1شنبه شب. هنوز درس میخونم. خدایا زودتر به جایی که باید برسم داره مخم یواش یواش خسته میشه. و این، … خدایا! چیزه. میگم که، داره سخت میشه. درسم رو نمیگم خودم رو میگم. خدایا میشه1کوچولو هوام رو، …
بابای امیرعلی حالش1خورده رو به راه نیست. امروز امیر واسم میگفت. البته از گفته های شکسته بسته ی این بچه سخت میشد چیز فهمید ولی من چون قبلا از جای دیگه شنیده بودم و آمادگی داشتم فهمیدم چی شده. تکلیف ریاضیش رو ننوشته بود. بهش گیر ندادم. من مجاز نیستم وسط این شرایط عوضی سر4تا صفحه تمرین به روان این بچه فشار بیارم. در مورد تکلیفش بهش نق زدم ولی دعوا نکردم. در وقت اضافه هم حسابی این بچه سر به سرم گذاشت و من هم پا به پاش رفتم. خندیدیم و زمانی که امیر رفت نتونستم. به نظرم همکارم دید که زیر ماسک و عینکم بارونی شده بودم. دست خودم نبود. نمیتونستم نگهش دارم تا برسم خونه. خدایا کمک کن. به این خونواده کمک کن. به این بچه کمک کن. خدایا! تو رو خدا! بی اختیار گفتم کاش از دستم چیزی بر میومد! همکارم گفت برنمیاد. از هیچ کسی برنمیاد. بعد سکوت کرد. گذاشت زیر محافظ نفسهام رو تنظیم کنم که حسابی سخت بود. خدایا1کاری کن!
اسرا با ماشین پرکینز جدیدش کیف میکنه. از لوح فاصله میگیره و دلواپسشم. نمیخوام با اصرار به نوشتن با لوح بچه رو اذیتش کنم. نمیتونم منکر بشم که نوشتن با لوح سخته. ولی به مادرش توصیه کردم که با لوح تمرینش بده تا فراموشش نشه. باید شبیه اون سالی که از کلاس نشستن میترسید و گریه میکرد1قصه درست کنم و واسش بگم شاید اثر کنه. اون سال که بدک نبود. کی میدونه شاید امسال هم جواب بده! داخل تیمتاک بودم. سریال دیدم. تموم شد اومدم بیرون. تشنمه. برمیگردم.
همه اینها رو گفتم و، … خدایا! داره سخت میشه. خدایا کمکم کن!
درصد نفس تنگیهام رفته بالا. نمیدونم واسه چی. شاید ناپرهیز شدنهام بی اثر نباشن. شاید هم خستگی هام. شاید هم استرس. شاید هم کمی هفته ی تاریک.
همچنان دلم1پول گنده میخواد. کاش داشتم! شاید هم واقعا اگر داشتم اوضاع خراب میشد. فقط خداست که میدونه. ولی اندازه خرید1نت بوک که میشد داشته باشم. کاش داشتم. خب. ندارم. لابد هنوز لازم نیست. با تمام نق هایی که میزنم، هر جای عمرم واقعا چیزی لازمم شده خدا راه رسیدن بهش رو واسم چنان باز کرد که از حیرت وا رفتم. هر بار این اتفاق افتاد و هر بار من عبرت نگرفتم. هنوز هم نگرفتم. این لحظه من بدون نت بوک یا هر امکانات اضافه ای دارم پیش میرم. کی میدونه شاید اگر واقعا لازمم باشه این بار هم راهش واسم باز بشه. البته به نظر خیلیها من زیادی بوقم که هنوز این مدل بینشها رو نگه داشتم. ولی خب چی میشه بگم. نگاهه دیگه. بذار باشه.
دلم1عشق و حال حسابی میخواد. از جنس زمانهای بی استرس. از جنس کلاس های هنر. از جنس تاج و مروارید و عروسک. خدایا یعنی میشه که بشه؟
ساعت از8گذشت. اگر نجنبم امشب بدجوری جا می مونم. عمری باشه باز میام. من رفتم.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
35
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سرخ آتیشی!
- پریسا در هذیون صبحگاهی.
- ناشناسترین ناشناس زندگی خودم در سرخ آتیشی!
- مهشید در هذیون صبحگاهی.
- پریسا در من منظره های خودم رو میخوام!
- مهشید در من منظره های خودم رو میخوام!
- پریسا در . . .
- پریسا در من منظره های خودم رو میخوام!
- پریسا در من منظره های خودم رو میخوام!
- مهشید در من منظره های خودم رو میخوام!
- ابراهیم در . . .
- ابراهیم در من منظره های خودم رو میخوام!
- پریسا در بیدارم.
- پریسا در مرخصی.
- پریسا در عصر جمعه با… خودم.
- پریسا در یک صبح جمعه دیگه.
- ابراهیم در یک صبح جمعه دیگه.
- ابراهیم در عصر جمعه با… خودم.
- ابراهیم در مرخصی.
- ابراهیم در بیدارم.
آمار
- 0
- 47
- 37
- 359
- 115
- 8,064
- 40,752
- 217,320
- 2,361,699
- 236,542
- 4
- 948
- 1
- 4,628
- یکشنبه, 1 خرداد 01