این رو به خدا بدهکارم. و یکی از سیاهی های بزرگ پروندم در مورد مادرمه. باید درستش کنم. باید تلافی تمام اون سالها رو کنم. تا هر جاییش که بتونم. باید به عوض اون روزهای کزایی حالا فرزند بهتری باشم. در نتیجه هر کاری میکنم تا رضایتش جلب بشه. هر کاری! متأسفانه یا خوشبختانه مادرم این رو میدونه. زمانی که نامجازهای منو دید هیچ خوشش نیومد. بهم گفت تو باورت میشه که اینها واقعا بی خطر باشن؟ یاد گرفتم که راه راست همیشه کوتاهترین و راستترین راهه. راستش رو گفتم.
-نه مادری بی خطر نیستن. اتفاقا خیلی هم خطر دارن. ولی میگی چیکار کنم؟ من واقعا1چیزی واسه کسب آرامش لازم دارم. نمیتونم از خونه برم بیرون. کرونا قیامت کرده و من نمیتونم این ویروس لعنتی رو بیارم خونه و بدمش به تو. نمیتونم با بیرون رفتن خودم بهت استرس بدم در زمانی که خودت اینهمه استرس واسه من و به خصوص واسه داداش تحمل میکنی. نمیتونم به کلاس های هنرم که بهشون عشق داشتم هنوز هم بهشون عشق دارم ادامه بدم. نمیتونم واسه گرفتن مدرک کامپیوترم اقدام کنم چون کلاس هاش حضوری هستن. نمیتونم جز درس خوندن کاری کنم. و نمیتونم به این فکر نکنم که چی تصور میکردم و به چی رسیدم. ولی با اینهمه تو میدونی اگر واقعا موافقش نباشی اینو میذارم کنار اما ازت مخفی نمیکنم که با کنار گذاشتنش چقدر بد اذیت میشم.
مادرم سکوت کرد و بعدش تأییدم کرد.
-درست میگی دخترجان. دلیل هات درستن. نه نمیگم بذارش کنار چون الان نمیتونی. نمیخوام اذیت بشی. اما ازت میخوام فعلا معتدل ازش استفاده کنی و زمانی که یک جایگزین مناسب برای رسیدن به آرامشت پیدا شد این مایه آرامش کاذب رو کامل بذاری کنار.
چشمی که گفتم صادقانه بود. هنوز زمانی که در حال کسب آرامش کاذب میبیندم میگه خیلی که زیادی نمیری. بهش حق میدم.
خلاصه دیروز رسما زده بود به سیم آخر و خخخ. مهمونها اطراف خونه خواب بودن. فقط ما2تا بیدار بودیم. مادرم منفجر شد.
-ببین دخترجان! تو5سال تمام واسه چیزی تلاش کردی که دوستش نداشتی. من میدونم که تو اصلا علاقه ای به زبان خوندن نداشتی و فقط به خاطر رضایت من انجامش دادی. از تمام علایقت بریدی. از همه زندگیت بریدی و خوندی و نوشتی و رفتی و اومدی و واست خیلی سخت بود اما کردی چون من اینو خواستم. تو واسه رضایت من کارهایی رو میکنی که دلت نمیخواد و من اینو میفهمم. شاید زمانش باشه من از این موقعیتم سو استفاده کنم. بارها بهت گفتم حضورت در اینترنت و حضور اینترنت در زندگیت رو به تفریح و سرگرمی محدود کن. گوش به من نکردی. اگر باز هم به این روش ادامه بدی، من راضی نیستم به هیچ دلیلی وارد هیچ کدوم از جاهایی که الان میری بشی. سایت، کانال، هر جا.
خواستم بگم مادری مشکلی نیست همه چیز درسته ولی اجازه نداد و ترکید.
-ببین دخترجان! منو خر فرض نکن. دفعه پیش هم بهت گفتم تو هرچی هم از سن و سالت بگذره باز بچه منی. من بچه خودم رو میشناسم. درضمن هیچ موافق نیستم ادامه پریشونیت رو ببینم. ببین! به اندازه کافی از92تا96دردت رو دیدم. دیگه نمیخوام ببینم.
سعی کردم لبخند بزنم.
-مادری اون گرفتاری هام که تمامشون اینترنتی نبودن. واقعی بودن.
نتیجه این استدلالم کاملا برعکس تصورم شد. مادرم ازش آتیش بلند میشد.
-دیگه بدتر. حد اقل اون گرفتاری ها نصفشون واقعی بودن. این نیست. من دیگه تحمل تکرار اون روزها رو ندارم. واسه پیشگیری هم هرچی لازم باشه میکنم. میخواد درست باشه میخواد درست نباشه. از من گفتن بود. اگر باز هم ادامه این اوضاع رو ببینم واقعا رضایت ندارم که عضو و جزو هیچ بخش اینترنتی باشی که الان هستی. الان هم ابدا رضایت ندارم بیشتر از حد اعتدال درگیر هر چیز و هر چیز اینترنتی باشی. هرچی میخواد باشه!
طفلک من! اون لحظه واقعا لبخند زدن عجیب بود و من زدم.
-مادرم من که جایی نمیرم فقط زمان آزادم رو پر میکنم که سرگرم بشم.
خدایا واسه چی1کسی نبود اون لحظه به من بگه الان تو نمیمیری ساکت بشی اصلا حرف نزن خخخ.
-سرگرم بشی؟ این چه مدل سرگرم شدنه که نتیجهش شده1جعبه خالی قرص مزخرف کدئین و متنهای غمگین و صورت همیشه یواشکی خیس؟ و زمان آزاد! که اینطور تو زمان آزاد داری! آره خب درس هات کم شدن و با تموم شدن این کلاس آخریت زمان آزادت بیشتر میشه. من زمان آزادت رو واست پر میکنم. از همین الان. تو دیشب درس های کلاس امروزت رو خوندی. اون گوشیت رو بذار کنار سیستمت رو هم ببند امروز باید به من کمک کنی. میبینی که! مهمون داریم.
خالم بیدار شد و اومد توی حال.
-شما2تا واسه چی اینقدر زود بیدار شدید؟ چی دارید با هم میگید؟
مادرم بیخیال بشو نبود و من مثل احمقها لبخند میزدم.
-هیچ چی خواهر من بحث مادر دختریه.
خالم از میدون در نرفت. من جاش بودم در میرفتم خخخ.
-این چه بحث مادر دختریه صبح به این زودی و اینهمه هم با حرارت؟
مادرم زمانی که عصبانی میشه واقعا هیچ کاریش نمیشه کرد.
-چیزی نیست خواهر جان دارم بچه ام رو از هزار جور درد و مرض و نتیجه مزخرف که فرداروز بهشون میرسه و پدرش رو درمیاره میکشم بیرون! شما برو بخواب هنوز زوده بیدار بشی!
خداوکیلی هر کسی هم جای خالم بود بیخیال میشد و خاله عاقل بود چون بیخیال شد و دیگه حرفی نزد خخخ. البته من هم دیگه عاقل شدم و فقط لبخند زدم. مادرم یادش نرفت. تمام دیروز اطرافش بودم. بعدش حدود2ساعت پیش از کلاسم رفتن و من ساعت8رفتم کلاس. امروز صبح زود بهم زنگ زد. ما هر روز صبح تلفنی با هم صحبت میکنیم. مادرم گفت بیداری؟ صدای سیستمت داره میاد. باز هم اینترنت؟
گفتم نه به خدا اینترنت نه مادری دارم کتاب میخونم.
مادرم گفت خب بسه کتابت رو خوندی حالا بلند شو من امروز بعد از ظهر میام اونجا کلی کار داریم. دسر و کیک و بستنی تموم شده باید درست کنی، من میخوام ماست مایه بزنم باید تو بزنی یادش بگیری، باز میخوام خیارشور بریزم این دفعه تو باید بریزی، فردا هم میخوام برم ییلاق باید1چیزی درست کنم کارم اونجا سبک باشه باید کمک کنی. بلند شو اگر درسی چیزی داری بخون کار هات رو کن شاید شب اونجا بمونم کار زیاد داریم. درضمن خیارهای خیارشور امروز رو بشور پهن کن و لباس های خشک رو جمع کن و یک لیست هم از چیزهایی که توی خونه لازمه بردار امروز بهم بده و…
سرم سوت کشید.
-مادری میخوایی لیستشون کنم بنویسم؟ اینجوری که یادم نمی مونه تا بعد از ظهر باید چیکارها کنم.
مادرم کلا اهل کوتاه اومدن نیست.
-آره اگر فکر میکنی یادت میره من پشت خط منتظر میشم بنویس.
خندم گرفت.
-نه عزیزجان نمیخواد یادم هست چی ها باید کنم واسه بعد از ظهر.
مادرها در هر حال خداهای خاکی زمینن. امرشون فقط1جواب داره. چشم. وگرنه خدا عصبانی میشه.
-پس حالا که یادته بلند شو دخترجان. بلند شو بعد از ظهرت رو کامل خالی کن که خاطرت جمع باشه.
چشمی گفتم و بلند شدم. الان دیگه هرچی لازم بود رو واسه بعد از ظهر انجام دادم جز نت برداشتن های خودم. باید سریع بپرم نت برداری های هفته آینده رو انجام بدم چون مادرم حرفش یادش نمیره و میدونم بعد از ظهر و حتی شب پرکاری در پیشه. الان من واسه چی دارم میخندم؟ و واسه چی اینها رو اینجا مینویسم؟ فقط خدا میدونه. خودم جنس جنونم رو نمیفهمم. اینکه واسه چی چیزهایی که خودم میدونم رو دوباره اینجا مینویسم. اینکه واسه چی به جای تمدید اینجا با این هزینه های وحشتناک که داره بالاتر هم میره داخل1فایل نوشته هام رو ثبت نمیکنم که هم رضایتم جلب بشه و نوشته باشم هم حفظ بمونن و کسی نبینه هم هزینه نپردازم. خب کاریش نمیشه کرد. من عاقل نیستم. زنده باد جنون! اما الان داره دیرم میشه. اگر نجنبم به نت برداری هام نمیرسم. اوه خدایا کلی از12گذشت من از کی دارم مینویسم؟ دیرم شد! تا بعد!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 20
- 13
- 226
- 70
- 1,444
- 12,398
- 300,638
- 2,670,843
- 273,479
- 76
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
#از_همه_چیز. شب اکنون وسط راه است و گمان می کنم که راه زیادی تا صبح مانده. چه قدر مادر ها شبیه به هم اند! گویی خدا گل همه شان را با عطر عشق و چاشنی یک نگرانی همیشگی سرشته و فقط، ظاهر هر کدامشان را تغییر داده است. میتوانم تکتک واژه هایی که نوشته ای را با صدای مادرم تصور کنم، وقتی که در کانال های بسته ی تیمتاک نشسته ام. چشمم باز درد می کند. خودم دردش را می دانم اما حالا که قطره های معمولی دردش را درمان می کنند، نیازی به دکتر و بیمارستان نمی بینم. آن هم چشم پزشکی که حقیقتا دلم نمیخواهدش. بی هیچ دلیل مشخصی از رفتن به چشم پزشکی نفرت دارم. این هم یک نوعِ دیوانگیست دیگر!
مادر از این که شروع به زبان خواندن کرده ام به شوق آمده است. مدام از خدا برای کسی که به خواندنش تشویق و ترغیبم کرده طلب خیر می کند و یک جور دعای بختیاری را زمزمه می کند که راستش، بعد این همه مدت معنایش را نفهمیده ام! اما میدانم که خوب است. بار ها دیده ام برای برادرانش و بچه هایشان همین دعا را زیر لب می خواند. برای همین دلم می خواهد باز هم تشکر کنم. برای امیدی که در حرف های مادر نسبت به خودم میبینم و برای لبخند هایش. اگر تو تشویقم نمی کردی و همان لحظه این خواستن را به مسیر درستش هدایت نمی کردی شاید اصلا آغاز نمی شد پری جان. آن درس هایی که قرار است چهار شنبه ی آینده امتحان شان را بدهیم، یعنی در حقیقت شما امتحان بدهید را خوانده ام. هیچ از گرامر شان نمی فهمم و اکنون حس می کنم ذهن و مغذم در یک بهت عمیق گرفتارند. به گمانم زیادی اوج گرفته ام! باید قدری پایین تر بروم.
سعی می کنم بخوانم شان اما احساس می کنم قبل از دانستن این گرامر ها باید چیز های دیگری بدانم که پیش زمینه ی دانستن این ها هستند که من نمی دانم!
می دانم که جهان اینترنت زمان های خالی را پر می کند و برای سرگرمی خوب است. حتی نمی شود انکار کرد که گاهی آدمی وابسته اش هم می شود. دوستش میدارم اما برای من درد سر هم کم نداشته است. من با مادرت و مادرم موافقم. نمی گویم اکنون بِکَنیم و برویم اما شاید بتوانیم کمترش کنیم، « این شاید از همان هاییست که اگر تردید رنگ بود، تیره ترینش را رویش می پاشیدم! »
به تازگی عادت مسخره و عجیبی پیدا کرده ام. دلم می خواهد شب بنویسم که این اصلا نمی شود! خواب خواهر کوچکم زیادی سبک است و هر شب هم اصرار می کند نزد من بخوابد. می گوید اگر باز به دانشگاه بروی، من قدر هر چه آسمان خدا برای دنیایش آفریده است دلم تنگ می شود. اکنون هم با مکافات عجیبی دکمه های کیبورد را می فشارم که بیدارش نکنم و متاسفانه نمی دانم تا کجا موفقم. اکنون دلم می خواهد بنویسم، نمیشود و تمام مشق هایی که حالا یکی دیگر هم بهشان اضافه شده مانده اند.
راستی این که روحت هنوز میتواند سکوت را عقب بزند و در جمع های واقعی همانطوری باشد که می خواهی، مسرت بخش است. او روزی تمام خودش را از سکوت و انزوا رها خواهد کرد. روح من که نمی دانم از کی در یک کما گیر افتاده و قصد بیدار شدن هم ندارد.
خدا همۀ مادر ها را برای همۀ فرزندان حفظ کند. زیرا که وجود مادر، جلوه ای از وجود خودش است.
سلام دوست جوان و عزیز من. بله موافقم مادرها موجودات عزیزی هستن که خدا خاکشون رو از عطر گل و محبت ساخته. و به نظرم مادر تو و من نظرات مشترک زیاد دارن. خوشحالم از شادی مادر عزیزت. از ته دل. شاد کردن مادرها برابر با شاد کردن خداست. اگر مسیرت رو دوست داره حتما ادامه بده. و دعای مادر جماعت گنج ارزشمندیه. آخ جون از مادرت گنج گرفتم هرچند من واقعا کاری نکردم. علاقه خودت کمک کرد که شروع کنی و دعا و امید مادرته که به همراه این علاقه پیشت میبره. درسهای4شنبه هم چیز مهمی نیست گیریم که سخت بودن. میری از عقبتر شروع میکنی و اگر داخل کلاسهای اون عقبتر جا باشه من خودم هم همراهت میام تا این مسیر رو دوره کنم و با هم پیش بریم. آخ از دست اینترنت که بارها خواستم ازش بکشم عقب و نشد. ما بسته اون هواییم. کاریش نمیشه کرد. هرچند موافقم واسه خودم هم دردسر کم نداشته. هیچ بعید نیست باز هم دردسر داشته باشه ولی در هر حال این یکی از بخشهای بزرگ زندگی ماست و بریدن ازش ساده نیست. بهتره سعی کنیم درصد دردسرهاش برای خودمون رو بیاریم پایین. امیدوارم بشه! گاهی این عشق کوچیکترهای خانواده بهمون حسابی ماجرا درست میکنه. شبیه ماجرای تو و خواهر کوچولو. سخت نگیر. با اینهمه مشق که این اواخر داشتی و داری شبها باید حسابی خسته باشی. با دعای آخر هم به شدت موافقم. خدا همه مادرها رو واسه بچه ها حفظ کنه. اینها ستون تقدس خاکن. بدون حضورشون حیات مفهومش رو از دست میده. چقدر من حرف زدم!یکی از مشق هام مونده اگر تا عصر کاملش نکنم اوضاع خراب میشه. داخل محله میبینمت!