جمعه.

صبح جمعه با سیستم. مادرم اینجاست. میخواد بره بازار. من باید درس بخونم. خدایا جنگ پاکستان در سال1971دوست ندارم! وووییی!
اگر قرار بود کلاسم تموم بشه فردا آخریش میشد. نمیدونم فردا بود یا3شنبه. کلاسه قرار نیست تموم بشه ولی خدایی کاش استاد عید رو تعطیل کنه. خدایا لطفا. یک هفته هم باشه قبوله. البته هرچی بیشتر بهترها ولی، … خدایا1مدل نکبتی خسته ام کمک کن!
اگر سفر عیدمون رو ویران نکرده بودم باید آماده میشدیم واسه هفته آینده. طفلک مادرم! دلش سفر میخواست. خب به من چه که اوضاع روی روالش نچرخید! تقصیر من، … نبود. اوه خدا تقصیر من نبود! من پیگیریها رو انجام دادم واقعا تقصیر، … به نظرم شاید1خورده هم، … خب یعنی نه کاملا ولی، … شاید بی تقصیر هم نبودم. شاید1خورده تقصیر من هم بود. شاید تقصیر من بود. خب چی باید بگم؟ هیچ دلم نمیخواست. دلم میخواد همینجا بمونم. بدون درس. بدون سفر. بدون، … تقصیر من هم بود. ولی من فقط میخواستم بیخیال تکاپوهای این روزمرگیهای مسخره1خورده آرامش داشته باشم. من فقط میخوام اینجا بمونم و، … نه. نمیخوام. دیگه نمیخوام اینجا بمونم. سفر هم نمیخوام برم. دلم میخواد برم واسه همیشه. دلم میخواد دیگه برنگردم. سفلر دلم نمیخواد. سفر آخرش بازگشته. نمیخوام دیگه برگردم. دلم رفتن میخواد. رفتنی که سفر نیست. کوچ دلم میخواد. دیگه دلم نمیخواد اینجا بمونم!
پرهیزهام خیلی کند ولی دارن جواب میدن. البته کندی ماجرا به خاطر ناپرهیز شدنهای خودمه. بدجوری فشار بهم میاد گاهی. مجبور میشم1خورده کوتاه بیام. ولی هرچند خیلی آروم اما به هر حال داره پیش میره و ای کاش پیش بره و ای کاش1خورده سریعتر بشه!
اوضاع کلاس کتابمون مثبته. دلم میخواد پیش رفتنمون سریعتر بشه. دلم میخواد سریعتر مجوز دومی رو بگیرم. دلم میخواد دستم پرتر باشه. خدایا واسه چی سیر همه چیز اینهمه یواشه! من این محتوا رو لازم دارم!
امروز باید1پست به روز کنم. امشب باید1پست بزنم. منتظرم لینکهاشون جاساز بشن سر جاهاشون تا برم بردارم و حلش کنم. فردا هم باید1دونه میزدم ولی شکر خدا خیلی پیش زدم و الان داخل زمانبندی منتظره نوبتش برسه تا خودش بیاد بالا. خدا رو شکر خر نشدم و اون شب نذاشتمش واسه این روزها!
دلم میخواد آسمانآباد، … خب بابا آسمانآباد اسم1آبادیه که دلم میخواد در موردش1سری داستان بنویسم. موضوعاتش رو نمیتونم درست درمون جفت و جور کنم ولی دلم خیلی میخوادش. فعلا باید کوکو رو بپزم یعنی سر انجامش بدم. کاش بتونم خلاصه اش کنم هیچ حس طول دادنش نیست.
نمیدونم واسه چی سر کلاس زبانهام به لکنت می افتم. زبونم بی حس میشه انگار. حسش نیست متفرقه های فردا رو تمرین کنم. امشب یا فردا تمرینش میکنم. باید ببینم از روزمره هام چی دارم بگم. ما بهش میگیم تایم نق. من و استاد. گاهی حس میکنم اون هم از تکرار و تکرار خسته میشه. خب تقصیر من نیست. چیز جدیدی نیست که اون بگه و من انجام بدم. خدایا نمیتونم کلاسه رو ول کنم. این وامونده بدون کاربرد فراموش میشه. خدایا! کاش میتونستم! چه مرگم شده؟
مادرم داره آماده میشه که بره بازار و1سری توصیه به من.
مادرم رفت. امیدوارم حسابی همراه خاله آخری بهشون خوش بگذره!
به نظرم باید برم سر درسم. دیر که بشه گرفتار میشم. خوشم نمیاد. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «جمعه.»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    جریان این آسماناباد چیه!!!
    چه اسم جالبی خخ
    نکنه اونجا هم یه بابا شریف هست که میخوایی بفرستیش قبرستون و همه رو به عزاش بشونی !
    منم دلم یه رفت ن به جایی بی بازگشت داره شدید بخدا
    ولی حیف
    این وردپرس چقد نفهمه خوب چهار منهای یک میشه سه واقعا که

    • پریسا می‌گوید:

      آسمان آباد. خیلی دلم میخواد سری داستان های آسمان آباد رو بنویسم ابراهیم. ولی هنوز انگار موضوعاتش توی سرم خام هستن. موارد کمک نمیکنن. کاش کمک کنن! دلم میخوادش. خیلی زیاد. رفتن. ابراهیم! این روزها و این شبها بیشتر از هر زمان دیگه ای در تمام عمرم دلم رفتن میخواد. دلم فراموشی میخواد. دلم میخواد جایی باشم که هیچ کسی اسم و رسمم رو ندونه و خودم هم کسی رو نشناسم. کاش میشد. کاش میشد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *