در امتداد زندگی.

صبح شنبه. درس میخونم. امشب کلاس دارم. ساعت8. هنوز تایمم عوض نشده خخخ.
امروز صبح خیلی زود در مرز پیوند بین صبح و شب شاید کمی این طرفتر از مرز شب اعترافات تلخی کردم. در مورد چیزهایی که هرگز ازشون جز با استاد زبان اینترنتیم، اون هم به بهانه انگلیسی صحبت کردن حرفی نزده بودم. در مورد واقعیتهایی که از نظرم واقعیت هستن و باورهایی که پیش از این به هر ترتیب سکوتم رو در موردشون نگه داشته بودم. دیگه نتونستم تحمل کنم. کاش در شکستن سکوت درازمدتم اشتباه نکرده باشم! خدا منو ببخشه ولی دیگه واقعا نتونستم. باورهای من خیلی دیر عوض میشن. خیلی دیر! ولی اگر عوض بشن خیلی سخت ترمیم میشن. خیلی سخت. و در بسیاری موارد، هرگز! اونها دیگه ترمیم نمیشن. من این رو میدونم ولی دلیلی نمیدیدم که جارش بزنم تا بقیه هم بدونن. حتی یک نفر جز خودم. ولی دیگه نتونستم. درددل نکردم. واقعا میشد تا آخر عمرم چیزی ازشون نگم ولی به جایی رسید که سکوت جایز نبود. به خاطر ناتوانی من نبود واقعا راه سومی نمیدیدم. یا باید دروغ میگفتم یا راست. من پیغمبر و فرشته نیستم ولی از مدتها پیش، از زمانی که در حال اصلاح پرونده ام هستم، تا جایی که از دستم بربیاد موافق دروغ گفتن نیستم این دفعه هم موافقش نبودم. باید میگفتم. باید میگفتم! نمیدونم کارم درست بوده یا نه ولی در هر حال من نتونستم سکوتم رو نگه دارم. بعد از اینهمه زمان. اینهمه زمان! خب به هر حال تا جایی که میدونم تأثیری در اعمال هیچ تغییری نداشتم و هیچ منفی رو از اینکه هست منفیتر نکردم و من همین واسم بسه. اما هنوز نمیفهمم. واسه چی ما اینقدر سخت پیش میریم در حالی که راه های هموار وجود دارن! آخه برای چی؟ یعنی اینقدر مهمه که من… بیخیال. اصلا به من چه!
امروز از زن بودن خودم حرصی شدم. از ایرانی بودن خودم هم حرصی شدم. نه به خاطر کشورم. خاکم رو دوست دارم ولی قوانینی که عرف شدن رو نه. این قواعد به طرز وحشتناکی زنجیرم کردن و من هیچ مدلی دست هام باز نیستن که اگر بودن شاید از دستم بیشتر از اینها برمی اومد. نمیدونم شاید هم برنمی اومد. گیریم که دستم باز بود چه غلطی میشد کنم؟ واقعا چی از دست یک مرد در این قیامت برمیاد که من نمیتونم انجامش بدم؟ شاید اینکه تمام قد میرفتم وسط آتیش بلکه بتونم حادثه دیده ها رو از دل شعله ها ببرم بیرون. خب چه جوری؟ واقعا اگر دستم میرسید چه جوری میشد انجامش بدم؟ خدایا نمیدونم. واقعا نمیدونم. خدایا واسه چی من هیچ چی نمیدونم؟
رفقای نامجازم کم مونده بود بدجوری کار دستم بدن. فشار این اواخر از تحملم خارج شد و صاف پرتم کرد توی بغل این نامجازهای خطرناک و من خودم رو دقیقا همونجا رها کردم و پریروز افتضاح… و البته دیروز صبح دستگیر شدم. اوه خداجان! الان خیلی مواظبم. باید متعادل با نامجازها بپرم وگرنه… این وگرنه رو ابدا نمیپسندم. از تصورش سردم میشه. این رو ابدا نمیخوام!
مادرم هنوز از ارتفاعات نیومده پایین. همراه خاله اون بالا موندن. تشویقش میکنم فعلا همونجا بمونه. اینجا اشخاصی در اطرافش هستن که متأسفانه خطر کرونا رو نه واسه خودشون نه واسه مادر من جدی نمیگیرن و تکیه کلامشون اینه که همه عاقبت باید بگیریمش و منو به حد جنون با این استدلال فوق چرند از جا در میبرن. من معمولا در اختلاف نظرها ترجیح میدم بیطرف بمونم و در نهایت روی شعله ها آب یا خاکستر بپاشم تا خاموش بشن. این رو خودم نمیگم همه میگن. تمام طایفه پراکنده ما میگن که این دختره در آروم کردن جوهای متشنج موفق عمل میکنه. ولی این ماجرا سر جونه و یک طرفش مادر منه. همیشه سعی کردم آبی روی آتیش باشم ولی این دفعه واقعا نمیتونم از خیر این یکی بگذرم و بذار من آتیش انداز باشم طوری نیست به جهنم جواب قیامتش با خودم این ملت دیگه رسما شورش رو درآوردن مدارا هم حدی داره. خیالم نیست اگر بدونم اون اشخاص مشخص اتفاقی اینجا رو میخونن. احتمالش ضعیفه تقریبا0ولی در هر حال خیالم نیست پیش بیاد به خودشون هم میگم که شما از مراعات گذروندی با این مدل منطقت که من واقعا نمیتونم تحملش کنم. از عوض کردن حرفم خوشم نمیاد. تا میتونم چیزی نمیگم که لازم بشه در حضور طرف عوضش کنم. اینجا و این دفعه هم همینطور. خلاصه مادرم اون بالاست و من هر مدل بتونم تشویقش میکنم که فعلا پایین نیاد.
مادرم میگفت زمانت رو باز کن دفعه بعد باید بریم سراغ قرمه سبزی. ووووییییی قرمه سبزی سخته با اونهمه سبزی جاتش واییی خداجون! آخ جون الان چندین تا دسر بلدم و غذا هم همینطور که پیش از این درستشون نکرده بودم و مواردی که خیلی پیش انجام میدادم و یادم رفته بود رو هم دوباره انجام دادم و یادم اومد و عالی انجامشون دادم و حسابی ایول! یوهو به خودم!
داره دیرم میشه. باید درس بخونم. کلاس امشبم. باید نق بزنم ازش ولی حسش نیست. داریم میریم طرف11صبح. بابا زمان اومدم وایستا! تا بعد.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «در امتداد زندگی.»

