کمای یک رویا.

صبح جمعه. ساعت از10گذشته. دوش دیروز رو امروز گرفتم. چسبید. خدایا من وان میخوام کاش جاش رو داشتم!
چه سکوت با حالی! بیرون و داخل اینترنت. داخل تیمتاک نشستم و درس میخونم و از آرامش صبح جمعه برون و درون اینترنتی لذت میبرم. باید واسه پردارهای خدا گندم بپاشم. احتمالا تمومش کردن. قطعا.
سردرد در حال عقبنشینیه و ای کاش من دست بردارم و با مهسواری دوباره دعوتش نکنم! میکنم. بعدش هم به خودم فحش میدم و میگم آخ سرم.
در حال تماشای کمای یک رویا هستم. و دعا میکنم برای زنده موندنش. یعنی بیدار میشه؟
حالا که ازش گذشته، حالا که سکوت موقت برقراره، حالا که جدا از خشم و حیرت و سردرد، از دور تماشا میکنم، انگار بهتر و بیشتر میفهمم. خیلی چیزها رو میفهمم و میبینم که این چند شب نمیدیدم و نمیفهمیدم. البته اصلا لازم نیست من چیزی رو بفهمم. مهم هم نیست که اصلا بفهمم یا نفهمم. چیزی عوض نمیشه. من فقط یک تماشاگر درجه3هستم که بدون بلیت از دور تماشا میکنه. ولی فهمیدن هرچند دردناک اما مثبته. اگر تماشاگریم پس باید بفهمیم. به خاطر خودمون. تجربه و عبرت همیشه یک جایی به کار میاد. حالا دارم میفهمم. شاید باز هم اشتباه میکنم ولی تصورم اینه که درک الانم، درک امروزم، قویتر و منطقیتر از دریافت شبهای پیشه.
گاهی ما اشتباه میکنیم. گاهی اشتباه میبینیم. گاهی اشتباه میریم. گاهی عجولیم. گاهی اشتباه تصور میکنیم. اشتباه. و این اشتباه، خیلی چیزها رو عوض میکنه. گاهی میخواییم چیزهایی رو عوض کنیم که تغییرشون بسیار بسیار خطرناکه. گاهی لازمه تکیه یک ستون رو خیلی آهسته عوض کرد تا سقفی خراب نشه. و گاهی ما صبور نیستیم. خیال میکنیم با یک ضربت حله. و بعد، نتیجه تبدیل به فاجعه وحشتناکی میشه که در خیلی موارد دیگه هیچ طوری نمیشه درستش کرد. ترکی که تعمیر شدنی نیست و آواری که بی هوا میاد پایین و… خدایا! یعنی واقعا راهی واسه ترمیمش نیست؟
اینجا که کسی نیست حسم… اوه! یاکریم دیوونه! اومد داخل. و گیر کرد. برمیگردم.
خب حل شد. این دیوونه رو هرچی کردم بلد نبود بره خودم رفتم بیرون دونه پاشیدم بلکه ببینه بیاد بیرون ولی باز هم بلد نشد عاقبت مجبور شدم با دست بگیرمش و بفرستم بره. خدایا چقدر ترسیده بود زمانی که توی دستم گرفتمش! دلم نمیخواد هیچ زنده ای این مدلی ازم بترسه. ولی آخه تقصیر من نبود من داشتم کمکش میکردم!
رویا. دیوار. سقف. کما. ترکهاش رو انگار الان، از اینجا، از این فاصله، از منطقه ی منطق بدون خشم و عربده، بیشتر میبینم. کاش من اشتباه کنم ولی این… به نظرم تعمیرش زمانبر باشه. و سخت.
این لحظه آرومم. نه فحش میدم، نه خشم دارم، نه گیجم، نه نفسم تنگ شده. فقط تماشا میکنم. با نگاهی از جنس تلخ عبرت. آخه ما واسه چی… نمیدونم واسه چی. در هر حال گذشتن از این بنبست دستساخت در مسیر من نیست. کاری هم از دستم واسه کنار زدنش برنمیاد. کاش بر میومد ولی نمیاد و خدا میدونه چقدر متأسفم برای این برنیومدن. ولی کاش ما کمتر اشتباه کنیم. هم واسه خاطر خودمون، هم واسه خاطر افرادی که بخواییم یا نخواییم واسشون اونقدر مهم هستیم که از برخوردمون با بنبست ها دردشون بیاد. اشتباه خاصیت زندگیه. نمیشه هیچ زمانی اشتباه نکرد. ولی کاش به موقع حواسمون جمع بشه و درستش کنیم! پیش از اینکه اونقدر دیر بشه که هیچ دستی قادر به اصلاح اثراتش نباشه!
خب بسه. ساعت از10و30دقیقه گذشت. باید درس بخونم. قبلش هم باید بلند شم لباس هایی که ماشین با معرفت شسته رو پهنشون کنم تا خشک بشن. در خرید لوازم آشپزی سبک خودم مرددم. الان نه. شاید عصر. شاید هم بعدا. دلم میخواد یک دفعه وسایل پیتزای نیمه آماده رو بخرم و امتحانش کنم. ازش مطمئن نیستم. ولی به نظرم به یک بار امتحان بی ارزه. حالا بعدا. داره دیرم میشه. لباس و درس و بعدش به بعدش فکر میکنم. تا بعد.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *