زنگ پایان، شاید!

عصر جمعه. کلاسم در هفته آینده از8پریده1بعد از ظهر. دیروز که شنیدم میخواستم جیغ بکشم. الان چندان خیالم نیست. گفتن بعد از اون هفته برمیگرده سر جاش. کاش دیگه تغییر نکنه!
عجب سردرد مزخرفی! خدایا واسه چی ولم نمیکنه! یکدفعه شروع شده و ول کن نیست. شاید هم گیر از خودم باشه. خیلی مرض دارم خیلی زیاد. خب من از کجا میدونستم! آخ سرم! لعنتی!
حسهای عجیبی دارم که نمیتونم در موردشون حرف بزنم. همه جورش هست. سیاه، تلخ، منجمد، ترسناک، عجیب، حواسم هست که تمام اینها جز آخریش منفی بودن. شیرینهاش هم هست اما فعلا خوابن. تا دوباره1تجربه جدید رو تمرین کنم. ولی اونها همه اونجان. دارم لمسشون میکنم. منتظرن که در لحظه های عشق و حال بیدار بشن. از اینکه موجودن خوشم میاد. ولی این الانی ها…
گاهی واقعا موارد وحشتناکی به سرم میاد که حتی از تصورش احساس شب میکنم. خدایا فکره جسم نیست که از خونه پرتش کنم بیرون آخه من باهاش چیکار کنم باور کن خودش میاد هرچی هم تمرکزم رو میدم به جای دیگه باز هم هست. خدایا حفظم کن این واقعا…
شاید درست نباشه اگر اینجا بگم ولی… این روزها حس کسی رو دارم که1بچه بیمار داشته و این بیماری خیلی سخت بوده و طرف تمام جسم و روانش فشرده شد با نبض بیمار اون بیمارش که تند و کند میشد و تبی که بالا میرفت و پایین میومد و حالی که عادی نمیشد ولی آرامتر میشد و باز پریشون و آشفته میشد و… و حالا حس میکنم اون بچه بیمارم رو از دست دادم. دیشب اونقدر باریدم که حس کردم الانه که نفس های بریده ام منو لو بدن. هیچ اتفاقی نیفتاد و من از ته ته دل گریه کردم. گریه واقعی. این دفعه فقط اشک نبود. گریه بود. هقهق های بی صدایی بود که داشت خفه ام میکرد. طول کشید خیلی زیاد. شب شد. شب میگذشت. به جای درس خوندن جزوه به بغل هقهق گریه میکردم. خیلی تلخ بود خیلی خیلی تلخ بود خدا خیلی. آخر شب بی حال خواب رفتم. امروز اما گریه ام نمیاد. انگار حالا که بچه از دست رفته همراه غم عمیقی که آه میشه، یک چیزی شبیه زنگ پایان با اون طنین غم انگیزش پایان بلاتکلیفی و پریشونی روحم رو اعلام میکنه. پایانی هرچند به طرز وحشتناکی تلخ، اما در هر حال، پایان. نمیفهمم این چه مدل حسیه. و واسه چی من! جدی واسه چی من! الان خدا از اون بالا با کف دستش بزنه توی سرم بگه آخه مگس چند دفعه بهت بگم سرت توی کار خودت باشه یعنی تو همه جا باید خودت رو قاطی کنی حق داره. خب مگه دست خودمه؟ تازه من که کاری نمیکنم وایستادم تماشا میکنم جای تقدیرت رو که تنگ نکردم واسه خودم این گوشه وایستادم دیگه! ای بابا!
ولی گذشته از تمام اینها، من واقعا این حس رو دوست ندارم. حسی شبیه بعد از انگولک شدن یک زخم دردناک. تا حالا شیشه توی دستت رفته؟ واسه درآوردنش بهش انگولک میکنن و واییییی که چه دردی میگیره! بعدش دست از سر زخمت برمیدارن. انگولکها حسابی زخمه رو داقش کردن ولی الان دیگه بستنش و اون نبض سفت و سریع که پشت سر هم داخلش میزنه و داغه و دردناکه و هی میزنه و هی میزنه و… واسه چی هرچی توضیح میدم حس میکنم کامل نشده؟
چی میتونم بگم! شاید سردرد امروزم واسه اونهمه باریدنهای دیشبم باشه. شاید هم نباشه و این کمخونی کوفتیه که با بالا رفتن سنم داره بیشتر از گذشته اذیتم میکنه. هرچی که هست من از این سردرده خوشم نمیاد. و چقدر امروز اعصابم خسته هست! خدایا یعنی واقعا اینجا پایانه؟ من نمیخوام باورش کنم. میگم که… آخ خدای من! وای سرم! آخ خدایا سرم!
پیشترها قصه ای شنیده بودم از باورهای تاریخی نمیدونم کدوم ملت. در مورد این بود که زن یکی از خاطرم نیست قهرمانان بود یا خدایان صندوق بلاها رو باز کرد و بلایای زمین رو آزاد کرد. خاطرم هست اسم زنه پاندورا بود. حسش نیست برم اینترنت بگردم ببینم داستان دقیقا چی بود ولی یک صندوقی رو امانت سپرده بودن دست شوهر این پاندوراهه بعدش این رفت در صندوقه رو باز کرد بلاها ریختن بیرون و در رفتن. زنه موند حالا چیکار کنه که دید از داخل صندوق یک صدای ضعیفی میاد که میگه منو هم آزاد کن حالا که اونها رو آزاد کردی. شاید بتونم کمک کنم. زنه میگه تو کی هستی؟ صدا میگه آزادم کن. من امید هستم.
باقی قصه رو نگفتن واسم. خاطرم هست از رادیو شنیدمش. برنامه شبانه بود. داستان رو همینجا بریدن. یا تموم شد نمیدونم. در هر حال به نظر شخص خودم زنه امید رو آزادش کرد. اگر نمیکرد من هنوز1گوشه از سینم گرماش رو حس نمیکردم. هنوز هست ولی گوشه دهلیزهای قلبم قایم شده تا دست سرمای این خستگی و طنین اون زنگ ناخوشآیند پایان بهش نرسه. اون هنوز اونجاست و من حالا در سکوت فقط تماشا میکنم. تصمیم گرفتم دیگه چیزی نگم. سعی نکنم به نصیحت. تلاش نکنم به تغییر هیچ نظری. فایده نداره. دیروز آخرین تلاش هام رو کردم. به طرز مسخره ای ناکافی بودن. آخه نفسم بالا نمیومد. در هر حال فایده نداشت. به نظرم دیگه سکوت کنم. اگر بتونم. اگر بتونم! خدایا من سکوت میکنم و میسپارم فقط به خودت. تو از من آگاهتری. تو از همه ما آگاهتری. توکل به خودت. هرچی تو بخوایی همون میشه.
سردردم هی بین رفتن و موندن تاب میخوره. حس میکنم یک چیزی اطرافم هست که سرم ازش خوشش نمیاد. کاش میدونستم چیه! گرماست یا سرماست یا حرکت یا سکون یا هرچی. کاش این درده بره واقعا سردرد اذیتم میکنه هیچ ازش خوشم نمیاد!
مادرم حالاهاست که از ارتفاعات برسه. نمیدونم امشب پیشم می مونه یا نه. اگر بمونه امشب تنها نیستم. و درس. باید درس بخونم. دیر کردم. هنوز یکی از متنهام مونده که بازش کنم. دیرم میشه. تا بعد.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *