3شنبه صبح. باز هم کلاس و باز هم من و اینجا. عادت ترسناکیه. باید ترکش کنم.
این روزها دقیقا انگار2نفرم. نکنه بیماری2شخصیتی گرفتم! شب1نفرم روز یکی دیگه میشم. نگاهم به فرداها کلا متفاوته. شب1مدله روز کاملا1رنگ دیگه. امیدوارم اگر فرداها قراره این مسیر به جایی بره اون رفتنه در روز باشه چون شب همه چیز بدجوری سیاهه. اونقدر سیاهه که حس میکنم این سیاهی قفسهی سینم رو چنان فشار میده که دندههام به زبونه جرق جرق فحش میدن. جدی میگم شبها واقعا سخت میگذرن. صبحها اوضاع مثبتتره. همه چیز رنگ داره. ترسها کمرنگتر میشن و جاذبهها خوشجلوهتر. روز شاید من شجاعترم. ولی در مجموع این داستان ترسناکه. شاید چون روز احتمال تغییر و اتفاق از نظرم ضعیفتره یا در روز من واقعبینتر میشم که ای بابا حالا کو تا فرداها اصلا فردا رو کی دیده بابا داریم حرف میزنیم هنوز که چیزی نشده اصلا کی گفته چیزی میشه شاید نشه و کلا همهی این قصهها پر. ولی شب! آخ آخ از دست این شب که نمیفهمم چیچی داره هرچی دستش میرسه از اتفاق گرفته تا احتمال رو شبیه مته برقی فرو میکنه لای اعصاب و دِ بچرخون!
این روزها حس میکنم اطرافم پر از چراغهای کوچولوی پرنوریه که به طرز اعصابخوردکنی روشن و خاموش میشن. ترتیب هم ندارن. دوتاشون خاموش میشن سه تا دیگه روشن میشن باز بعد از1خورده دقیقتر شدن اون سه تا یکی یکی خاموش میشن دوتا دیگه از1طرف دیگه روشن میشن و این سیر هی تکرار و تکرار میشه و منو از جا در میبره. الان سه تاشون روشن شدن و خخخ نورهاشون هی بازی میکنن و کمرنگ و پررنگ میشن ولی کاملا خاموش نیستن خخخ. یکیشون خاموش شده ولی سایه داره و خدا میدونه کی1دفعه روشن بشه و خخخ. روز بد نیستن ولی شب نورهاشون ترسناک میشن. آخه سایهها, سایههای اتفاقها, احتمالها, فرضیات, احتمالها, احتمالها, احتمالها, …….
این روزها خیلی آهسته در حال کاهش وزنم. خیلی دلم میخواست دوباره بهش سرعت بدم ولی خخخ مادرم هنوز نمیگه اون اواخر چی دید که اونجوری ترسید فقط تا در مورد اون سالاده میگم و ازش میخوام حالا که من بیرون نمیرم وسایلش رو واسم بخره میگه ول کن دختر جان چه عجله ایه داری میایی پایین دیگه چه کاریه به جای40روز6ماه زمان بذار چه خبره مگه نمیخواد ضربتی پرت بشی پایین یواش بیا. هرچی بهش میگم آخه واسه چی تو که مشکلی نداشتی فقط میگه ول کن دختر جان همین طوری یواش بیا پایین کم بخور اصلا خودم وعدههات رو بسته بندی میکنم داخل ظرف کوچولوها میذارم توی یخچال اونجوری نمیخواد رژیم بگیری. خخخ بنده خدا مادرم! ولی باید1زمانی بفهمم چی شده بودم این بنده خدا1دفعه این مدلی وحشت کرد. اصرارش که میکنم میگه هیچ چی دور چشمهات1خورده سیاه شده بود ولی خخخ درست نمیگه. مادر من از سیاهی دور چشم این مدلی نمیترسه. خب بعدا میفهمم. اما راست میگه هرچند خیلی یواش ولی دارم میام پایین.
این روزها منتظر خیلی چیزها هستم که روز از اومدنشون بدم نمیاد و شب به شدت دلم میخواد که هرگز نیان. بین شب و روزهای خودم شناورم و گاهی حس میکنم شبیه1دونه غبارم که مونده کجا فرود بیاد. هر طرف میره1فوت میاد میبردش1طرف دیگه. دلم فرود میخواد.
این روزها درس میخونم و نظم بیشتر لازمه که درس بیشتر بخونم و کارهای بیشتر و مفیدتری کنم. میشه اگر من منظمتر باشم و فشردهتر عمل کنم. خیلی هم ساده میشه ولی من هنوز بینظمم و شل و ول. انگار هنوز گیجِ کابوسی هستم که بیشتر از دو سال طول کشید و الان هم به جای تموم شدن فقط مدلش عوض شده و داره شبهام رو میجوه.
این روزها به شدت نسبت به اشخاص اطرافم بیحوصلهتر اما خوشرفتارتر شدم. به جای اینکه از جا در برم و تند پرتشون کنم عقب, خیلی ملایمتر از پیش2دستی میفرستمشون عقب تا ازم دور بمونن. حتی اونهایی که میخوان کمکم کنن. از همون اول گفتگو باکم نیست که طرف بدونه حس صحبت ندارم ولی نه مهربونتر, فقط نسبت به گذشته به شدت خوشرفتارتر شدم. آرام عذر طرف رو میخوام. نه شبیه گذشته سکوت میکنم, نه شدید کنارش میزنم, فقط باهاش تا1جایی پیش میرم و زمانی که حس کنم دیگه صبوریم ته کشید خیلی آهسته2تا دستم رو میذارم مقابلش و بیتوهین بیخشم ولی خیلی شفاف میگم که عقب بمونه چون مایل نیستم باقی قدمهام رو باهاش به اشتراک بذارم. دقیقا کاری که دیروز کردم.
این روزها به خط ناهموار جاده نگاه میکنم و قدمهام رو نمیشمارم و فقط پیش میرم.
این روزها شبهای بیشماری رو سپری میکنم که از شدت فشار به تصور بهشت پناهنده میشم و فقط همونجاست که فشار به اندازه ای که بتونم نفس بکشم عقب میکشه. و اون زمان خوابم میبره تا بیداریهای بعدی و روزهای بعدی و شبهای بعدی و باز فرار به اعماق تصور بهشت و خواب.
این روزها, … آخ از این روزها. آخ از این روزها!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در یک میانبرنامه کوتاه سریع.
- پریسا در عجب صبح جمعه ای بود!
- فاطمه در عجب صبح جمعه ای بود!
- فاطمه در یک میانبرنامه کوتاه سریع.
- پریسا در عجب صبح جمعه ای بود!
- فاطمه در عجب صبح جمعه ای بود!
- پریسا در ماجراهای من و مامان و زندگی.
- پریسا در …
- ناشناسترین ناشناس زندگی در ماجراهای من و مامان و زندگی.
- ناشناسترین ناشناس زندگی در …
- پریسا در روی لبهی تهوع.
- ناشناسترین ناشناس زندگی در روی لبهی تهوع.
- پریسا در صبح زود5شنبه با…
- پریسا در …
- ناشناسترین ناشناس زندگی در …
- ناشناسترین ناشناس زندگی در صبح زود5شنبه با…
- پریسا در جهت رفع سکوت.
- مهشید در جهت رفع سکوت.
- پریسا در فقط محض گفتن.
- مهشید در فقط محض گفتن.
آمار
- 0
- 615
- 112
- 795
- 124
- 10,364
- 33,680
- 304,706
- 2,471,028
- 249,330
- 8
- 1,005
- 1
- 4,726
- دوشنبه, 24 مرداد 01