خستگیهای براق.

3شنبه شب. امروز کلاس داشتم. استادم پیام واتس فرستاد گفت به جای8کلاس امروز ساعت6و روانم رو شاد کرد. آخه8که شروع بشه9تموم میشه و من حس میکنم1شب آخر هفته از شبهای آخر هفته ام کم شده ولی زودتر که تموم میشه به نظرم میاد تعطیلات آخر هفته ام چند ساعت زودتر شروع میشه. تازه تموم شد. هرچند آخر هفته هم باید واسه کلاس شنبه بخونم و بنویسم ولی آخر هفته در هر حال آخر هفته هست و من دوستش دارم.
الان واقعا خستم. از اون خستگیهای دلچسب.
امروز حس میکردم رسما گیج بودم. سردرد و سرگیجه ای هشدار دهنده و خفیف که از صبح باهاش بیدار شدم و ول کن نبود. خیلی ازش نمیترسم. به نظرم دلیلش رو میدونم. هفته تاریک. و شب بدی که سپری کردم. کابوسهام چنان وحشتناک ترسونده بودنم که شبیه کوچولوها رفته بودم زیر ملحفه و در جواب هیچ تشویقی و اصراری حاضر نمیشدم از اون زیر دربیام بلند شم برم آب بخورم. با تمام وجودم میترسیدم. ترس کاملا واقعی. الان که بهش فکر میکنم به نظرم خیلی… آخ خدای من مثل بچه ها چسبیده بودم به زیر پتو و درنمیومدم. شرمآوره.
خلاصه اونقدر طول کشید تا مادرم بیدار شد که چی شده. گفتم هیچ چی مادری خواب بد دیدم الان خوبم. بد نبودم ولی حاضر نبودم از پناهگاهم دربیام و به ظرف آب نزدیک بشم. اوه خدایا! این واقعا… واسه چی اینجا مینویسمش این… اوه خدا این… زیر ملحفه… شبیه کوچولوها… شرمآوره.
بذار ببینم. جدا از سردرد و سرگیجه و هفته تاریک و اینکه چقدر خوابم میاد، در گذروندن دوره فشرده جدید خونگی پیشرفت خوبی داشتم. در فهرست مهارتهای جدیدی که پیش از این هرگز امتحانشون نکرده بودم درست کردن1مدل بستنی خامه شکلاتی و درست کردن یک مدل دسر خامه بیسکویت و درست کردن یک مدل کیک ساده و درست کردن همبرگر خونگی دارن برق میزنن یعنی تجربه موفقی ازشون داشتم و بذار ببینم باز هم بود ولی الان واقعا خاطرم نیست.
جز اینها، از اون صبح جمعه عجیب تا همین الان کلی شستم و پاک کردم و تمیز کردم و نوشتم و مرتب چیدم و برچسب بریل زدم و…
امروز درست پیش از کلاسم واسه اولین بار حلوا زرد پختم. مادرم فقط نشست و بهم مراحلش رو گفت و من رفتم. خدایی بی نقص شد. دوستش داشتم. آخ جون.
تجربه قشنگی بود حتما باید دوباره تکرارش کنم و وایییییی خدایا من وحشتناک خستم حس میکنم گردنم دیگه واسه بالا نگهداشتن کله ام جواب نمیده راست میگم به خدا این خیلی خیلی شدیده دارم میپاشم از خستگی.
مادرم خاطرش تقریبا جمع تر شده ازم که الان به خودم مسلطترم و درصد خریتهام فعلا کمتره و درضمن از خستگی نای خریت واسم نمونده و امشب بعد از کلاس ولو میشم تا فردا صبح که باز جزوه نویسی دارم و یک مدل غذای محلی رو هم باید درست کنیم که من خیلی دوست دارم و میخوام بلدش بشم.
از اینکه فراموش شده هام رو دارم به یاد میارم حس مثبتی دارم. از اینکه تجربه های جدید رو واسه اولین دفعه امتحان میکنم و نتیجه عالی میشه حسم مثبتتره. من همیشه خوشمزه جات رو دوست دارم ولی در برابرشون بی اراده نیستم. اگر واقعا بخوام میتونم یک پرهیز به شدت سخت رو اجرا کنم خیالی هم نیست چقدر موارد خوشمزه اطرافم باشه. ولی این روزها رسما خارج از هر پرهیزی عمل میکنم. لذت بردن از نتیجه های خوشمزه تجربه های خودم رو دوست دارم. این لذتش فراتر از خوردن یک دسر خامه ایه که علاوه بر خوشمزه بودن خیلی هم سنگینه. بخند ولی من بعد از موفقیت در درست کردن خوراکی مورد علاقه ام که پیش از این داخل کافه و رستوران میخوردم و رسیدن به همون مزه و عطر و بوی آشنای دوست داشتنی با دستهای خودم، نه پشت میز کافه و رستوران، توی خونه خودم، فقط با عمل خودم، احساس قدرت میکنم. بلد نیستم توضیحش بدم ولی انگار به دست آوردن همون عطر و همون مزه آشنا که اون زمان برای بو کردن و برای چشیدنش اونهمه منتظر یک برنامه تفریحی میشدم تا گذرم به اون کافه خاص بی افته حالا در هر زمانی که خودم بخوام و در4دیواری امنی که خودم صاحبش هستم حس قدرت میکنم. طوری نیست خنده ات رو قورتش نده ولی من واقعا این احساس قدرت رو بعد از موفقیت در رسیدن به مزه مورد نظرم در دسر مورد علاقه ام زیر پوستم، توی رگهام، زیر نبض انگشتهام تجربه میکنم. حس میکنم از بین بردن محدودیت رسیدن به تمایلاتم زیر انگشتهای خودمه و این بهم حسی میده که نمیتونم توضیحش بدم. لازم نیست منتظر بشم فلان کافه باز بشه یا زمان آزاد پیدا کنم و پول کافی واسه ولخرجی گیرم بیاد. حالا خودم انجامش میدم. هر زمان که بخوام. حتی نصفه شب. این حس رو دوست دارم. خیلی زیاد.
فقط در مورد غذا نیست که اینطورم. زمانی که گل مورد علاقه ام رو با برگهای رنگی میبافتم، زمانی که سرویس بدلی دلخواهم که در فلان مغازه لمس کردم و به خاطر قیمت وحشتناکش پولم به خریدش نرسید رو درست میکردم، زمانی که گلسر قشنگی که حسرتم بود ولی دستم بهش نمیرسید رو برای آخرین دفعه واسه کامل بودن تست میکردم و میزدمش روی موهام، آخ خدا چه حسی! عجیب و بی وصف و بی نهایت لذتبخش.
امکان ادامه هنرم واسم فراهم نشد. البته فعلا. خب طوری نیست. دیر نمیشه. تا زمانی که من زنده هستم واسه هیچ کدوم از فعالیت های روی خاکیم واسم دیر نیست. فعلا اینی که امکانش هست رو عشقه! بذار درش سفت بشم. هنر منتظر بمونه تا این یکی مهارتم رو کامل کنم.
من از پسش برمیام ولی این لحظه چنان ناجور خستم که حس میکنم اگر ادامه بدم1چیزیم میشه. واقعا دیگه نمیتونم.
امشب تنها نیستم. شبیه باقی شبهای این هفته. روزهای پرمحتوایی بودن از جمعه تا امروز. باز هم از این روزها دلم میخواد. ولی نه الان. الان واقعا خستم. میخوام برم یک کوچولو به جزوه های شنبه ناخنک بزنم، با کامپیوتر اسکوپا بازی کنم، برای بار نمیدونم چندم کتاب دلتورا رو تا هر جا دلم میخواد بخونم، و آخر شب بخوابم. خدایا امشب کابوس نبینم! بیخیال. الان من بیدارم و کابوسی در کار نیست. لحظه رو عشقه. تا بعد.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *