قصه‌ی ظهر جمعه.

اطراف ظهر جمعه. طبق معمول درس. این دفعه سبکتر از هفته ی پیش ولی اگر لازم نبود بخونم یا تموم شده بود بیشتر حال میکردم. بیخیال. مادرم داخل اون یکی اتاق مشغول هنر و من اینجا در حال شنا وسط کلمات لاتین و زندگی در گذره. جمعه ها رو خیلی نمیپسندم. فرداش شنبه میاد. صبح مدرسه و عصر کلاس و شروع1هفته زیر ماسک و داخل محیط کاری از جنس مدرسه و بچه هایی که دنیای بیناها رو دلشون میخواد و خونواده های دلواپس و فرمهای عجیب غریب اداری و و و و و و یک عالمه و های ناخوشآیند که اصلا خوشم نمیاد. عوضش4شنبه ها خیلی با حالن. صبحش مدرسه ولی بعدش تعطیلی آخر هفته و پشت سرش5شنبه و وای خداجون! آخه واسه چی آخر هفته اینهمه سریع تموم شد؟ لعنتی شبیه بستنی یخی آب میشه. خب وایستا دیگه! حالا باید منتظر بشم تا4شنبه ی بعدی که مگه میادش؟ ووووییییی!
از دست خودم حرصی ام. دلم میخواد خودم رو به شدت تنبیه کنم. در برابر مواردی ضعیفم که نه میشه به کسی بگم نه میشه هیچ غلطی واسه رفعشون کنم. شاید هم بشه یک غلطهایی کنم ولی بدجوری سخته. شبیه اینکه بخوام یک تیر تیز بلند رو از یک جاییم بدون بی حسی بکشم بیرون. تیره هم بدجوری فرو رفته. خدایا دردش تمام موجودیتم رو بی حس میکنه زورم تموم میشه ولو میشم1طرف و عاقبت بیخیالش میشم تا دفعه های بعد. از دست خودم به شدت حرصی ام. من نباید این مدلی گرفتار میشدم. نباید! این خیلی، … دلواپسم. این تیر نمیتونه واسه همیشه اونجا بمونه آخه زندگی که همیشه به یک روال نیست. پیچ بعدی هر لحظه ممکنه برسه و من باید به شدت آماده باشم. آگاه هستم ولی آگاهی تکی بس نیست من واقعا لازمه یک غلطی کنم واسه این، … خدایا کمکم کن!
در هر حال قرار نیست خودم رو در برابر سوژه خواه های اطراف ول کنم. نه خودم رو وا میدم نه فاش میکنم. ولی خدایا! من نباید بی افتم. سر هیچ پیچی. این اصلا، … خدایا کمکم کن!
از دست خودم بد حرصی ام. آخه چی شد که نفهمیدم این سرپایینی کجا میبردم؟ لعنتی! آخ خدایا لعنتی!
بیخیال! من پریسام. از آخرین دفعه ای که شبیه1برگه کاغذ خیس نکبت وا رفتم خیلی گذشته. دیگه اون مدلی دیده نمیشم. فقط خودم، … خدایا به کسی نگیها ولی من، … میترسم از دردش! همیشه از درد کشیدن ترس داشتم و همیشه دردم اومده. الان هم میترسم ولی این، … خدایا خیلی کمک لازمم خیلی. خدایا کمکم کن!
سعی کردم به اطرافم تفهیم کنم نمیخوام از لحظه به لحظه ی احوال بیمارهای دور از خودم که چیزیشون به من مربوط نیست بدونم. خیال هم ندارم به اینکه برم دیدنشون فکر کنم پس لطفا بسه! زمانی که من لازمشون داشتم گیر فکر و دلشون من نبودم. حالا هم دلیلی نمیبینم اونها گیرهای ذهن و روح من باشن. همچنان واسشون دعا میکنم ولی حاضر نیستم خودم رو به خاطرشون به دردسر بندازم. بله من همچین فرد سنگدل و نامهربون و سیاه و بد جوهر و پلیدی هستم. همینه که هست. تمام!
بدجوری دلم1تعطیلی از همه چیز میخواد. درس های خودم و کلاس های مدرسه و همه چیز. کاش داشتم!
آمار کرونا اطرافم رو ترسونده. خب اینکه عجیب نیست. خودم رو هم همین طور. ولی اطرافم کلا از همه چیز نگرانن. خب این هم عجیب نیست. خودم هم همینطور. دلم میخواد میشد خودم رو از این انقباض هر لحظه ی روحی که ثانیه به ثانیه آماده ی پرش و دفاع یا فراره خلاص کنم. هرچی بیشتر از عمرم میگذره بیشتر میفهمم که تمام عمرم هر ثانیه اش در این انقباض گذشته و اعصابم همیشه و همیشه شبیه جسمی که آماده ی عکس العمل منقبضه آماده ی یک پریشونی جدید بوده. خدایا! کاش این مدلی نبود! خب. بیخیال. هست دیگه! بیخیال!
اینترنت خونگیم زده به سرش. جدید نیست. اینجا ایرانه. سرزمین معجزات عقبکی. با نت همراه وصل شدم به سیستم و رفتم داخل تیمتاک گوشه ی کانال رادیو بسته نشستم و درس میخونم. رفت و آمدها رو هم بستم که نخونه کی میاد و کی میره. نمیفهمم پس واسه چی رفتم داخلش؟ اون هم با نت همراه؟ به خدا من1چیزیم میشه! ولی چی! من دقیقا چیم میشه! خدایا من چی شدم؟ دارم پاک از دست خودم به جنون میرسم. من چی شدم؟ چی شدم آخه؟ خدایا! وای خدایا! آخ خدای من!
شلوغش کردم. درست میشه. کرونا که دست برداره خیلی چیزها عوض میشه. تا اون زمان مدرسه ها تعطیل میشن. روزها بلندتر میشن. کلاس هنر باز یا دسترس پذیر میشه. خدا رو چه دیدی شاید تا اون زمان، … از دست این کله ی من که هرچی بزنیش باز هر جا نباید بره میره. خب چیکار کنم خیال که خرج نداره بذار1خورده ببافم دیگه!
مادرم یک نوشته ازم میخواد که هرچی مینویسم به دلم نمیشینه. یک تبلیغ کوچولو. واسه عکس ویلای ارتفاعات. میخواد بفروشدش. نتونستم منصرفش کنم. به نظرم بد نیست دیگه بیخیالش بشم و تماشا کنم هر کاری دلش میخواد کنه. هرچی واسش توضیح میدم انگار هیچ چی نگفتم. خب به قول خودم هر کسی1مدل حالش رو میبره. شاید مادرم هم این مدلی حالش رو ببره. متن. متن عکسش رو باید بنویسم. خدایا چیچی بنویسم که با عکسه جور دربیاد؟ آخه هنوز عکسی نیست باید بهار بشه. متن. ای حس شیطون بیا کمک کن1چیز درست درمون جور کنم بیا دیگه! حس بدجنس! خودکار بدجنس! کلمه های بدجنس!
تیمتاک چه آرومه! ایول! هرچند واسه من که فرقی نمیکنه من داخل کانال بسته هستم. خدا رو شکر اینجا کانال بسته داره. ایول!
خب بسه. زیاد نوشتم. حالا برم درس بخونم دیرم میشه. ساعت12و34دقیقه ظهر جمعه. من رفتم سر درس و گیر و زندگی.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *