1شنبه عصر. شاید هم شب. شاید هم مرز بین2تاشون. درس. مادرم تازه رفته. باید فردام رو باز کنم. مادرم میاد و کلی کار داریم. باید چیزهای جدید بلد بشم. آخ جون.
دلواپسم. حس میکنم1چیزی گم شده که من نمیتونم بگردم و پیداش کنم. سعی میکنم دلواپسیم رو بزنم عقب. میره ولی باز میاد. خدایا! کاش من… مادرم لحظههایی که هست زمان واسه تمرکز ندارم. الان هم که نیست گفته فردا عصرم رو آزاد کنم چون حسابی کار هست. این تلاش رو دوست دارم. خستم میکنه و جسم خسته سادهتر به خواب میره. از این گذشته، دلواپسی من به درد هیچ کسی نمیخوره. خدایا کاش من…
کلاس3شنبه ساعت1بعد از ظهر. ایول!
واسه آخر هفته بدجوری درگیرم. مهتاب هنوز کامل نیست. یک چیزی هم دستمه که باید درستش کنم و من ابدا تجربهاش رو ندارم. خدا کنه داغونش نکنم! خب ظاهرا زمان واسه تردید و استرس نیست باید انجامش بدم. به نظرم توفانی از کار سخت در راهه. خدایا من چندان بلد نیستم. یعنی در1سری موارد که اصلا بلد نیستم. یک جزوه نصفه نیمه دارم که شاید کمک کنه. دیشب خواستم بازش کنم. اشک اجازه نداد. خدایا! آخ خدای من! ولش کردم و دوباره1ساعت بعد خواستم بازش کنم. بغضم ترکید. دوباره ولش کردم و دیر وقت شب خواستم سه باره بازش کنم. اشکهام چکیدن روی کیبورد. نمیتونستم. نتونستم. نمیتونم!
پر از عربده ام خدایا. نمیتونم. نمیتونم!
دیروز صبح بود به نظرم که به مادرم گفتم چقدر دلم میخواست میشد میرفتم. واسه همیشه میرفتم. از اینجا میرفتم. برای تمام عمرم میرفتم. مادرم صاف زد به هدف و مستقیم نصیحتم کرد. درست میگه ولی آخه این… خدایا حکمتت رو شکر. چه حکمتیه در این سکوتت! کاش میفهمیدم!
سعی میکنم استرس مهر رو از سرم بزنم عقب. واسه چی باید اینهمه ازش بدم بیاد! اصلا واسه چی باید الان بهش فکر کنم! مگه این زمان کم سوسک و ملخ داخل سرم میچرخن؟
کرونا اون بیرون هنوز جولان میده. من هنوز در قرنطینه خونه گیر کردم. و عجیبه که جز گهگاهی در باقی موارد دیگه خیالم نیست. یعنی هست ولی ذهنم زمان نداره بره طرفش. مهارتهای نوپا و تجربههای جدید خشم ناشی از محدود شدنم رو تخفیف میدن. یعنی تا مهر من تا کجا پیش میرم؟ ازم یک خونه دار نصفه نیمه درمیاد آیا؟
مثل سگ از اینکه سر زمانش در یاد گرفتن تدوین اونهمه بازیگوشی کردم پشیمونم. من که صدابازی دوست داشتم هنوز هم دارم. پس چی شد که اینهمه بیخیالی طی کردم؟ چطور اجازه دادم زمانی که زمانش رو داشتم و موقعیتش بود اونهمه ساده سپری بشه و از دستم در بره؟
این حرفها فایده ندارن. هیچ چی عوض نمیشه. هیچ چی در هیچ موردی. هنوز درست درمون دنبال وبسایت داستانهای زبان اصلی نگشتم. زمان نیست و زمانی هم که هست یادم میره. زمان. شب. درس. خدایا دیرم میشه من باید فردام رو تا میتونم آزاد کنم پس اینجا چه غلطی میکنم؟ اوه داره8میشه. بابا زمان تو رو به خدا وایستا نرو اومدم! تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 16
- 9
- 226
- 70
- 1,440
- 12,394
- 300,634
- 2,670,839
- 273,475
- 30
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02