صفای خونه.

جمعه شب. مادرم اینجا بود. تازه رفت. تشویقم میکنه که آشغال خوردنهام رو متوقف کنم.
اطلاعیه ی شورای مدرسه هم رسید. تا آخر بهمنماه کلاسها آنلاین شدن و نباید بریم مدرسه. یعنی بعدش باز میشه؟ نمیشه؟ نمیدونم باید دید.
واقعیتش واسه شخص من کلاسهای آنلاین بیشتر زمان ازم میبره چون اینجا بدون کتاب باید مطالب رو مرتب کنم و تازه بچه پیشم نیست هی میترسم سوال داشته باشه تمام مطلب رو عین سخنرانی ضبط میکنم واسش میفرستم هرچند تقریبا مطمئنم که اصلا گوشش نمیدن ولی من وظیفهم اینه پس انجامش میدم.
میگفتم. واقعیتش واسه شخص من تدریس آنلاین زمانبرتره ولی باز هم واقعیتش خوشحالم که بسته شد. به خدا میترسیدم. بدجوری اوضاع کلاس بد بود. بچه ها و والدین یا گرفته بودن یا خوب شده نشده اومده بودن کلاس به هر کدومشون هم میگفتم ه ه ه میخندیدن که این کرونا سبکه کشنده نیست ترسناک نیست بعضیهاشون هم کلا میزدن زیرش که نه بابا کرونا نیست سرما خوردیم فقط واگیرش زیاده و سنگینتره. خدایا چی بگم به این مردم؟ به مادره میگم مواظب این بچه باشید خطرناکه میخنده میگه بچه ی من گرفته بعدش خودش هم گرفته الان پدر خونه هم گرفته افتاده بعدش بچه رو میارن مدرسه. به مردم نمیشه ایراد بگیرم. اونها زندگی و نگاه و منطق خودشون رو دارن. شاید از نظر اونها هم من دارم اشتباه میکنم که اینهمه میترسم و اینهمه مواظبم. ولی من داشتم از ترس دیوونه میشدم. هر روز که میرفتم سر اون کلاس انگار اجل رو میدیدم که منتظره که این دفعه نوبت ما هست یا نه. واسه خودم میترسیدم. واسه خونوادم. واسه اون بچه های طفل معصوم که داخل مدرسه وسط ویروس ماسکشون رو برمیداشتن و نمیفهمیدن چه خطری تهدیدشون میکنه. چیکار باید میکردم؟ خدایا شکرت که تعطیل شد. تا پایان بهمنماه تقریبا2هفته بیشتر نیست ولی خدا رو چه دیدی شاید در این2هفته یا کرونا عقب کشید یا باز تعطیلی رو تمدیدش کردن. خدایا کمک کن من خیلی میترسم. به جانه خودم قرنطینه رو حفظ میکنم بیرون نمیرم کاش باز نشه لازم نباشه وسط این قیامت برم مدرسه. آخه این چه بلایی بود به زمین نازل شد! اه بسه با نق زدن که چیزی درست نمیشه. تا آخر بهمنماه هنوز کلی مونده تا اون زمان هم خدا بزرگه.
مادرم کنار سینی چایی داشت تشویقم میکرد به1سری تحقیقات. میگفت باید بری سفر. کیف و عشق تابستونی و، … کاش نفهمیده باشه که پشت خندیدنهام بغض کردم. بهش گفتن مادری واقعیتش رو بخوایی من دیگه سفر دلم نمیخواد. من دیگه هیچ چی دلم نمیخواد. اگر میبینی دارم واسه سفر تحقیق میکنم واسه اینه که تو دلت میخواد. من دلم نمیخواد. دیگه نمیخوام برم سفر. دیگه نمیخوام تفریح کنم. دیگه نمیخوام برم بیرون. سفر. عشق و حال تابستون و عید و هر زمان دیگه ای. من دیگه فقط میخوام آروم بشینم همینجا که هستم. آروم زندگی کنم. آروم بخوابم. دیگه نگفتم. نتونستم. سرم رو انداختم پایین که فقط صدای خندیدنم رو بشنوه و نبینه که پشت پلکهام یواشکی داشتن خیس میشدن. مادرم گفت خب تو خسته شدی سرخورده شدی بری حالت جا میاد و از این چیزهای قشنگ که همیشه حالم رو جا میآورد ولی این دفعه جا نیاورد. دیگه سرم رو بالا نکردم فقط خندیدم و گفتم من نمیخوام مادری. هیچ دلم نمیخواد. از سفر رفتن و موارد قشنگ پشت سرش متنفر نیستم ولی خواهانش هم نیستم. بیخیال شیم هر2تامون من فقط میخوام همینجا آروم باشم. دیگه واقعا نمیتونستم حرف بزنم. مادرم سر حرفش بود شبیه همیشه و من واسه چی اونقدر شدید هوای هقهق داشتم؟ خدایا چی شدم! طفلک مادرم! الان من واسه چی باید بارونی بشم؟ من که عاشق عشق و حال و تفریح و سفر بودم. میترکیدم که بزنم بیرون. کشته مرده همچین موقعیتی بودم. خب پس چی شد؟ داره میگه باید بری سفر حالا دیگه باید بری تفریح بعد از کرونا و از این موارد عالی پس من واسه چی گریه ام میگیره؟ هی! الان واسه چی؟ دقیقا واسه چی؟ اوه خدا! برمیگردم.
خب مثل اینکه اینجام. هی! بسه دیگه!
فردا کلاس دارم. مطالب درس بچه ها رو آماده کردم با اینهمه به نظرم1ساعتی ازم زمان میخوره. خب چه میشه کرد بخوره. فردا شب هم باید درسهای1شنبه رو جفت و جور کنم. بیخیال درست میشه.
باید واسه کلاس فردای خودم هم درس بخونم. کلی ازش رو خوندم ولی باز باید بخونم. پس الان اینجا چیکار میکنم! وووووییییی از دست خودم! برم سر درسم ولی آخه الان شب شده و آخ میچسبه ولو و کتاب جزیره ی اسرارآمیز و، … هی1کوچولو دیگه درس بخونم بعدش ولو و کتاب و عشق و حال. آخ جون. برم بخونم تا زودتر ببینم آخر این کتابه چی میشه. من رفتم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *