باید بلند شم!

صبح2شنبه. باید برم سر کار. به نظرم چیزی نمونده کامل دیوونه بشم. از دیروز تا الان این دفعه سومه اومدم اینجا به چرتنویسی.
دیشب خواب دیدم گرفتار1مدل مخدر عجیب شدم. علائم اعتیادش خخخ علائمش وای خدا خخخ نمیگم چی بود. ولی من گرفتارش شده بودم و نمیشد اعتیادم رو مخفی کرد. بعدش1کسی بردم1جایی. زمینش شنی بود و آسمونش نیمه تاریک. شبیه غروب. انگار میگفت اینجا1سیاره دیگه هست. باید اینجا ترکت بدم. جفت دستهام کنارم به زمین بسته شده بودن. نفهمیدم زمینی که تمامش شن بود چه مدلی میشد اونهمه سفت باشه که هرچی کشیدم دستهام ازش باز نشدن. داشتم سکته میکردم. اون1کسی با یکی2وجب فاصله کنارم ولو شده بود و گاهی هم میرفت بالای سرم تا از داخل اون ماشینه که باهاش اومده بودیم اونجا نمیدونم چیچی رو چک کنه. از تصور اینکه ساعتها در زیر اون آسمون سنگین و عجیب با دستهای بسته به زمین بی حفاظ بمونم قلبم داشت زدن یادش میرفت. به نظرم کمتر زمانی در عمرم اونهمه شدید زور زده باشم که دستهام رو پس بگیرم. نمیشد. نفسم میبرید. زور زدم محض خاطر خدا بیا دستهام رو باز کن آدم حسابی! فایده نداشت. جسمم اون مخدر عجیب رو میطلبید و از زمانش میگذشت. دردهای ترک شروع میشدن. انعکاس صدای دردی رو میشنیدم که انگار داخل تمام اون سیاره میپیچید و حالم اونقدر بد بود که نمیفهمیدم منبع اون انعکاس ها کجاست. آسمون بالای سرم به شب میخورد و من فقط دستهام رو میخواستم که باز بشن. بازگشتم به دنیای امن رو نمیخواستم. حتی مخدری که به خاطرش اونهمه زجر میکشیدم و با اون توان عجیب عربده میزدم رو نمیخواستم. فقط دستهام رو میخواستم که باز بشن. متنفرم از اینکه بی دفاع بمونم. حتی در خلوت خودم. این ضعف مسخره ایه ولی هست. زمانهای عادی هم اگر لازم بشه من دست راهنما رو میگیرم موافق نیستم دستم رو بدم بهش. بلد نیستم توضیحش بدم یعنی باید1مدلی باشه که اگر بخوام من دستش رو ول کنم نه اینکه لازم باشه اون دستم رو ول کنه. به جان خودم از این دقیقتر بلد نیستم توضیح بدم. خاطرم نیست از چه زمانی اینطوری شدم ولی مدتش زیاده. اونقدر زیاد که شروعش خاطرم نیست.
داخل اون خواب کزایی اونقدر با زمین شنی سفتی که دستهام رو پس نمیداد جنگیدم که حس میکردم رگهام دارن از شدت فشار پاره میشن. همراهم بالای سرم چرخ میزد. اومد دستهام رو مالش داد ولی بازشون نکرد. بالای سرم داشت شب میشد و من در تمام تمام تمام جسمم خواهندگی شدید اون مخدر عجیب رو به طرز بسیار دردناکی احساس میکردم و هیچ چی از دستم بر نمیومد. دستهایی که به زمین بسته شده بودن.
خدایا! نکنه اون همراه دیشبی تویی! الان تماشا میکنی؟ خدایا! تو میبینی. تو میدونی. خدایا! دارم میمیرم! کمکم کن!
دیرم میشه. باید برم مدرسه. ولی نه اینطوری. من قواعد عجیبی دارم که فقط مال خودم و دنیای خودمه. یکیش اینکه هر گیری هم که داشته باشم تا جایی که ازم بربیاد بارونی به پیشواز صبح نمیرم. البته گاهی جبر این قانون رو میشکنه. آخرینش به نظرم هفته پیش بود. شکر خدا تاریخش خاطرم نیست ولی جنسش رو خاطرم هست. کاش یادم بره ولی نرفت. به جان1عزیز که سببش شده بود قسم خوردم که یادم نمیره. خلاصه با چشمهای خیس به صبح سلام نمیکنم. امروز هم نمیکنم. باید برم سر کار ولی نه اینطوری. باید بلند شم. باید درست بشم. باید بلند شم! من خیلی خوردم زمین. خیلی هم بلند شدم. این دفعه هم میشم. باید بشم! این زمستون زیادی سرده. طوری نیست دیر یا زود باید بره. بسه دیگه دیرم شد. باید بجنبم. تاریکه دیوونه من قهوه لازم دارم حالا چه مدلی حلش کنم؟ من همینطوری این روزها با سردرد بلند میشم. کمخونی خر! بیخیال الان درستش میکنم. ولی باید بلند شم. قطار زندگی میره و من ازش جا می مونم. هی صبح! صبر کن! وایستا برسم!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *