آسمان تیره و تار، بیسحر، بیمهتاب،
خاک لبریزِ عطش، باغ و بستان بیتاب.
باز آوای هَزار، خسته، بیمار، غمین،
باز خون میبارد، عرش بر قلبِ زمین.
باز فریادِ سکوت، بینهایت، تبدار،
باز امشب نمِ اشک، باز آن کهنه شرار.
باز آهنگِ جنون، باز این محفلِ سرد،
باز در بزمِ خزان، خاطرات و تب و درد.
شام میتازد و من، بیصدا میسوزم.
چشمِ بیدار به رویای سحر میدوزم.
میفشانم اخگر، میگدازم در خویش،
مینگارم با خون، لبِ خامُش، دلِ ریش.
-گشت این چرخِ فلک! باز یک سالِ دگر!
باز دستانِ وداع، شبِ هجرانِ سحر!
-پریسا. 22-5-1401.