آدم ها متفاوتن.

4شنبه ظهر. تیمتاک. خبر عجیب واسه من. این شبها دیگه داخل کانال بسته نمیخوابم. البته نصفه شب میپرم میرم داخلش ولی، . . . هی! دیشب کلا سیستمم رو خاموش کردم. موثر بود. عوضش گوشیم واسم کتاب خوند. الان تیمتاک نشستم. شاید چون منتظر کسی هستم که بیاد کمکم کنه یاد بگیرم چه مدلی با کیبورد و گوشی داخل تیمتاک بچرخم، تلگرام باز کنم، فایل بفرستم و و و و و و . . .
باید درس بخونم. باید واسه بچه ها سوال ریاضی طرح کنم. بدون کتاب بریل! آخ خدا! حاضرم نمونه سوال بخرم. واسه جفتشون. واقعا حاضرم. به شرط اینکه طرف بنویسه داخل گوشی بفرسته واسم. نوشتاری باشه عکس به درد من نمیخوره. گاهی واقعا فقدان بینایی رو حس میکنم. زمانهایی شبیه این. حس حرصی شدن نیست. این جراحت دیگه خیلی کهنه شده مثل اسلحه ی خشم من. هیچ کدومشون دیگه کارایی ندارن. پس بیخیالش. ولی ریاضی. خدایا واقعا نه حسش هست نه چندان امکانش. سوال میخوام نمیشه1کسی به جای من طرح کنه؟ بدجوری1نفر رو لازم دارم کمک کنه! ولی جدی، خیلی نگذشته از زمانی که داشتم فکر میکردم، بدون خشم و نق، که واسه چی نه همیشه اما خیلی زمانها از دست من کاری واسه بقیه برمیاد ولی خودم که گیر میکنم از دست کسی کاری برنمیاد؟ حتی به اندازه ای که متمرکز بشه و به خاطر گیری که کردم2ثانیه سکوت کنه و با این مکث بهم بگه بابا مشکلت رو فهمیدم میدونم گیر کردی میفهمم گیری! جدی واسه چی؟ آخریش به نظرم هفته ی پیش بود. واقعا متوقع نیستم ولی به نظرم بشه توقع داشته باشم طرف نشون بده که شنیده چی میگم. نمیدونم یک هفته پیش بود یا2تا. یک چیزی اذیتم کرده بود. به کسی گفتمش. کاریش نمیشد کرد. اگر هم میشد من بلد نبودم. اون نفر هم شاید بلد نبود ولی مدلش از اون مدل های هان چی گفتی نشنیدم اصلا تو از کی اینجایی بود. حرصی نشدم. شروع کردم به متمرکز شدن. شروع کردم به فهمیدن. خط سیری که بیخیالش شده بودم رو شروع کردم به درست تر دیدن. شروع کردم به، . . . به نا امید شدن از اون نفر. طول نکشید. پیش از این هم خیلی موارد این شکلی دیده بودم ولی دلم میخواست بیخیالش بشم. ولی در این مدتی که گذشت خیلی آروم نگاهم چرخید و روی اون خط سیر متمرکز موند. اون نفر آدم بدی نیست. برعکس حرف نداره. ولی چندتا نقطه روی محور هست که من باید خاطرم باشه که دیدمشون. زمانی که لازمه من باشم دیده میشم. زمانی که گیری از جنس گیرهای من، از جنسی که از نظر من گیره واسم پیش میاد نباید روی اون آدم و خیلی از آدمهای دیگه، هیچ حسابی کنم، حتی به اندازه ی گفتنه یک بیخیالش طوری نیست یا چیزی شبیه این. زمانی که لازم نیست باشم نباید انتظاری داشته باشم چون احتمالا کلا اسمم داخل لیست نیست. زمانی که دلتنگ و خسته ام نباید تفاوتها از خاطرم پاک بشن. و این واقعیت مهم و بسیار جدی که آدمها همه شبیه هم بزرگ نمیشن. بعضیها فقط داخل شناسنامه بزرگ میشن. در باقی ابعاد جهانشون کوچیک باقی می مونه. یک دسته فقط در نظر خودشون بزرگ میشن. یک سری فقط در بعد زندگی خودشون، این رو چه مدلی توضیح بدم؟ فقط در جهتی که استانداردهای زندگی و مسیر زندگی و آموخته های روتین خودشونه بزرگ میشن. یک گروه هم هستن که کلا، . . . آدمها با هم فرق دارن. زاویه های دیدشون. جاده های زندگیشون. نقطه های تمرکزشون. استانداردهاشون. نقطه های روشنشون. دیدنهاشون. بزرگ شدنهاشون. سرابهاشون. آدمها با هم متفاوتن. همه چیزشون. و توقع بالاییه اگر ازشون بخواییم که خارج از خودشون باشن. منطقی نیست ازشون تعبیر و توصیف مناظری رو بخواییم که خودشون هنوز بهشون نرسیدن و ندیدن، یا بی توجه ازشون گذشتن و ندیدن. به هر حال ندیدن. عادلانه نیست وزنی به شونه هایی بدیم که دلمون میخواد قویتر و بزرگتر باشن، اما واقعا نیستن. آدمها متفاوتن. خیلی متفاوت!
چی شد که رسیدم به گفتن این مزخرفات؟ بیخیال گفتم دیگه خیال پاک کردنش رو ندارم. ولی سوال ریاضی! به قول خودم ووووییییی!
ظهر شد. دیرم شد. درس هم نخوندم. گشنمه. من رفتم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «آدم ها متفاوتن.»

  1. مینا می‌گوید:

    آدمی نیستم که اهل نصیحت باشم. ولی به نظرم ما زمانی درست حسابی قوی میشیم زمانی بزرگ میشیم که هیچ انتظاری از هیچ آدمی و تاکید میکنم از هیچ آدمی نداشته باشیم. درکش خیلی سخته. خود من هنوز توی شک این حقیقتم. ندای درونیم بهم میگه بدبینم. ما خب هیچکس جز خودمون نمیدونه زخمای روحمون کجاست و هیچکس جز خودمون هم نمیتونه درمانش کنه. این انتظارها فقط زخمهامونرو کهنه تر و چرکیتر میکنه.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مینای عزیز. موافقم ولی من واقعا از کسی توقع ندارم درمونم کنه. فقط اینکه سر به سر ما نذارن واسمون کافیه. به نظرم این توقع رو سخته نداشته باشیم. با اینهمه تا حدی میتونم کنترلش کنم. اما یک جاهایی، … توضیحش هم سخته هم طولانی. این عزیزها سکوت هم که میکنیم یک مته برمیدارن روی زخمهامون رو سوراخ میکنن که ببینن چی داخلش هست. بعدش که دیدن و خاطرشون جمع شد شبیه بطری ای که آب مدنی داخلش رو خورده باشیم قل میدنمون زیر کابینت که همونجا بمونیم. بیخیال زخمی که بازش کردن و هواری که ازمون درآوردن. خداییش موافق این سیر لعنتی نیستم. راستی! هیچ زمانی نگفتم. در یک جاهایی از جاده دلم میخواست میشد جنس تواناییم شبیه مال تو باشه. با ستایش های خرکی اذیتت نمیکنم چون خودم به شدت ازشون حالم به هم میخوره. فقط اینکه من در یک مواردی به شدت ضربه پذیریم بالاست. تو هم در اون موارد به شدت اذیت میشی ولی این توان درت هست که به یک تپه ماسه تکیه بزنی تا حالت جا بیاد و پاشی از یک طرف دیگه بری. دلم میخواد می تونستم شبیه تو باشم. من در اون مسیرهای خاص قد یک برگ علف ضعیفم. کاش اینجوری نبودم و نبود! بیخیال. شاید ما بدبینیم ولی از نظر من این تنها راه محافظت از خودمه. اینکه بدبین باشم. اینکه به شدت حصارهام رو بسته نگه دارم و اینکه به هیچ عنوان اجازه ندم خوشبینی مضحکی که خوشبختانه ندارم به دردسرهای مسخره دچارم کنه. بذار بقیه بگن ما بدبینیم. در مورد من درسته. من بدبینم. خیلی هم زیاد. مثبت بودن موارد اطرافم رو باور ندارم مگه اینکه بهم ثابت بشه. و من به این سادگی چیزی بهم ثابت نمیشه. و این هرچی بیشتر میگذره درم قویتر هم میشه. حالا تمام دنیا فحشم بدن که من منفیبینم. بله هستم. خیلی هم زیاد. تو هم سخت نگیر. خودت رو عشقه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *