عصر3شنبه. آخجون1گل دیگه روی آخرین سنجاقسرم هم زدم. با4صورتی و8طلایی و4تا برگ گل کریستالی در اطرافش. خیلی کوچولو شد ولی سنجاقه هم کوچیکه. آخ جون خخخ!
مادرم نرفت دیدن خاله ها ولی رفت جای دیگه و الان اومده ولی من دلواپسم که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد چون جایی که رفت خیلی مراعات وجود نداشت. خلاصه اینکه من امروز هم بچه مثبتی بودم خخخ.
هوا امروز وحشتناک مثبت بود. جون میداد واسه بیرون رفتن. بسه این حسرتها دیگه تکراری شدن. اگر لازم نباشه وسط این قیامت ویروسی برم سر کار و از ترس سکته بزنم با قرنطینه خیلی مشکلی ندارم البته به شرط اینکه بشه بیام اینجا نق بزنم.
طبق معمول کانال بیحرف تیمتاک و من که ولو شدم اینجا. نتی برمیدارم و چرخی اینجا میزنم و نق و نت و اندیشه به اینکه چی میتونم با اونهمه تراشه ببافم که هم حالش رو ببرم هم تراشه هام مصرف بشن.
بیرون از اتاقی که من نشستم زندگی جریان معمولش رو طی میکنه. آدمهایی جز خودم داخل خونه میچرخن و همه چیز عادیه. عادیتر از چیزی که من بتونم باهاش پیش برم. من مدتهاست که تنها زندگی کردم. الان واسم به این سادگی شدنی نیست که با زندگی معمول خانوادگی پیش برم. میام داخل اتاق سنگر میگیرم و هرچند در رو باز میذارم ولی حصار نامرئی همچنان موجوده و خدایا این1مورد رو هرگز نمیتونم در خودم عوض کنم من هرگز آدم خانواده نخواهم بود. خب نباشم. به جهنم که نخواهم بود! هر کسی1مدلیه. اینهمه آدم توی دنیا استاندارد هستن. همه آدمهای خانواده هستن. چی میشه اگر من و چندتا دیگه شبیه من آدمهای انفرادی باشیم؟ بذار هرچی میشه بشه. همینه که هست. دنیا خیلی هم دلش شبیه های منو بخواد خخخو.
به محض پایان تعطیلات حسابی کار دارم. باید انجامشون بدم. کاش بدم! خدایا بهم1محرک سفت بده که تمامشون رو به نوبت انجام بدم!
1کسی بهم در مورد ترجمهی اشتراکی پیشنهاد داد. اونقدر ترسیدم که کم مونده بود همونجا به از اون خنده های مزخرف بی توضیح بی افتم. وووییی خداجونم سردم شد به جانه خودم حتی تصورش باعث میشه در زیریترین لایه های سلولهای مغزیم به شدت احساس مورمور کنم. اوه خداجان نه من حالاها به این مدل غلطها حتی فکر هم نمیکنم. ووووویییییی خدا خخخ!
این روزها به توفیق اجباری به این اتاق حسابی عادت کردم. البته مطمین نیستم هنوز اندازهی اون مبلها اینجا هم درس سرم بشه ولی جو اطرافم داره واسم عادیتر میشه. اینجا سنگر میگیرم و میبافم و میخونم و مینویسم و خرچنگی اینجا میچسبونم و ایول دوباره دستگاه عطرپاشم رو فعال کردم البته کوچیکه رو. اون بزرگه که شبیه آبنماست رو مادرم سلفن پیچید و گذاشتش بالای بوفه چون میترسید از بالای میز ولو بشه زمین و من به شدت اونو دوستش دارم. این کوچیکه رو هم دوستش دارم ولی میتونم زمانهایی که مرخصش میکنم داخل کشوی دراور جاش بدم. در نتیجه اون دستگاه بزرگ رفته مرخصی و این کوچیکه اومده بیرون و دوباره فعال شده. عاشق عطرشم. خدایا اگر موادش تموم بشه از کجا باید بخرم؟ کاش داخل ایران پیدا کنمشون! یا اینکه بشه خودم1سفر، … خدایا میشه همینجا گیرش بیارم؟ خدایا لطفا!
میگم حالا دیگه نه شونه دارم نه گیره نه سنجاق پس طرحهای این مدلی پر. رومیزی هم که زیاد بافتم. من دلم میخواد باز ببافم! خدایاااا میخوام ببافم.
بچه ها داخل تیمتاک میان و میرن. تماشاشون میکنم. دیگه به این مدل همنشینی عادت کردیم. بچه ها به دیدنه منه بی حرف داخل این کاناله بسته عادت کردن و من به تماشای جمعهای بچه ها. من دیگه هرگز آدمه جمع نمیشم. تماشای جمعها رو دوست دارم ولی ترجیح میدم خودم بیرون ازشون بشینم و در حاشیهی امن تماشا کنم و تماشا کنم و همچنان تماشا کنم.
کمی تا قسمتی خوابم میاد. کاش امشب خیلی خسته باشم! امروز ظهر سیستم رو بستم و سعی کردم بخوابم. اونقدر فکرم ورجه وورجه کرد که دیوونه شدم و پریدم بلند شدم. خدایا این روز و شبها تنها نیستم کاش لازم نشه از جام بپرم و قدم بزنم اون هم نصفه شب!
اینترنته دیوونه! قطع و وصل میشه. شاید هم به این خاطر باشه که جز خودم2نفر دیگه به این وایفای وصلیم.
به احتمال قریب به یقین کلاس اسکایپم از شنبه شروع میشه. وووییی. بیخیال عاقبت که شروع میشه. هفته بعد هم کلاسهای هنر باز میشن. وایی کرونا. مادرم زنگ زده به یکی از خاله هام اون نمیدونم چی میگه که مادرم پشت خط ناراحت میشه و اون طرف خط خاله هی میگه و مادرم هی واکنش منفی داره. ظاهرا1کسی1چیزی شد و بحث بیمارستانه. واسه چی دلهره نگرفتم؟ سنگ شدم. اطراف من انگار1جورهایی از همدردی با منفیها حس مثبتی دارن خخخ من ندارم. از اتفاقات منفی در میرم. ترجیح میدم نشنوم و ندونم و خلاصه حسابی بی معرفتم. خب باشم. همینه که هست.
بچه که بودم دنیا رو از نگاهی متفاوت میدیدم. حس میکردم چه قدر دنیای بیرون از خودم کسل کننده هست. مال بچه ها قابل تحملتر بود ولی مال بزرگترها که ابدا! وووییی! بعدش خودم بزرگ شدم. از دنیای بچه ها فاصله گرفتم ولی وارد جهانه استاندارد بزرگها هم نشدم. حالا به همون اندازه حس میکنم چه قدر زندگی در بیرون از حصارهای خودم کسلکننده هست. زندگی عادی با اتفاقات معمولی و، … مادرم. برمیگردم.
خدایا باز1خبر بد. طفلک1جوونی از اطرافمون فوت شد. کرونا. حس توضیح مشروح اخبار نیست. دیروز1خورده بیمار شد گفتن کرونا نیست ببریمش بیمارستان ببینیم چی شده رفتن بیمارستان همونجا فوت شد گفتن به خاطر کرونا فوت کرده. میگن داخل بیمارستان کرونا حمله کرد و سریع از بین بردش. میگن خونواده اش، … بیخیال حسش نیست واقعا نیست. خدایی ناراحت شدم. وایی خدایا گناه داشت این کرونا چی بود سرمون اومد! این باد صبا هم که تازگی اومده نسازه. هی کلید میکنه و گوشیم رو میده به هنگ. بابا1اذان میخوایی بگی بگو خب این بازیها چیه درمیاری! عجب داستانیه!
مادرم داره1سبد قلاب بافی میبافه. میگه واسه من میبافه که وسایلم رو بذارم داخلش ببرم همه جای خونه. سبده داره بزرگ میشه گفتم نخیر وسایلم رو میذارم داخلش میبرم بیرون به جای کیف دستیم که میذارم روی شونه هام و به خاطر ماسک و شیلد پدرم واسه بذار و بردارش درمیاد. سبده به نظرم بزرگه. کاش مرتفع هم بشه خخخ! دلم خواست این مدل بافتن رو بلدش بشم. البته رنگبندیهای کاموا و پشم کار من نیست ولی بافت ساده رو میشه بلد بشم و بذار باشه واسه تابستون که چندتا از این هندونه ها که بغل کردم رو بذارم زمین بعد.
دلم میخواد باز بلند شم داخل این دستگاه فسقلیم آب و قطره بریزم و روشنش کنم تا هوا رو از بوی خوش آشنا پر کنه ولی کاش این کار رو نکنم! امروز بعد از ظهر روشنش کردم تا عصر روشن بود تازه تخلیه و خاموش شده. این اتاق پنجره هاش بسته هستن شاید مثبت نباشه که باز این رو روشنش کنم. درست کنار تخت من روی زمینه جایی که سرم رو میذارم. میترسم کار دستم بده. درضمن مطمین نیستم که موادش اینجا گیرم بیاد و، … مادرم. شام. این خوردنهای داخل شب، … هی نمیخوام الان بهش فکر کنم بذار هرچی میشه یعنی کاش نشه ولی باشه واسه بعد. بعد. باشه واسه بعد! مادرم. شام. من رفتم.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 94
- 44
- 146
- 70
- 1,941
- 23,891
- 375,117
- 2,644,734
- 269,295
- 28
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02