  1. ناشناسترین ناشناس زندگی می‌گوید:

    چقدر این روزا به نامجاز های زندگی تو نیاز دارم. کاش بودن. کاش داشتم. کاش ی خواب ابدی میومد و تماس فرت. کاش ی بیهوشی بود که وقتی بیدار میشدم میگفتن تامام شد. تو سر خونه زندگیتی. تو هرچی دیدی کابوس بود.

    • پریسا می‌گوید:

      نامجازهای من به کار تو نمیاد عزیزجان. خود من هم این روزها با تبصره ماده باهاشون می‌پرم. هر لحظه باید مواظب باشم که چیزی از طرفم اوضاع رو عوض نکنه. نه نامجازها کمک‌های مثبتی هستن و نه مردن انتهای درستی برای ماجراهای ماست. ما زنده‌ایم. و تا زمانی که زمانش برسه باید ادامه بدیم. پس بلند شو عوض انتظار پایانت دنبال کلیدت بگرد و ببین کجا جا مونده. برگرد برش دار و این جاده تاریک رو با دلت، با دستت، با تمام حضورت روشن کن و تا یک مقصد درست درمون پیشش ببر! به من گوش ندادی. بهم گوش نمیدی. ولی گوش بده! بهم گوش کن! یک جایی اشتباهه. این پازل فقط با دست خودت درست میشه. قطعه اصلی رو پیدا کن و بذارش جاش. خدا هست. فقط همیشه میگه تو حرکت اول رو بزن تا من همراهی کنم. حرکت درست رو بزن و توکل کن. هرچی اون بخواد همون میشه.

      • ناشناسترین ناشناس زندگی می‌گوید:

        پریسا این روزا خیلی دلم میخواد همون کاری رو کنم که تو گفتی. به حرفت گوش کنم همون راهو برم. ولی میبینی راها بهم بسته هست. کلیدشو از کیف من برداشتن. جاکلیدیشم انداختن تو جیب نمیدونم کی. کاش کلیدی که میخوام پیدا شه.

        • پریسا می‌گوید:

          اون کلید توی هیچ مشت دیگه ای نیست. اگر قرار بود توی مشت کسی جز تو باشه تو نداشتیش عزیزه من. اگر به دستت رسید پس قرار بوده به دست خودت برسه. فقط الان افتاده داخل تاریکی گم شده. کاش پیشتر بهم گوش داده بودی. الان سختتره چون تاریکتره ولی هنوز نشدنی نیست. من هنوز میگم شدنیه هرچند حالا خیلی سختتر از پیش. ولی هیچ سختی نیست که به اراده پروردگار آسون نشه. فقط قطعه اشتباه رو پیدا کن. لازم نیست به کسی بگی. خودت باش و خدا. با هم بگردید ببینید کجا اشتباه بود. بعدش بلند شو توکل کن و عوضش کنید. جفتی. خودت و خدا. به1جای معتدل که برسه دیگه دست تو تنها دستی نخواهد بود که واسه باز کردن این جاده تلاش میکنه. کاش بیشتر از دعا کردن ازم برمی اومد! دعا و انتظار و این هوای گرفته که خیال وا دادن نداره!

  2. مینا می‌گوید:

    سلام اینجارو خیلی وقته که میخونم اما این روزها فشارهای زندگی طوریه که از اکثر آدمها دورم کرده. دوستهام اصرار دارن تو خودم نریزم و حرف بزنم اما حتی صحبت درباره دردها توانی میخواد که اکثر روزها من ندارم.
    از چند روز پیش دو شغله شدم. و این عالیه دیگه مجبور نیستم زیر منت کسی باشم.
    متاسفانه دارم به این حقیقت میرسم که این که میگن پول حلال همه مشکلاته تا حد زیادی درسته.
    تا زمانی که ابله هایی هستن که فکر میکنن با پول میشه حتی آدمهارو هم خرید باید تا حد ممکن سعی کرد که لا اقل به همچین افرادی وابسته نباشی.
    براتون از صمیم قلب یه دنیا پر از رویاهای صورتی میخوام.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مینای عزیز. موافقم گاهی درد اونقدر فشار میاره که حتی فریاد هم توان میخواد که موجود نیست. من سکوت رو ترجیح میدم. حرف زدن دردسر داره. حوصله عواقبش رو ندارم. به خاطر جفت شغلها تبریک میگم. این عالیه! پول خیلی گره گشاست ولی نه همه جا. جاهایی هم هست که پول نمیتونه جاده رو باز کنه. کاش هرگز گرفتار اون مدلش نشیم! در این دنیای بی در و پیکر همه جورش پیدا میشه. بعضیها هم مدل نگاهشون اینه. کاریش نمیشه کرد. ما فقط مدیر بینشهای خودمون هستیم. بذار اونها این مدلی ببینن. از وابستگی متنفرم. ابدا دلم نمیخوادش. خیلی مثبته که هرچی کمتر وابسته باشیم. خیالم نیست بینشها چه مدلی باشن. من بینشم پایین آوردن میزان وابستگی هامه. نمیدونم. شاید اون طوری که این روزها از خیلی ها میشنوم، من زیاد مغرور باشم. صورتی! خوشگله دوستش دارم. مواظب خودت باش. دلت آرام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *