در لا به لای لحظه‌های3شنبه.

صبح3شنبه. خدایا کلاس دارم خدایااا واسه چی اینجام باز! باید ساعت10واتس باشم واسه تدریس. این کرونا جدیده کلا ملت اطرافم رو فرستاده توی لاک و لک. وایی خداجونم من باید برم کلاس هنر! فعلا که استادم نیست. ایشالا گیرش حل بشه و, … از کجا معلوم این هم حکمتی داشته. که مثلا من بمونم خونه؟ اه بسه بابا.
گاهی به سرم میاد پست‌های1خورده هنر رو از سر شروع کنم بزنم اینجا. به کسی کمک نمی‌کنه ولی به کار خودم میاد. من6ضلعی از وسط رو از اینجا پیدا کردم. البته خودم هم دیدم نخ‌ها کجا میرن ولی کاش حسش بود ادامه می‌دادم اون پست‌ها رو! وووییی آخه1سری موارد رو بلد نیستم بنویسم مخصوصا گل. آخه چه مدلی بدون تصویر بگم مثلا کدوم برگ مال گل میناست و پرچم‌های فلان گل چه مدلی هستن؟ هی راستی به نظرت سفید و صورتی با هم فیکس میشن؟ من کلی مروارید شماره4سفید و صورتی قاطی قیامت دیروزی پیدا کردم میشه کلی رومیزی مینیاتوری باهاشون ببافم. درسته که فقط مدل‌هایی واسه لمس هستن ولی1خورده قیافه که داشته باشن که! شاید1کسی با1نیمه مخ به ساختار مال خودم در جهان پیدا شد اون هم مدل‌های مینیاتوری دوست داشت اینو ببینه تهوع نگیره دیگه! خلاصه تصورم از ترکیب سفید و صورتی خیلی واضح نیست و واقعیتش به نظرم1خورده این ترکیب غریب میاد کاش اشتباه کنم و بشه که بشه! نمی‌خوام الان سنگ و تراشه‌هام رو تلف کنم ترجیحم به مرواریده. می‌دونی؟ از لمس سطح لغزنده‌ی مروارید حس آرامش و لذت می‌کنم. کریستال و تراشه هم عالی هستن ولی الان سر انگشت‌های من لمس مروارید رو ترجیح میدن. ترجیحا6ولی4کوچیک‌تره و مدل‌های کوچیک‌تر و ظریف‌تری ازش درمیاد الان فقط مونده این ترکیب سفید و صورتی. اه نفله آخه سفید و صورتی؟ وووییی خدا!
نورهای کوچولوی تیز همچنان بالای سرم ضربان دارن ولی من دیگه خیلی توجهم بهشون نیست. یکیشون گاهی خیلی میاد پایین. درست روی موهام. و اگر توجه نکنم از فرق سرم سر می‌خوره پایین و از روی پیشونیم به چشم‌هام سلام می‌کنه. ولی این روزها دیگه خیلی خیالم بهشون نیست. با پشت دست یواش این کوچولوی مزاحم رو میدم بالا تا برگرده بره سر جاش و کمتر سر به سرم بذاره. حالا فقط2تا شدن و درخشششون در1دامنه‌ی محدود کم و زیاد میشه و از اون محدوده بیشتر یا کمتر نمیشه. یکیشون ملایمتره و دومی کمی خطرناک خخخ. اولی1شبی داشت زیاد می‌شد که خخخ خدا منو ببخشه بدجنسی کردم. هیچ چی وانمود کردم توی خواب خخخ دستم رو یواش از زیر پتو دادم بیرون و کلیدش رو کشیدم پایین. نور تا حد امکان کم شد و الان همچنان کمه. بسیار ضعیف فقط در حدی که می‌دونم هنوز روشنه درخشش داره و اوه خدا میشه فعلا من این کلید رو بیخیال بشم؟ نمی‌خوام ببرمش بالا. اصلا نمی‌خوام فعلا نمی‌خوام اصلا می‌دونی چیه کلا نمی‌خوام. اما اون دومیه کلیدش خخخ در دسترس من نیست مگر اینکه بدزدمش. به نظرم شدنیه ولی من خیالش رو ندارم. من قرار شد این جاده رو بدون پدرسوختگی برم. حتی اگر مسیرش به دلخواهم نباشه؟ خدایا میشه کمک کنی؟ می‌ترسم. زمانی به شدت دلم می‌خواست بشه که بشه و الان, … خدایا من, … خدایا سپردم به خودت هرچی تو بخوایی.
کج تماشام نکن من اینجا هر مدلی دلم بخواد از هرچی دلم بخواد میگم. الان هم دلم خواست به جای حرف زدن به سبک آدمیزاد بگم نورها بالای سرم به چشم‌هام سلام می‌کنن. به ابلیس چه که این مدل توضیحم رو فقط خودم فهمیدم داستانش چیه؟ ای بابا!
خیلی آهسته دوباره شروع کردم به کاهش وزن. آخ جون! ولی خودمونیم شب‌هام گاهی جهنم میشن. واقعیتش گرسنگی فشار نمیاره ولی من برای مدت‌ها, حدود3سال, در خلال شب بیداری‌های درسی و استرس‌های همزمان و فشارها و کشش‌های تارهای اعصابم می‌خوردم. هرچی دستم می‌رسید می‌خوردم. و از اونجایی که بسته‌های خوراکی‌های نامجاز همیشه در دسترسم بودن و بسیار خوشمزه, پس به جای میوه و مفید جات سر و دستم داخل این بسته‌ها بود. و حالا1دفعه همه چیز عوض شد. گیر کردم در قرنطینه‌ی شدید کرونایی و نمیشه بزنم بیرون. موندم خونه درس می‌خونم و با اینترنت ارتباطم رو با جهانِ بیرون حفظ می‌کنم و در جواب پالس‌های خاکستری اعصابم مجاز به خوردن نیستم و چیزی هم نیست که جاش بزنم و این فشارها رو تخلیه کنم و در نتیجه کلافه میشم و عاقبتش میشه اینکه گاهی دلم می‌خواد بغض کنم و بزنم زیر گریه. و اگر کسی باشه و ببینه فقط روی ماجرا رو می‌بینه. که من از بس خوردن دلم می‌خواد تحملم برید و به خاطر خوردنی گریه ام در اومد. خخخ. هی! بسه الان سیرم اگر بیشتر از خوردنی بگم حالم عوضی میشه. ولی1چیزی! من در حفظ روحیه ام از باقی ملت اطرافم قویترم. اصلا خوشآیند نیست ولی خونواده داره پدرش درمیاد. خسته شدن. افسرده و کلافه شدن و حسابی گناه دارن. من هم خسته شدم. کلافه شدم. ولی وضعیت روانم از اون‌ها بهتره. شاید چون من دردسرهای دیگه ای دارم که باهاشون درگیرم و حواسم چندان به این اوضاع مسخره نیست. شاید هم واقعا قویتر باشم. شاید هم, … هرچی نگهم داشته دستش درد نکنه. هیچ دلم نمی‌خواد اندازه ای که از بقیه دارم می‌بینم زیر این فشار همگانی و همه گیر جرق جرق کنم.
کلاس هنر, کلاس زبان, تدریس واتس, نورهای دیوونه, ترکیب سفید و صورتی, پرهیز از نامجاز جات, کاهش وزن, و من که دارم زمان درس خوندن رو از دست میدم. باید برم سر درسم. ساعت2دقیقه از9گذشت. من رفتم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *