یک دفعه دیگه، 1، 2، رُو!

عصر1شنبه. فردا کلاس هنر برقراره. استاد پیامم رو دید جواب داد. اومده. آخ جون با عطر ترس از کرونا.
با بسته های گاتریم و1دسته برگ و نمیدونم توته یا تمشک وحشی از اون دراز مشکیها تونستم چندتا گل درست کنم و فردا باید ببرم از استاد شاخه بخوام که بزنمشون به شاخه و مهمتر از اون کار رو نشونش بدم تا ببینه بعد از حدود3سال چه کردم. کاش خیلی افتضاح نکرده باشم! باید اسامی و تعداد برگهای هر گل رو ازش بپرسم و بنویسم. باید رنگها رو هم بنویسم. تعداد و مدل تخمه ها و پرچم ها و خدایا شکل برگها رو چه مدلی بنویسم؟
امروز صبحی رفتم تیمتاک. دم ظهر بود. بیشتر ازچند لحظه نشد بمونم. حتی داخل کانال بسته ای که همیشه جامه در زمانهایی که کسی اونجا نیست. نتونستم بمونم. نمیتونم.
فعلا دست از بافت مدلهای کوچولو برداشتم. امروز آخریش تموم شد و باقیش رو بیخیال شدم. آخه بیشتر موارد رو یادم اومده و الان فقط1دونه رو موندم چه شکلی بافتمش. از اونهایی که بافتشون رو یادم اومد هر کدوم چندتا دارم. گیریم که بزرگترن خب باشن! وسط این گرونی وحشتناک وسایل هنر بذار امکاناتم رو تا جایی که میشه نگهدارم1جای واجبتر به کارم میاد. درضمن باید1سری موارد رو به مادرم نشون بدم ببینم کدومها به حفظ شدن می ارزن تا حفظشون کنم و بقیه رو باطل کنم و حفظ کردنیها داخل1کیف کوچیک و اگر لازم به انتقال باشه داخل1چمدون فسقلی جا میشن. باقی ماجرا هم که جز اون یکی2مورد یادم اومده که اون یکی2تا هم دیر یا زود تسلیم میشن. درستشون میکنم و حله. بد نیست حالا درس بخونم. اگر عمری باقی باشه فردا میرم کلاس و تکلیف و درس جدید واسه هفته های بعد خواهم داشت. بدک نمیشه اگر1خورده بازیگوشی رو ول کنم و به زبانم بچسبم تا میخ و چکشکاریهاش هرچی بهتر انجام بشه. هی! من میتونم خیلی بیشتر تمرین کنم. این مدل زیردرروییهای مدل بچه ابتداییها واسه من شرمآوره. باید زبانم رو قوی کنم. باید. باید!
مادرم اینجاست. بافتنی میبافه. چه خوبه که مشغول هنرکاریه! بچه که بودم مادرم حسابی جذب هنر بود. الان کلی چیز بلده. کاش میشد ازش یاد میگرفتم! اگر چشمم میدید گنجی از مهارتهای هنری داره که میشد ازش یاد بگیرم. انواع بافتنی و خیاطی و گلدوزی و کلی چیزهای دیگه با تمام امکاناتش از چرخ مخصوص گرفته تا ماشین بافت و کتابهای راهنما و, … چه فایده داره این حرفها! من نمیبینم! بیخیال. مادرم. بدجوری دوستش دارم و کاش میشد1چیزهایی رو در موردش عوض میکردم ولی نمیشه و باید همین مدلی که هست به همین شدت به دوست داشتنش ادامه بدم. چی جز این ازم برمیاد؟ در حال خوندن1کتابم که1کسی داخل اقیانوس گیر کرده. داخل1نیمچه کلک که با1طناب به قایق نجات وصله. و1ببر داخل قایق نجاته. البته همراه تمام اندوخته های داخل قایق که حیات طرف بهشون بستگی داره. اگر طناب پاره بشه همه چیز از دست رفته. میفهمی چی میخوام بگم؟
جهان در اطرافم دیوانه شده. گاهی حس میکنم روانم از مدل چرخشهای بینظمش به شدت به تهوع می افته. و وسط وقفه های این تهوع سرسامآور اگر مهلتی باشه حیرت میکنم. منی که تا آستانه فروردین99با این چرخش اونهمه همراه و اونهمه خواهان بودم، منی که حاضر بودم هر مدلی همراه باشم تا سرعت این گردش جنونآسا سریعتر باشه و سریعتر به اوجی که باید برسه و برسم، منی که از حرص نرسیدن به اوج لازم2هفته به شدت بیمار شدم و چنان به لاک سخت سکوت رفتم که احتمال میرفت این سکوت هرگز نشکنه و زمانی که شکست تارهای صوتیم شبیه سیمان سخت شده بودن، چی به سرم اومده که داخل این مینی کلک مچاله شدم و از پشت پرده های رنگارنگ با چشمهای نیمه بسته تماشا میکنم و منتظر توقف این چرخش، توقف جهان، توقف حرکت و توقف خودم و سکون1جسد بیروح از خودم روی زمین سخت1بیابون ساحلی هستم؟ هی! من موافق نیستم. بهم حسابی بر خورده! هیچ خوشم نیومد! ترجیح میدم در حال شنا به طرف دماغه تموم بشم تا این مدلی مچاله وسط موجهای دیوونه ای که زندگی من و1جهان آدم رو شبیه کاغذ خیسخورده مچاله کردن. ظاهرا آرامش و این هوایی که حدود1نیمسال درش قوز کردم چندان بهم نساخته. نمیخوام بمونم اینجوری. میخوام روی این کلک بلند شم، پارو بزنم؛، باز تلاش کنم، اگر لازم شد بپرم وسط موجها و1دفعه دیگه از راهی متفاوت اما به همون شدت بجنگم. چنان بجنگم که استخونهام با موجها درگیر و ادغام بشن. مادرم حسابی خواهانه و همراه اگر من بخوام. مادرم حسابی خواهانه حتی اگر من نخوام. خب اگر اون حاضره همچنان این جنگ رو ادامه بده واسه چی من نباید بخوام؟ باشه. حالا که هیچ راهی واسه خاتمه دادن به این داستان در پناه آرامش و با پایانی متفاوت نیست بذار1دفعه دیگه1ورزشی به ماهیچه هام بدم. یا میشه یا، … نمیدونم واسه چی ولی گاهی تصور میکنم احتمالش هست که بشه. هی! ول کن. فرداها رو کسی ندیده. من دیروزها نمیدونستم پایان چه رنگیه. الان هم نمیدونم. فقط1چیز رو میدونم. اینکه به شدت بهم بر خورده که این مدلی ول و ولو روی دست1مشت موج داغون منتظر بمونم تا پرت بشم1طرفی.
تیمتاک. این پایین. هنوز شلوغ نشده. به محض اینکه شلوغ بشه در میرم. امشب دیگه باید تردمیل بزنم. امروز کلی وسایلم رو مرتب کردم. نیمه ها رو شکافتم و باطله ها رو جمع کردم و، باید فردا حسابی درس بخوام و چیز بپرسم و پیشنهاد بدم در مورد تراشه بافی داخل جلسات فنی صحبت بشه. کاش بتونم استاد رو متقاعد کنم که این لطف رو به من و باقی تراشه بافها کنه و فنی حرفه ای رو راضی کنه که رضایت بدن! وایی اگر بشه من میتونم3تا مدرک بگیرم. شاید هم بیشتر. فعلا راه دراز رو خیز برندارم. بذار همین2تا که واسشون همزمان اقدام کردم رو حلش کنم بعد. بین اینهمه هنر اونهایی که مال خودمه رو باید پیدا کنم. مدیر داخل تیمتاک داره1نایلون کار میده دستم واسه هات عیدی. خدا به خیر کنه خخخ!
بذار تا اوضاع فشرده تر نشده اینو جمعش کنم بعدش هم ببینم شبم چه مدلیه. اوه چه گیرم! من رفتم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «یک دفعه دیگه، 1، 2، رُو!»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام پریسا
    تو شک ندارم زبانت عالی شده و میدونم که بهترم میشه
    خوب کاری میکنی که کنارش این کارای دیگه هم انجام میدی بنظرم این مدلی بهتر باشه وسط یه مشت کلمه جمله و قاعده و و و این چیزا خیلی خوبه
    تو میتونی و پرپری پر تلاش هستی
    اگه نتونی که برگ چغندر معروف خودمونی خخخ

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. وووویییییی زبان. خدایا من کی از دست این خلاص میشم! به نظرم هرگز خخخ. نمیدونم ابراهیم. آخر این قصه چیزی میشه که خدا بخواد فقط ای کاش خدا یادش بیاد که ما بنده ها شبیه خودش ابدی نیستیم. زندگی ما کوتاهه و بی تکرار. از تصور هدر رفتنش حس مثبتی ندارم. سعی میکنم بهش فکر نکنم ولی گاهی این شبیه سیخ گزنه زیر جلد روحم رو خراش میده و اذیتم میکنه. چی بگم. هی! به خاطر این پرپری1زمانی میکشمت! مواظب خودت باش! شاد باشی دشمن عزیز.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *