دلم شب میخواد!

1شنبه شب. صداهای بیرون از پنجره های بسته وارد میشن. از لای درز حصارهایی که مقابلشون سدهای ضعیف ساختن. دلم باز کردن پنجره ها رو میخواد. نمیشه. سرده. دلم شب میخواد. نه از این شبها. شبی که درست درمون شب باشه. نه شکل کابوس. نه همراه بوی دود. شبی که شب باشه. شبی شبیه شب هایی که بچگی هام توی خواب هام میدیدم. یادمه یک شبی بچه بودم. خواب میدیدم شبیه این فیلم های جادویی تخیلی داخل آسمون در حال دنبال کردن یک ماجراییم. خاطرم نیست کی ها بودیم. ولی طرف مقابل داشتیم. دشمن. جنگ و کشتار به سبک تکبال وسط نبود. نبرد به سبک آسمون. بدون خونریزی. شبیه فیلم های بچگی. شبیه ماجراهای بچگی. یادش به خیر بچگی!
یادمه من سوار یک چیز بزرگ دایره بودم. اطرافش نرده داشت و داخلش نشسته بودم. کل ماجرا داخل شب بود. اون دایره شبیه یک چیزی مثل بشقاب چرخ و فلک های قدیمی بود. داشتم پرواز میکردم رو به رو. از دور صدای رجز دشمن رو میشنیدم که میگفت عاقبت به حسابت میرسم دایره! صدای یک مرد بود ولی ازش نمیترسیدم. ترس های اون زمان با ترس های الان خیلی فرق داشتن. از منفی شدن نتیجه ماجرا ترس داشتم ولی هیچ کجای تصورم این وحشت نبود که اون دشمن مثلا میتونه بزنه پرتم کنه پایین. اون زمان، ترس هاش هم معصوم و لطیف بودن. یادش به خیر. شب خوبی توی آسمون بود. کاش تموم نمیشد!
دلم شب میخواد. شبی که شب باشه. بدون دود. بدون کابوس. بدون سردی دیوار، زیر تب تلخ پیشونیم!
نمیدونم الان هوای اون بیرون چه جوریه. تاریکه؟ روشنه؟ بینابینه؟ مدت هاست دیگه نمیدونم. مدت هاست تاریک شدم. دلم تنگ شده واسه تماشا! آخ تماشا! چه عشقی داشت تماشا! کاش اون زمان میدونستم! کاش معنی هشدارها رو میفهمیدم! کاش بیشتر تماشا میکردم! فقط1خورده بیشتر! فقط چندتا نگاه! به زمین، به آسمون، به صبح، به شب، به زندگی! آخ یادش به خیر تماشا! آخ تماشا!
دلم شب میخواد. شبی پاک، نه این شب های الان. دلم فقط شب میخواد. شبی که تاریک بود ولی ترسناک نبود. دلم ستاره، نه نمیخواد. ماه نمیخواد. دیگه دلم مهتاب هم نمیخواد. دلم مهتاب های دیروزم رو میخواد. مهتاب های صاف. شفاف. تابان. قشنگ. گرم. آرام. دلم این شب های سیاه، این ستاره های کاغذی، این مهتاب های سایه دار حالا رو نمیخواد.
دلم شب میخواد!
دلم آسمون میخواد. حتی در رویاهای وهمآلود. حتی در قصه های بچگی، که خوابشون رو میدیدم. چه خوابهای قشنگی میدیدم بچگی! یادش به خیر! دلم خواب میخواد. خوابهایی از جنس زلال معصومیت. با همه چیز و همه چیزش. دلم شب میخواد. شبی که بغلم میکرد. پناهم میداد. خوابم میکرد. خواب میدیدم توی بغلش. حتی خواب آسمون.
دلم آسمون میخواد. دلم، آسمون میخواد! دلم بهشت بابا برفی رو میخواد. میگن سرده. خب باشه. من هم سردم. مگه نه اینکه اطرافم پر شده از خنده های تمسخری که سردیم رو کردن جکشون و میخندن بهم؟ من سردم. به روایت کل منظره های عمرم. بابا برفی! به خدا من سردم. سفید نیستم ولی سردم! سردتر از تمام تگرگ های کابوس های دونه برف های عزیزِ تو! بابا برفی! من سردم! پس کی براتِ ورودم رو میدی؟
دلم یک آسمون میخواد به رنگ آبی ملایم. یک بهشت میخواد به رنگ دل بابا برفی. یک خونه میخواد به صفای دست های اوزیر. آخ اوزیر! آخ اوزیر! مرد کوچیک! خدا میدونه امشب، وسط سیاهی سنگ و سیمان های این واقعیت های نفرین شده چه قدر دلتنگ آرامشت هستم! کجایی اوزیر! یادته چه میترسیدم؟ حالا باورم شده که چیزهای خیلی ترسناکتری هم توی این دنیای بی در و پیکر هست. چیزهایی که حیثیتی واسه شجاعت نذاشتن. خوب شد ندیدی اوزیر! شاید هم ندیده میدونستی. شاید واسه همین اونهمه شجاع بودی. هنوز دلتنگ دست آخری هستم که به هم ندادیم. آخه واسه چی بیدارم نکردی دم رفتنت؟ دلم بدجوری تنگه اوزیر. کاش میشد باز دستم به گرمی دست های کوچیک و آرومت می رسید! میدونستی اوزیر که یک دفعه سفر کردم به سرزمین دیروزت؟ اون شب سرم رو کردم به آسمون. برادرزاده ام رو یادته؟ فهمید. فهمید دلم دنبالت میگشت، هرچند چشم هام نمیدیدن. گفت به نظرت توی کدوم یکی از اون ستاره هاست؟ گفتم اونجا نیست. خیلی بالاتره. خیلی! حالا خودت بگو اوزیر! خونت داخل کدوم ستاره میدرخشه؟ داخل کدوم شعر مهتاب، مهتاب واقعی نه مهتاب های سایه دار این جهان خاکی ما، تو نشستی؟ با کدوم فرشته های سفیدپوش همصحبت شدی؟ چند ده هزارتا دوست دونه برفی پیدا کردی؟ چه قدر چیز دارم بپرسم ازت اوزیر! و چه قدر تو دوری از دست هام! دلتنگی هام! جواب هام! دلم تنگه اوزیر! به اندازه ی فاصله ی بین خودم و خودت. میدونی؟ کم مونده بود ساکن بشم در خونه ی دیروزت. نشد. خدا نخواست. دم آخر، … چی بگم! خدا نخواست. دلم تنگه اوزیر! به وسعت غیبت شب های مهربون، به سیاهی شب های حالا، به عظمت جای خالی مهتاب، به اندازه ی خدا، دلم تنگه اوزیر! خوش به حالت اوزیر! شرط میبندم درست همسایگی بابا برفی خونه داری. میبینی چه مهربونه؟ قصه که میگه از دنیا جدا میشی. راستی! الان که همه اونجا جمعید، دور از توفان، دور از حسرت بهارهای کاغذی اینجا، بابا برفی قصه ی چی رو میگه؟ شاید هم الان تو واسشون قصه میگی. شبیه اون شبی که من یواشکی گریه کردنم رو دروغ گفتم. تو فهمیدی. اومدی دستم رو گرفتی. اون یکی دستت رو هم گذاشتی روی پیشونیم. بعدش واسم قصه گفتی. درست گفتی اون شب دروغ گفتم اوزیر. هم میترسیدم، هم گریه میکردم. درست میگفتی اوزیر. آدم بزرگ ها هم گریه میکنن. آدم بزرگ ها هم میترسن. شبیه بچه ها، زمانی که از آمپول های کوچولو میترسن. درست میگفتی اوزیر. گریه بد نیست. ترس بد نیست. ولی دروغ بده. درست میگفتی اوزیر. من آدم بزرگی بودم که هنوز بزرگ نشده بودم. و باورت میشه؟ هنوز هم بزرگ نشدم. کاش میشد تو باشی اوزیر! کاش میشد حالا اینجا جاهامون عوض میشدن! این دنیا1اوزیر لازم داره. ولی این دنیا هیچ کجاش پریسا لازم نداره. کاش میشد تو باشی اوزیر! شاید میتونستی حتی شده1درجه شب رو پاکتر کنی. سایه های مهتاب رو فراری بدی. ماه رو از این خاکی که بهش نشسته گردگیری کنی. لطافت زمستون رو از سیاهی خزان پس بگیری و بهش پس بدی. رنگهای عید رو دوباره به بی رنگی فروردین بپاشی! کاش میشد تو باشی اوزیر! این دنیا بیماره اوزیر. واسه درمونش1اوزیر لازمه. ولی تو نیستی. عوضش من اینجام. پریسایی که هم گرفتاره، هم خسته شده و هم از اینجا تا خدا دلتنگه. کاش میشد تو باشی اوزیر! کاش میشد!
راستی پدرت رو پیدا کردی؟ اگر پیداش کردی الان چیکار میکنید؟ هنوز خلبانه؟ هنوز پرواز میکنید؟ با اون قطارهای پرنده ی آوازخون؟ عاقبت دستت رسید به سقف آسمون؟ عاقبت لمسش کردی شب رو؟ آخ اوزیر! دلم تنگه اوزیر! کاش شجاع بودم! دلم جرأت پریدن میخواد اوزیر! من خیلی خستم. خیلی خستم اوزیر! اینجا که من هستم، فاصله اش از عرش خیلی زیاده. تو به خدا بگو. بهش بگو اون پایین یک پریسا هست که به اندازه ی کل قصه های بابا برفی دلتنگه. بریده از خستگی. حتی دیگه آخ گفتنش هم نمیاد. بهش بگو اوزیر! به خدای خاک و آسمون بگو اوزیر!
اینجا دیگه جز خاک و دود هیچ چی نیست. شکر که ندیدی! امید و رویا هر2تا رفتن اوزیر. یک شبی از این خاک پرواز کردن و واسه همیشه رفتن. شاید اون ها هم اومدن به سرزمین شماها. از طرف من بهشون بگو خیلی بی معرفتید. کار خوبی نکردید. اینهمه ناغافل. اینهمه بی حرف. اینهمه تاریک. تنها. بدون من!
دیر شده اوزیر. من باید برگردم به دنیای واقعیت. جهانه سنگ و سیمان و پنجره های بسته و شبهای دودزده و درس. فردا باید برم سر کار. امشب باید درس بخونم. زمانم تموم شده اوزیر! من باید برگردم ولی دلم همچنان تنگه. این بارون هنوز جا داره بباره ولی زمان نیست. اوزیر! آخ اوزیر! کاش میشد تو باشی اوزیر! کاش زمان باز هم بود! من هنوز حرف دارم اوزیر! من هنوز گفتنم میاد. هنوز باریدنم میاد. دلم تنگه اوزیر! فقط خدا میدونه چه قدر. بد دردیه دلت تنگ باشه، وسط اینهمه شب. اینهمه خاک. اینهمه سایه های بی مهتاب. بد دردیه این درد. خوب شد نشد که تو بدونی!
میبوسمت اوزیر. چندتا بوسه هم از طرف من هدیه بده به بابا برفی. بهش بگو بابا! پریسای خاک سلام رسوند. بهش بگو پریسا گفت بابا! بابا برفی! باباجون! بابا برفی تو رو خدا! …
این یکی رو دیگه به کسی نمیدم. خستم اوزیر. از همه چیز و از همه چیز بدجوری خستم اوزیر. بدون اصلاح، بدون بازخونی، صاف میفرستمش اینجا بلکه یکی از قاصدک های یواشکی جهانت بیاد بخونه و واست بگه! دیر شده اوزیر. من باید برگردم. واقعیت های سنگی منتظرم هستن. درس و شب و فرداهای خاکستری و روزمرگی های تاریک شبرنگ. باقیش بمونه واسه بعد. باقی همه چیز. شاد باش اوزیر. روی ماه خدا رو از طرف من ببوس.
دلتنگ تو، شب، امید، رویا، آسمون، بابا برفی، و خدا،
پریسا.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

5 دیدگاه دربارهٔ «دلم شب میخواد!»

  1. مهشید می‌گوید:

    دوباره بغض کردم. حتی شاید بیشتر از دقیقه های غمبار خوندن ماه من مهتاب. امروز کلا بارونی بود. هوا ابری نبود اما بوی بارون میومد. میگفتن آفتابیه اما بوی بارون میومد! تا توی اتاقم. تا توی قلبم. بارون بود. اونا می گفتن خورشید دوباره مثل همیشه، بدونه این که ملاحظه ی پاییز رو بکنه اومده موهاشو وا کرده، بی اون که به قانون ها توجه کنه دل پاییز رو آتیش میزنه. اما بارون بود. بوی بارون میومد. خیلی وقته میباره. گاهی نم نمک، گاهی هم شدیدتر. امروز ، وای! امون! امون از امروز! امروز غرق شده بودم. غرقم کرده بود. بارون نبود! طوفان بود. دلم تنگ شده بود. نباید تنگ می شد لعنتی. نباید! بخدا نباید. اما شد. لعنتی دست من نبود. که اگه بود الان نفس داشتم. اگه دست من بود اینجوری خنده ها رو نیومده سر نمیبرید. سلول های تنم رو قتل عام نمی کرد! کاش دست من بود. کاش یه لحظه هایی رو میشد بیشتر زندگی کرد. عمیقتر خندید. دقیقتر شنید. کاش یه لحظه هایی رو می شد نگهداشت. نمی خوام به عقب برگردم. بخدا نمی خوام! حکمتش رو فهمیدم! با همه وجودم حس کردم. اما، من، خدایا کاش بیشتر زندگی میکردم اون لحظه ها رو! دوباره بارون میاد! سردی دستای گرم شهرم بی صابقه ست. انگار که ازم خسته شده! انگار که نمیخوادم. نمی خوادم! بعد از اون طوفان مرگبار هیچ چیز و هیچ کس نمی خوادم. منم هیچ چی نمی خوام. دلم تنگ شده.به اندازه ی اون بچه ای که از پشت شیشه به مادر بیمارش نگاه می کنه و دکترا گفتن که امید دیدن لبخند های بدون دردش واحی و غیر حقیقی شده. . دلم تنگ شده. به اندازه ی لحظه ی بی انتهای خداحافظی که گاهی یه عمر رو اسیر میکنه و شب و روز تو خواب و بیداری به جون آرامش اندک ثانیه ها میفته. به تلخی واژه های نشدن، نرسیدن، نتونستن، نموندن، دلم خیلی تنگ شده! تجسم فهرست رویا های روی دیوار اتاقم، که حالا نفس هاش غرق گرد و غبار شده، به شکل دردآوری غیر ممکن و دوردست به نظر میاد. حالا من باید رویاهای غیر ممکن رو بنویسم. نمیتونم! نمی شه! به بی حساب ترین محبت دنیا قسم، نمیتونم. نوشته هام هنوز طوفان زدن! هنوز بوی خون واژه هایی که اون روز ها با شوق روی کاغذ میرقصوندم، حال سطر ها رو بد می کنه. میگن نوشته هات درد میریزه به جون آدم. میگن آدما دیگه وقتی برای خوندن درد ها ندارن! اما طوفان، خاطره ی اومدنش، حس بهت از شکستن تصویری که با همه ی وجودم شب و روز ساخته بودم، درد سقوطی که هنوز ممتد، بی وقفه، مدام ادامه داره شکنجه ام می ده. تمام تنم درد میکنه. قلبم جای خون خستگی به جونم می ریزه انگار. دلم تنگ شده. مثل کسی که دم مرگ، با بغض چشمش به راه عزیزترینش به نفس ها التماس می کنه یه دقیقه بیشتر امونش بدن. . دلم، دلم، خدایا! خدایا کاش همینجا تموم شه. همین لحظه! همینجایی که خواننده داره می خونه. تو را در خواب هایم بعد از این دیگر نخواهم دید. تو را با آب ها، آیینه ها، معنا نخواهم کرد! ***.

  2. مهشید می‌گوید:

    پری جان ببخش. میخواستم بگم محشر بود. مثل همیشه. مثل تموم نوشته هات. میخواستم بگم شاید حضورم اینجا کمرنگ باشه ولی هستم. کنار تکتک واژه هات با عشق هستم. من اومدم که اینا رو بگم. می خواستم، نمیدونم چی شد! اما وقتی به خودم اومدم این همه نوشته بودم و فرستاده بودمش! ببخش. من هیچ وقت کوتاه گفتن بلد نشدم. کوتاه نوشتن هم! ممنونم که هستی! به اندازه ی تموم واژه های دنیا.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مهشید عزیز. کوتاه نوشتن رو بیخیال. شبیه خودمی. هرگز یاد نگرفتم مهشیدی. آخه مگه میشه حرف داشته باشی و کوتاهش کنی! من بلدش نیستم. دیگه یاد گرفتنش هم ازم گذشته. و کامنتت. متنت. حرف دلت. ای کاش اینهمه غمگین نبود. تو هنوز اول جاده ای دوست جوانه من. هنوز کلی تجربه مونده که کنی. هنوز کلی منظره مونده که ببینی. زمانی میاد که امروزهای ابریت واست شبیه عکس داخل آلبوم میشن. تحمل داشته باش. این روزها میرن. سفر تو هنوز هیجانش مونده. توانت رو واسه فرداها نگه دار. لازمش خواهی داشت. باور کن! باور کن! شاد باشی دوست من!

  3. ابراهیم می‌گوید:

    یاد گذشته با تمام حس و حالش بخیر
    از برنده شدن تو یه بازی مسخره آتاری یا خرید یه ماشین کوچیک اونم با هزار اصرار و التماس چه کیفی میکردیم
    خدایا ما خودمونو کجا جا گذاشتیم
    شبها بیرون تو کوچه یا صحرا قایم باشک بازی کردن چه لذتی داشت
    ولش دیگه گذشته و نمیادش
    مراقب خودت بااش دلت شاد

    • پریسا می‌گوید:

      سوال قشنگیه. قشنگ و تلخ. خدایا ما خودمون رو کجا جا گذاشتیم؟ دلم واسه خودم بدجوری تنگه ابراهیم. بدون این خودم، خیلی روی این خاک حس غربت میکنم. کاش گمش نمیکردم! کاش گم نمیشد! کاش!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *