غیبت یا مرخصی.

صبح1شنبه. نرفتم سر کار. بیماری. خطرناک نیست. کاملا معموله. فقط این دفعه بدجوری نفسم رو گرفت نمیفهمم واسه چی. خدایا ماسک و عینک دارن میکشنم کاش1طوری این وضعیت تموم میشد!
خیلی خیلی یواش دارم از یاد برده هام رو به یاد میارم و البته به شدت سخت. خودم ابدا احتمال نمیدم به زمان اوجم برگردم ولی اونهایی که اونهمه اصرار دارن که حرکتم بدن باورشون نمیشه. کاش درست بگن! به نظرم واسه خاطر خودم هم شده بهتره خودم هم بجنبم تا نظرشون درست دربیاد وگرنه من1چیزهاییم میشه. دنبالش نگرد خخخخ و قصار پشتش نمیذارم این اصلا خنده دار نیست خیلی هم واقعیه اگر موفق نشم نتیجه اصلا اصلا اصلا مثبت نیست.
درس و کلاس همچنان ادامه داره. کلاس های هنرم همچنان واسم دستنیافتنی هستن. و مدرسه زیر ماسک و عینک نفسگیر و به شدت سخت داره پیش میره.
اون آشنای پیر قدیمی، پدرم، شنیدم حالش خوش نیست. نمیدونم خبرها چقدر درست هستن ولی خبرهای خوشی نیستن. کاری از دستم برنمیاد. واسش دعا میکنم. واقعا میکنم. از ته دل. ولی نرفتم دیدنش. کرونا هست و اونجا شلوغه و به شدت خطرناکه. و درضمن، جز این کرونا و خطرش دیگه هیچ چی نیست. هیچ چی! اگر هم باشه بهتره که در دعا خلاصه بشه و بس. اگر من برم برادرم هم میاد. و به بسیاری دلایل من موافق نیستم که باعث بشم این بنده خدا رو بکشم وسط دردسر. دردسری که هم بزرگه و هم هزارتا سر داره. و مادرم. و خونواده ی برادرم. به هیچ وجه اجازه نمیدم از طرف خودم همچین چیز وحشتناکی تهدیدشون کنه. اون بیمار با حضور من شفا نمیگیره. و من وظایف مهمتری واسه خودم میشناسم. من باید خونوادم رو از خطر حفظ کنم. هر طوری که از دستم برمیاد. کسی میگفت زندگی هر آدمی یک کتابه. کتاب داستانی که میتونه پر از محتوا باشه یا خالی از مفهوم. کتابی که با تولدمون باز میشه و در لحظه ی پایانمون بسته میشه. این کتابهای زنده هر مدلی که نوشته بشن پر از عبرت هستن. عبرتهایی که اگر اهل دیدن و عبرت گرفتن باشیم میتونن در زندگی ما به قدرت یک معجزه انفجار درست کنن.
همچنان منتظر یک خبر خوشم. یک اتفاق مثبت. یک هیجان عمیق که شبیه شوک حس های به خواب رفته ام رو بیدار کنه. مادرم سعی کرد ولی شوک جواب نداد. نمیدونم واسه چی ولی نداد. روانم به جای جذبش پسش زد. سکوت کردم. حس کردم عمیقا دلم نمیخوادش. مادرم گفت روی حرف هام فکر کن. باشه ای گفتم و رفتم پی زندگی معمولی و کسلکننده ی کاغذی درسی کتابیم. حالا هم دلم نمیخوادش. شاید خواهندگی هام لج کردن. شاید خسته باشم. شاید هم زمانش که برسه دلم بخواد. ولی الان دلم نمیخواد. حتی یک درصد.
یک متن به شدت چغر و سخت داخل کلاس زبانم خورده به پستم. باید دیروز حاضرش میکردم. نتونستم. وحشتناکه. باید واسه3شنبه سعی کنم. کاش بتونم حاضرش کنم و ازش رد بشم هیچ خوشم نیومده. خب امروز مدرسه نرفتم. مخم که بیمار نیست پس میشه بشینم سر درسم بلکه واسه3شنبه اوضاع بهتر باشه. ساعت داره میره طرف10صبح و من دیگه نباید طولش بدم. درس. من رفتم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *