اطراف ظهر1شنبه. عملا هیچ غلطی جز وقتکشی نکردم. خوب کردم! خوش گذشت. ولی به نظرم دیگه بسه. باید بعد از ظهر برم سر درسم. از کلاس هنر فردا بی اطلاعم. احتمالا همچنان بسته باشه. به جهنم!
کاهش وزنم دوباره شروع شده. یعنی شروعش کردم. خب امروز چند لحظه پیش1ریسک کمخطر داشتم که تا فردا جواب میده و امیدوارم خیلی به دردسر نندازدم ولی دلم میخواستش و نمیشد نکنم. چی میگفتم؟ آهان سبک شدنم. امیدوارم به نتیجه های مثبتی برسم. خیلی نتیجه های مثبت رو لازم دارم خیلی.
مادرها عزیزهای ترسناکی هستن. همیشه میدونستم مادرم خیلی بیشتر از چیزی که ظاهر میکنه ازم میدونه ولی در منطق و بینش من همیشه هم جای1خورده احتمال خطا بازه که بهش دلخوش باشیم. منهای دیروز. یعنی دیشب. بعد از اینکه من دادم رفت هوا که آخ آخ پام. و بعد از اینکه نمیدونم از کدوم یکی از دردهای یواشکیم دوباره آخم در اومد. دست خودم نبود واقعا دردم گرفته بود. مادرم متفکرانه سکوت کرد و بعدش چیزی زیر جلدی شنیدم با این محتوا که تو واسه چی اینهمه جاهات درد میکنن یا چیزی شبیه این. بعدش هم ظاهرا موضوع تموم شد و البته اینکه من ترجیح دادم خفه شم و آخ هام رو قورت بدم در این اتمام بی تأثیر نبود. تا زمانی که اون ها داشتن می رفتن و مادرم داشت از در میرفت بیرون. و بهم گفت این ماسکم دسته اول نیست پس نمیبوسمت و تو، در هیچ کاری عجله نکن. زمان به اندازه ی کافی داری. همیشه صبور و آهسته که بری نتیجه های بهتری میگیری. سعی کردم بخندم و بگم یعنی چی؟ مادرم چیز نامشخصی که ازم شنیده نشد رو نشنیده گرفت و رفت. امروز بعد از ظهر باز میاد. خدایا با تمام نق هایی که میزنم، با تمام تفاوتهایی که هست، با تمام فشاری که گاهی به شدت بهم میاد، من این ها رو خیلی دوست دارم. خوشحالم که دارمشون. خدایا شکرت به خاطرشون! لطفا مواظبشون باش و ازم نگیرشون! مادرم و باقی اعضای خونوادم رو که گاهی واقعا از دستشون بد حرصی میشم. ولی اونها عزیزهایی هستن که خاکت بدون حضورشون واسم پوچ و تهی میشه. حتی زمانهایی که به شدتی دیوانه وار از جا در میبرنم. خب کاریش نمیشه کرد. مدلهامون اینه. من و خونوادم. خلاصه اینکه مادرم میدونه. خیلی بیشتر از تصور من. و یعنی به اندازه ی آگاهی هاش دلواپسه؟ خدایا من خودم رو رسما نابود کردم که از طرف من هوای دلش حتی موج برنداره اون زمان اون اینهمه دلواپسه؟ اوه خدا! اوه خدای من!
از2روز پیش خفه کردنه خودم با شوکوبیسکویت ها رو متوقف کردم. خیلی چیزها رو متوقف کردم. خیلی هاش رو هم هنوز زورم نرسیده متوقف کنم. باید زورم برسه. سخته. بدجوری سخته. بدجوری!
عروسک میخوام! دلم میخواد برم1عروسک بزرگ خیلی قشنگ بخرم. خودم2تا بزرگش رو داخل کمد دارم ولی باز دلم میخواد. از اون چهرهنماهای عالی! وایی خداجونم چه دلم خواست! اولا الان نیستش دوما اگر باشه قیمتش به سقف آسمون سوم کله میزنه. و من از این پولها ندارم. خب نق که میشه بزنم. خرج نداره. پس عروسک میخوام.
خانم امینی جان واسه چی داستان پستی که واسش کپشن میخواستی رو بهم نگفتی؟ من نمیدونم این پست چیچیه بیا بهم بگو که چیزه رو بنویسم بفرستم آخه! در اولین مهلتی که حسش و زمانش باشه باید اینستا رو ضربه کنم. وووویییییی! خدایا اه! خب بعدش دیگه واسه پست ها توضیح لازم نمیشم؟ نمیدونم ولی این، … اخخخخخ! لعنتی!
امیدوارم آزمایش و هوس امروزم خیلی واسم جریمه درست نکنه! بدجوری دلم میخواستش اگر نمیکردم ذهنم رو میجوید. خب چیزیه که گذشته کاریش هم نمیشه کرد بد نیست من بس کنم. ولی الان حس میکنم داروی خواب ضعیف به خوردم دادن. دارم گیج میشم. خوابم نمیاد ولی حس میکنم رفته رفته در حال سنگینتر شدن و، … این موارد بیرونی دیگه چه کم بهم میسازن! آب میوه هایی که سفارش دادم شاید بد نیستن ولی جسمم هیچ خوشش نیومده. ولی واسه چی؟ بیخیال. شاید بهتر باشه همین اندازه تفریح رو کافی ببینم و دوباره شروع کنم به مصرف میوه و آب میوه ی خونگی. این ها رو خیال میکردم هنوز شبیه گذشته ها دوست دارم ولی، … هی! بدجوری سنگین شدم. پلکهام. دستهام. این دیگه چی بود؟ پیام از تلگرام. میرم ببینم کیه. بعدش هم نمیام. خستم. وایی خداجان واسه چی اینهمه خستم! من رفتم.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
35
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- وحید در گاهی تنها حضور!
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- پریسا در بی نام.
- پریسا در روزمرگی با چاشنی درس و نق.
- مهشید در گاهی تنها حضور!
- مهشید در گاهی تنها حضور!
- ابراهیم در روزمرگی با چاشنی درس و نق.
- ابراهیم در بی نام.
- ابراهیم در گاهی تنها حضور!
- پریسا در زنگ اعصاب.
- مهشید در زنگ اعصاب.
- پریسا در زنگ اعصاب.
- مهشید در زنگ اعصاب.
- پریسا در زنگ اعصاب.
- پریسا در باور تاریک.
- وحید در زنگ اعصاب.
- وحید در باور تاریک.
آمار
- 0
- 620
- 32
- 996
- 224
- 14,874
- 50,309
- 264,503
- 2,420,704
- 243,217
- 31
- 968
- 1
- 4,690
- پنجشنبه, 9 تیر 01
hآره نق خرج نداره تا میییییتونی ازش استفاده کن
عروسک و ماشین و از اون وسیله های خونه سازی چه و چه هرچیی خواستی فقط نقشو بزن ولی سعی کن طرفشون نری
مادرها گاهی وقتا بخاطر نگرانی های خودشون آدمو تا هفت آسمون جنون میرسونن و برمیگردونن میکوبن زمین خخ
ولی همیشه همون عزیزای دوست داشتنی که بودن هستن و تا ابد میمونن
خدا کسی رو بی مادر نکنه
وایی ابراهیم دلم همه این ها رو میخواد خداجونم خونه سازی های قشنگ ووویییی عروسک عروسک ماشین از اون ها که درش باز میشه خدایااا من ازینا میخوام! نه نمیشه برم طرفش خدایی این روزها جیبم درد میکنه خخخ. مادرها بدجوری عزیزن و گاهی بدجوری حرص، … مادرها خداهای خاکی هستن ابراهیم. خدا حفظشون کنه! ولی من عروسک و ماشین و خونه سازی دلم میخواد. دلم میخوااااااااااااد!