من و زمان و زندگی.

2شنبه بعد از ظهر. منتظر مادر هستم. امروز با1محموله بزرگ میرسه. باید خیارشور و خورشت ساک و1مدل دسر یا کیک درست کنم. همچنین1عالمه قالب و ظرف پلاستیکی و دیگه نمیدونم چی که باید بشناسم و برچسبکاری و.
به نظرم قهوه روی من اثر برعکس داره. امروز2تا خوردم و کمی گذشته از ظهر حس کردم دیگه حتی توان ندارم دستم رو بالا ببرم. انگار خواب زنجیرم کرده بود. ولو شدم درسم رو گذاشتم بالای سرم بخونه و خودم رفتم.
فردا کلاسم ساعت1بعد از ظهر. تمرین و تکرار2تا از متنهام مونده ولی چندین و چندین بار گوششون کردم. امروز بعد از ظهر زمان ندارم. یهخورده امشب یهخورده صبح فردا.
مهتاب هنوز کار میبره باید درستش کنم. یک سری موارد دیگه رو هم باید جمعشون کنم که حسابی آخر هفته ام رو از همین فردا شب تا خدا میدونه چه زمانی تزئین میکنن. آخجون دلم میخواد خیارشور درست کنم. ولی این… واسه چی من اینهمه وحشتناک خستم؟ الان به زور از تخت جدا شدم ولی اگر ولو بشم دیگه مشکل بتونم بلند شم. چی شدم!
دیروز یکی2تا از دستورهایی که درست کردم رو نوشتم. چندتا دیگه رو هم میخواستم بنویسم ولی دیدم چیز چندانی واسه نوشتن نداشتن. دلم میخواد تمامشون رو اونقدر درست کنم که از حفظ بشم.
مرداد داره میره. تو رو به خدا بابا زمان وایستا نرو!
دیشب خبر خوش داشتیم. میلاد در آزمون آموزش پرورش قبول شد. بعد از مدتها از ته دل جیغ کشیدم و خندیدم. داخل تیمتاک. خیال میکردم این مدل شادی کردن رو دیگه واسه همیشه یادم رفته. خدایا من باز خبر خوش میخوام. خب آخه واسه تو که چیزی نیست میگم که… میگم… چیزه… خدایا ببین! تو رو خدا!
اینقدر رو که میشه بگم. دعا که میشه کنم. ازت که میشه بخوام. ازت که میشه بخوام! خدایا! آخ خداجان! آخ خدای من! خدایا! تو رو خدا. تو رو خدا!
هوا وحشتناکه. گرم و آتیشی. خوابم میاد.
دیروز کم مونده بود یکی از رفقای نامجازم رو داغون کنم. یک آهنربا توی حلقش گیر کرده بود. تعمیرکار شدم رفتم جراحیش کردم. با موچین. اول قیچی رو امتحان کردم نشد. موچین بعد از کلی کلنجار جواب داد. حسابی ترسیدم که بعد از به هوش اومدن دیگه جواب نده ولی داد. الان حالش خوبه. دلواپسیم تماشایی بود. بذار دنیا بدونه من تا کجا دور از دنیای عاقل ها هستم. من با بیجان های اطرافم بیشتر از زنده ها رفیقم. وسایلم رو دوست دارم. حتی اگر زمانی برسه که از این1جفت نامجاز وروجک اصلا استفاده نکنم دلم میخواد سالم باشن. سالم هرچند واسه همیشه بی استفاده. یعنی واقعا زمانی میرسه که من… تصور نمیکنم. این دفعه دیگه غافلگیر نمیشم. خیلی مواظبم خیلی. ولی واسه چی؟ مگه غافلگیری اولم بد بود؟ خدایی نتیجه هرچند خیلی سخت گذشت ولی الان بد نیست که. پس واسه چی این دفعه من اینهمه میجنگم که گیر نیفتم؟ از چی اینطور شدید دفاع میکنم؟ خودم که میدونم این نامجازها رفقای خطرناکی هستن. پس واسه چی هر دفعه مثل ماهی از غافلگیر شدن در میرم؟
بیخیال. دیرم میشه. تا مادرم نرسیده اینو ثبتش کنم که میدونم اگر نکنم شب پاکش میکنم و تمام. ساعت درست2و30دقیقه به ساعت سیستم من. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *