یکشنبه بعد از ظهر. زودتر از مدرسه اومدم. شبیه در رفتن بود. در رفتم. در امتداد امتحانات ابتدایی پیش میریم. هفته آینده دوشنبه تموم میشه. ما باید تا چهارشنبه بریم. کاش بشه مدیر اجازه بده اون دو روز رو بیخیال بشیم. تا خدا چی بخواد.
این شبها اگر خواب پیوسته داشته باشم بدون خواب دیدن نیست. دیشب خواب دیدنهام شاید متفاوت بود. خواب تو رو میدیدم اوزیر! دلم چه تنگ شده واست! دیشب توی خواب داشتم گریه میکردم. چه راحت. چه آسون. روی یک سکو نشسته بودم. نه پنجرهای بود نه تختی. فقط نشسته بودم. فقط گریه میکردم. تو اومدی و من اصلا تعجب نکردم. دستم رو لمس کردی که بفهمم هستی. توی خواب انگار یک جورهایی میدیدمت. شبیه همون روز اول ملاقات یکدفعهایمون، همون بلوز سفید آستینکوتاه تنت بود. هیچ چی نگفتم. شاید هم گفتم. شاید گفتم سلام اوزیر. خودت بودی. با همون حال و هوا. پرسیدی داری گریه میکنی؟ و ایندفعه راست گفتم. گفتم آره. و باز زدم زیر گریه. تو شبیه همون روزهای کم و کوتاه آشناییمون ولو شدی بغلم که بغلت کنم ولی عملا تو بودی که بغلم کردی. سرم رو با تشویق دستهای تو تکیه دادم به شونههای کوچیک ولی مردانهات. دوباره پرسیدی میخوایی باز گریه کنی؟ گفتم آره. و هقهقم رو روی شونههای تو ول کردم. پروایی نداشتم از آدمبزرگ بودن خودم و از بچه بودن تو. فقط هقهق میزدم. روی شونههات. چه بیپروا! از ته دل! تو دستم رو آروم فشار دادی. و من گریه میکردم. تو خندیدی. آروم. مهربون. بعدش چی گفتی بهم؟ خاطرم نیست ولی خاطرم هست که جواب لازم نداشت. تو میگفتی و میگفتی. از بچگی. از بازی. از قطار موزیکال. از اینکه ما آدمبزرگها هم میشه که خسته باشیم. که بترسیم. که گریه کنیم. هقهق و از ته دل. ترکی هم حرف زدی. خواستم بگم هنوز یاد نگرفتم ولی هقهق اجازه نمیداد. بعدش تو دستم رو ول کردی. نفس عمیقی کشیدی و محکم بغلم کردی. سرم روی شونههات فشرده میشد و من تمام نفسم رو روی شونههای تو میباریدم. داشتی موهام رو ناز میکردی. بغلت کردم و هقهق زدم. فشارت دادم و باریدم. خستگیهای توی سرم رو به گرمای دستهات سپردم و گریه کردم. گریه کردم. گریه کردم. تو گفتی خیسم کردی. بعد خندیدی. بعد باز موهام رو نوازش میکردی و من نمیفهمم واسه چی هرچی بیشتر دستهات اشکهام رو نوازش میکردن بیشتر و شدیدتر میباریدم. تو سکوتت رو شکستی و… چی گفتی؟ کاش یادم بیاد. چیزی شبیه اینها همیشگی نیست. انگار گفتی درست میشه. انگار گفتی یادم میره. انگار گفتی ارزش نداره. خواستم بهت بگم حافظ هم همیشه همین رو میگه ولی نگفتم. به جاش فقط گریه میکردم. تو یکدفعه سر بلند کردی و با ذوق بهم گفتی میدونی؟ بادکنکت بهم رسید! مدل گفتارت شبیه مرد بزرگی بود که واسه شاد کردن یک بچه نقنقوی تلخ یک حقیقت کوچولو رو خیلی با ذوق میگه. و من بیشتر گریه کردم. تو خندیدی. و من درست یادم هست که خیلی واضح گفتم دلم واست تنگ شده، اوزیر! تو باز خندیدی و گفتی من که اینجام. من همیشه اینجام. پیش تو. پیش مادرم. پیش گربه. راستی کاش میدونستم حال گربهات چطوره. دیشب نتونستم بپرسم. داشتم گریه میکردم. تو میگفتی اینجایی و من میدونستم که باید از حضورت حیرت کنم ولی نمیکردم. تو باز میگفتی که اینجایی و میخندیدی به دلتنگیهای بارونی من. باز گفتم دلم واست تنگ شده اوزیر! دلم تنگ شده اوزیر! دلم واست تنگ شده اوزیر! تو مکث کردی تا خالی بشم از این تکرار کردن. بعد مهربونتر از همیشه گفتی میدونم. دلت تنگ شده. دلت تنگه. دلت زیاد تنگه. و من داشتم مثل آسمون زمستون میباریدم. خواستم بگم، یا شاید هم گفتم، دلم خیلی تنگه اوزیر. واسه تو. واسه پدربزرگم با اون صدای قلیونش و آوازها و لالاییهاش. واسه آشنای عزیزی که هرچی گشتم در هیچ کدوم از دوتا جهان نشونیش نبود. خیلی چیزها میخواستم بگم ولی هقهق نفسم رو میگرفت. و همه رو تو به جای من میگفتی. گفتههات رو خاطرم نیست اوزیر. ولی دستهات رو قشنگ خاطرم هست. دستهایی که بزرگانه نوازشم میکردن و صدات رو که آروم و مهربون انگار وسط تاریکی تلخ دردهام جاری میشد. تو حرف زدی و حرف زدی و حرف زدی. به فارسی شکستهای که من خوب میشناختم. به ترکی که من نمیفهمیدم. تو حرف میزدی و من از مهر معصوم صدای تو هقهقهام کم کم انگار خسته شدن. نفسم رو ول کردن و… نمیدونم کی رفتن. توی خوابم توی بغل تو و گوش به صدای تو خوابم برد. اوزیر! دلم تنگ شده واست! کاش نرفته بودی!
دلم خواست بنویسم برای تو. تویی که گفتی اینجایی. تویی که در عین بچگی بچه نبودی. مردی بودی اوزیر! مردی هستی اوزیر! خیلی دلتنگتم. از مدل دلتنگیهای واقعی واقعی واقعی. کاش بشه باز بیایی دیدنم. راستی اوزیر! میشه زمانی هم من بیام دیدن تو؟ میترسم اوزیر. هنوز میترسم. آخه من قد تو سبک نیستم. از اون زمان تا امروز خیلی سعی کردم که سبکتر بشم. شاید یک جاهایی هم بد عمل نکرده باشم ولی هنوز خیلی مونده کامل کنم این دفتر رو. هنوز اونقدر پاک نشدم که ترس ازم بترسه. میترسم اوزیر. میترسم در راه رسیدن به جایی که تو رفتی سنگینیم بکشدم پایین. پرتم کنه داخل یکی از گودالهای سیاه وسط راه. واسم دعا کن اوزیر. تو رو خدا واسم خیلی دعا کن. به خدا بگو دلت میخواد اطرافت باشم. اگر بگی به اعتبار دلت شاید بهم اجازه بده که به مکانت برسم. من خیلی میترسم اوزیر. و خیلی خستم. و خیلی خیلی دلتنگ. واسم دعا کن مردِ کوچیکِ بزرگِ عزیز!
ساعت از1گذشت. باید یواشیواش خودم رو جمع کنم. امروز کلاس دارم. قشنگ نیست این مدلی سر کلاس حاضر بشم. واسم دعا کن اوزیر. خیلی دعا کن. سلامم رو به تمام اونهایی که دلتنگشونم برسون. کاش باز ببینمت! دلم تنگ شده واست اوزیر! به اندازه تمام بارونهای آسمون. به امید دیدار.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
35
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- وحید در گاهی تنها حضور!
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- پریسا در بی نام.
- پریسا در روزمرگی با چاشنی درس و نق.
- مهشید در گاهی تنها حضور!
- مهشید در گاهی تنها حضور!
- ابراهیم در روزمرگی با چاشنی درس و نق.
- ابراهیم در بی نام.
- ابراهیم در گاهی تنها حضور!
- پریسا در زنگ اعصاب.
- مهشید در زنگ اعصاب.
- پریسا در زنگ اعصاب.
- مهشید در زنگ اعصاب.
- پریسا در زنگ اعصاب.
- پریسا در باور تاریک.
- وحید در زنگ اعصاب.
- وحید در باور تاریک.
آمار
- 1
- 616
- 32
- 996
- 224
- 14,870
- 50,305
- 264,499
- 2,420,700
- 243,217
- 25
- 968
- 1
- 4,690
- پنجشنبه, 9 تیر 01
خواباتم مثل خودت دیوونن
خب واسه اینکه خوابهای خودم هستن. اگر خوابهام عاقلانه باشن که مال من نیستن!
با پیامت به وحید مافقم خخ
بازم میگماز پر خور زیاده
میدونی ابراهیم گاهی چیزهای واقعا بدی دلم میخواد که اصلا به نفع اکثریت عاقل اطرافم نیست. این مدل زمانها یا میام اینجا یا میرم1گوشه سرم رو تا بالای شونه فرو میکنم داخل کتابهام که اوضاع عادی بشه یا دسته کم عادی جلوه کنه. ابراهیم کاش میشد1جایی واسه شبیه های ما بود همگی میرفتیم اونجا2طرف خلاص میشدیم از دست همدیگه!