بعد از ظهر4شنبه. سکوت و هوای سرد و بارون پشت پنجره و من که تازه همین لحظه خزیدم زیر پتو و کیبورد به بغل دارم چیز مینویسم. به شدت خستم. سرده اینجا. وای پتو! آخیش!
آخ جان فردا مدرسه نیست. خدایا آخر هفته ها رو طولش بده دیگه!
جهنم سرد من همچنان با قدرت تمام فعاله که از شدت انجماد خاکسترم رو به باد بده و من واقعا نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم و نپاشم. یا ترک کنم، یا قوی بشم، یا به انتهای این راه منجمد برسم. خدایا کاش1کمکی میکردی!
هنوز واسه مهتاب6هیچ چی ننوشتم. خدایا حسم یخ زده چی بنویسم!
امروز صبحی پیش از مدرسه احمد رو بعد از مدتها داخل تیمتاک دیدم. خندیدیم. شبیه اون وقتها. دلم تنگ شده واسه دیروزهای تیمتاک. واسه دیروزهای محله ی خاکیمون. الان اونجا یک مجموعه بزرگه که من نمیتونم آشناهام رو داخلش پیدا کنم. آشنا؟ مگه من داشتم؟ بیخیال.
زوج جوان رو به نظرم هوایی کردم. در مورد سفر شوخی میکردیم که شوخی شوخی جدی شد البته به حرف و فهمیدم چه هوا3تاییمون دلمون میخواد بشه که بشه. خب به نظرم، … ولی خدا رو چه دیدی شاید زد و شد. کی میدونه تابستون آسمون بالای سر ما چندتا خورشید واسمون داره!
از شدت انجماد دارم به مرحله ی خاکستری میرسم. از جهنم سرد نمیتونم انتظار داشته باشم که منجمدم نکنه. دیگه از هیچ چی و هیچ کسی هیچ انتظاری نمیشه داشته باشم. خدایا! خدایا کمکم کن!
چند وقت پیش چیزی دیدم که واقعا اهمیتی نداشت ولی از جایی دیدم که انتظارش رو به شدت نداشتم و به شدت غافلگیر شدم. اونقدر شدید غافلگیر شدم که هنوز نمیتونم گرمی واژه هام به عامل این عبرت رو دوباره پیدا کنم. ولی واسه چی باید تلاش کنم که پیدا بشن؟ درست گفتی مهشید. واژه ها حرمت دارن. دیگه در مقابل هیچ مجسمه ای به سجده نمیندازمشون.
سجده رو بیخیال ولی کاش میشد من چند لحظه از این ایستادنه مرخصی بخوام و، …
چه هوا خستم! بد نیست چشم هام روی هم باشن و دست هام ننویسن و کاش میشد ذهنم هم آروم بگیره و اینهمه بیش فعال نباشه! نمیخوام فکر کنم خدایا نمیخوام!
همچنان داخل تیمتاک. کانال بسته ی رادیو. خوابم میاد. چه بارونی میباره اون بیرون! روز20!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 1
- 1
- 102
- 41
- 1,640
- 8,106
- 299,076
- 2,671,901
- 273,740
- 104
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
امروز، از متولد شدنِ صبح، با دیدنِ لبخندِ خسته و زلالِ شبنم، دلم به دنبالِ بوی باران، هوای سرد و خشکِ شهر را جست و جو می کند، و نمی یابد! دلم باران می خواهد. این که مثلِ شب های روشنِ جهانِ کودکی ام، بی چتر زیرِ بارشِ حروفِ عاشقش ب ایستم و با دست هایم، نامه هایی که خدا برای مجسمۀ بی وفای زمینی اش می فرستد بخوانم. آدم بزرگ ها باورم نمی کردند. اما من زبانِ آهنگینِ باران را می فهمیدم! دست هایم را که بلند می کردم، قطره ها می چکید و واژه می شد. جمله می شد و من، پیغامش را در تکتک رگ و پی وجودم حس می کردم. آدم بزرگ ها اما باورم نمی کردند. هنوز هم نمی کنند! اکنون بزرگ شده ام اما عاقل، …. نمی دانم!
دیوانگیست اگر هنوز دلم خواندنِ پیغام های باران را بخواهد، خوب می دانم. اما کاش کودکِ دیگری در جهان باشد که پیغامش را بگیرد. کاش باران دست خالی بند نیاید. من می دانم، او هر بار دیوانی از حرف های گفتنی دارد. دلم این روز ها دیوانه وار برای گذشته تنگ می شود. برای خوشبختی های کوچکی که اکنون، بزرگتر و شیرینتر از همیشه قلبم را به آغوش کشیده اند. برای دفترِ خاطراتی که متعلق به فرزندانِ روز بود و من، او را با زور و قهر، به جهانِ شب آوردم. برای پروانه ای پایان گرفته در بی رحمیِ آغازش که مرا به گریه وامیداشت. حتی برای برگ های زرد و خشکی که پایانش را به پاییز گره زده بود!
کاش آدم ها خوشبختی ها شان را کوچک نبینند. هیچ کدامشان را! ایستادن زیرِ پنجره ای که میزبان باران است، شنیدنِ صدای کسی که نجات دهنده ای همیشگیست، درست در نزدیکیِ هر پایانِ ناگزیر. راستی آدم ها قدرِ صداهایی که می شنوند را می دانند؟ میدانند چه قدر عزیزند؟ چه قدر مهربانند؟ چه قدر حیاتی اند؟ چه قدر حیاتی اند! حیاتی اند، حیاتی اند……
باران که میبارد، هزاران حرف دارم از جنس شفاف اشک، با آسمان! باران که میبارد، هزاران خاطره بیدار میشوند، بر شکسته های لوح خاطر من! باران که میبارد، من انتظار را مینگارم، بر شیشهی پنجرهی بستهی اتاقم، با سر انگشت خیس خیال! باران که میبارد، آه! کاش امشب، باز هم، باران ببارد!
سلام پری جان! می گم کاش به این قذیه ی «سجده» نمی رسیدی ولی حالا که رسیدی، سفت بچسبش خخخخخخخ. من که سر درِ اون کلبه پینش کردم، که مباد از یادِ لحظه های بی رمقم برود. خخخخخخخ. همین قدر نا مهربون شدم این روزا! خوش باشی و برقرار!
سلام مهشیدی. موافقم کاش بهش نمیرسیدم ولی رسیدم. تو نامهربون نیستی. فقط میخوایی با خودت مهربونتر باشی و این از نظر من بد نیست. مهشیدی! کاش میشد من و تو و1نفر دیگه که حالا بی صدا اینجا میاد، دست هم رو میگرفتیم و1شبی بعد از بارون، خط رنگینکمان روز رو میگرفتیم و واسه همیشه از این تاریک خونه میرفتیم! میرفتیم به جایی که سرمای دست هیچ مجسمه ای بهمون نمیرسید! ببخش! آرزوی1دفعه ای بود باید قورتش میدادم ولی اومد دیگه! شاد باشی!
چه آرزویِ یهوییِ قشنگی. کاش یه روز خورشید بیاد سرک بکشه به اعماق شب! اون گوشه کنارا، کنارِ ستاره های کوچیکِ تازه متولد شده، بعد از کلی جسم متلاشی شده از ستاره هایی که عمری از درخشیدنشون گذشته، آغوشِ مهربونش رو وا کنه، تا سرمای دستای مجسمه های سنگیِ زمینی، از خاطر لحظه های من و تو و اون همراهِ عزیز بره!
اون همراه هم زمانی دردش اومد ولی من جوهر دردش رو الان دارم حس میکنم. بیشتر از چیزی بوده که من اون زمان تصور میکردم. کاش الان دیگه زخمش کهنه شده باشه! کاش میشد آرزوهای1دفعه ای گاهی برآورده میشدن! کاش رنگین کمانی بود که بتونه وزن خودمون و کوله بارهای تاریکمون رو تحمل کنه تا ازش بریم بالا و واسه همیشه این مسیر رو پشت سر بذاریم! بذاریمش واسه اونهایی که واسه رسیدن به خط پایانهای خاکی هر مدلی تقلب میکنن. حتی توی خواب. کاش راه رنگین کمان فقط واسه1شب فقط واسه خودمون3تا باز میشد! هی! زیادی هوایی خلبازیهام شدم. جدی نگیر. بپر درس بخون دیرت نشه من هم برم مدرسه!