5شنبه شب. تعطیلات رسما تمام! واسه چی من خیالم نیست! شاید واسه اینکه لازم نیست برم سر کارم. هی! این وحشتناکه! من با ندیدنم کنار اومدم ولی خخخ با شغلم نه. بیخیال. فعلا که کرونا فرمون رو گرفته دستش و میگه بشین جم نخور تا خودم بهت بگم. چشمی میپرونم و میشینم داخل قرنطینه و مشغول میشم. به خیلی چیزها. به درسهای کلاس اسکایپم. به بافتنهای گاهی بدون نتیجه و گاهی با نتیجه. و به مواردی که دلم میخواد از پسشون بربیام و میام. شاید دیر ولی عاقبت برمیام. قطعا برمیام.
چندتا از ستاره های رنگی-رنگی که اون دفعه صداشون زده بودم فراخوان تکنفره ام رو شنیدن و دلشون نیومد بی جوابم بذارن. اونها برگشتن و من دارم حسابی از حضورشون کیف میکنم. آخ جون! هی عزیزها ایول شماها بمونید و باقی ستاره ها رو هم صدا کنید تا برگردن و وایی خدایا چه قدر این درخششهارو دوست دارم!
قرص هام هنوز تموم نشدن. اوه خوب شد گفتم داشت یادم می رفت قرص امشبم رو! از شنبه پرهیزجاتم در جهت کاهش وزنم شدیدتر میشن ولی تا تموم شدن قرص هام مادرم و واقعیتش خودم ترجیح میدیم بدون اون سالاد کزایی پیش بریم تا این قرص های کزایی ته بکشن. مشکلی نیست من بدون اون هم میتونم سبکتر بشم. راهش رو بلدم. دردسر هم نداره فقط شاید کمی سرعتش یواشه که خیالی نیست. یوهو!
این هفته که گذشت هفتهی مفیدی بود. به مادرم گیر دادم که بیاد کمکم کنه تا دوباره به لباسهای به هم ریخته و ستهای پاشیده ام نظم بدم. بنده خدا مادرم خخخ! تمام کمد لباسهام رو ریختم بیرون. محتویاتش رو دوباره مرتب کردم. رنگهای جدا مونده رو دوباره با کمک مادرم ست کردم. دوباره همه رو منظم زدم به چوبلباسیها و با کاورهای نایلونی پوشوندمشون. اونهایی که دوباره اندازه ام شدن رو جدا آویزون کردم که بپوشم و اونهایی که هنوز مونده بتونم باز بپوشم رو کردم زیر کاور و جدا منتظر نوبتن. بعدش هم خخخ چیزهای خوبی پیدا کردم. جعبهی بزرگ لوازم آرایشی که در یکی از سفرهام خریده بودم و خخخ به قول مادرم که اون زمان میگفت ببین این چیه گرفتی تمام خاندان ما بخوان آرایش کنن این واسشون بسه. جعبه که نیست اندازهی1چمدون کوچیکه و داخلش تا بیخ حلق پر از کشو و دریچه و لوازم ریز و درشت و رنگی-رنگیه که خخخ وایی خدا دوست دارم اینو خخخ!
دیشب بازش کردم. این چمدون فلزی پر و پیمون حسابی سرحالم آورد. من همیشه زیبایی رو دوست داشتم. به اضافهی اینکه این ظریفکاری میتونه از چندین تا جهت دیگه هم بهم کمک کنه. در حال پس گرفتن استحکام دستهام هستم. دستهایی که نفهمیدم از کی اینهمه لرزش گرفتن. لرزشی از جنس خستگی و فشار و استرس و، … با دستهای بی ثبات نمیشه روی هدفهای مستقیم متمرکز شد. نتیجه چپ و راست میره و کار خراب میشه. هیچ خوشم نمیاد. اوه خدا نه ابدا خوشم نمیاد وووییی خوشم نمیاد! هی! من دوباره استحکام دستهامرو پس میگیرم. من باز بلند میشم! خیلی طول نمیکشه. من دوباره خودم میشم!
از دیشب سرعت و مدل پیشرفتنم بدک نیست خخخ. عجیبه این جعبه به این بزرگی اینهمه مدت دم دستم بود چی شد که نرفتم بالای سرش؟ مادرم که میبینه بیشتر از ماههای پیش به درسم و به زندگی جفتی چسبیدم و هوای یاغی شدنهای مجدد هم به سرم نیست حسابی ذوقزده میشه. طفلک مادرم! خدا منو ببخشه بدجوری اذیت شده از دستم! هنوز هم شاید اذیت میشه. خدایا من تمام زورم رو دارم میزنم که اذیتش نکنم. بنبست آیلتس و موارد بعدش تقصیر من نبود. خدایا کمک کن بشه شادترش کنم! بابا آخه چیزهایی که میخواد برنمیاد ازم آخه این خدایا بابا این این، … وووویییییییییییی!
دوباره ترجمه داستانهای کوتاه رو شروع کردم. و البته ترجمههای کمی بزرگتر و البته سختتر و البته با کمک فست دیک مهربون خخخ. خوشم نمیاد اینهمه به فست دیک چسبیدم. ولی خودمونیم بفهمی نفهمی داره دستم تندتر میشه. کند و نامحسوسه ولی من حسش میکنم.
درسهای شنبه رو نوشتم مونده که بخونمشون. امروز یعنی امشب1داستان دیگه ترجمه کنم بدک نیست. از1شنبه کلاسهای واتس هم شروع میشن. کتابهای مدرسه باید تموم بشن و بعدش بریم سر دوره. خاطرم باشه شنبه شب دوباره مواد تدریس و طرح سوال و بخشهای دوره رو شبیه پیش از عید بنویسم و مشخص کنم. نمیتونم اینجا ابرازش نکنم. خوشحالم که حضوری نشد. کرونا بدجوری واسم ترسناکه. درضمن، واقعیتش ابدا آمادگی پرتاب شدن به قلب شلوغیهای محیطی از جنس محیط کارم رو ندارم. حس میکنم استخونهای روانم به شدت زیر شدت فشارهای وارده کوفته شدن. بعضیهاشون شکستن که در حال تشخیص و ترمیمشون هستم. دیر جنبیدم ولی نمیشد. خستهتر و داغونتر از اونی بودم که بتونم جادوی توانستن رو برای بازیابی و ترمیم فعال کنم. هنوز هم حس میکنم این فعالیت کمه. بیشترش میکنم اگر خدا بخواد.
مطمئن نیستم ولی گاهی شواهدی که آهسته و چشمکزنان رد میشن بهم هشدار میدن که هیچ بعید نیست تابستون امسال مهمتر از1تابستون قرنطینه ای کرونایی معمولی که به نظر میاد باشه. شاید این مدلی نشه ولی اگر پیش بیاد ابدا تعجب نمیکنم. ترجیح میدم تا جایی که واسم ممکنه آماده باشم. هیچ از این مدل غافلگیری منفی خوشم نمیاد. هی بسه. برم1داستان ترجمه کنم. بعدش هم برم نمیدونم کجا. من رفتم.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
35
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در آتیش.
- پریسا در خدایا خودمونیم ولی،
- پریسا در روی ریل5شنبه آخر سال با سرعت نرمال زندگی.
- ابراهیم در روی ریل5شنبه آخر سال با سرعت نرمال زندگی.
- ابراهیم در خدایا خودمونیم ولی،
- ابراهیم در آتیش.
- پریسا در 2شنبه نیمه ی دوم.
- ابراهیم در 2شنبه نیمه ی دوم.
- پریسا در عاقبت یک شب پر ستاره برای من! برای پریسا!
- پریسا در یک جمعهی معمولی.
- ابراهیم در یک جمعهی معمولی.
- ابراهیم در عاقبت یک شب پر ستاره برای من! برای پریسا!
- پریسا در من و امشب و زندگی.
- پریسا در یک دفعه دیگه، 1، 2، رُو!
- ابراهیم در من و امشب و زندگی.
- ابراهیم در یک دفعه دیگه، 1، 2، رُو!
- پریسا در به روشنای تاریکِ الکل.
- پریسا در فتوشاپ.
- ابراهیم در فتوشاپ.
- ابراهیم در به روشنای تاریکِ الکل.
آمار
- 0
- 280
- 84
- 330
- 131
- 2,567
- 11,203
- 336,776
- 2,130,573
- 197,351
- 2
- 814
- 1
- 4,462
- سه شنبه, 24 فروردین 00