عصر4شنبه. دیروز کلاس اسکایپی پر. کمتر از نیم ساعت قبل از کلاس خبرش رسید. از شدت شیرینی شوک سست شدم. حسش عجیب بود. شبیه, … شبیه, … اوه خدا! اوه خدای من! آخ خداجان!
خب الان نتهای کلاس دیروز میمونه واسه شنبه. عوضش امروز نشستم در حال نتبرداری از متنهای کلاس3شنبهی آینده هستم که1کوچولو جلوتر باشم. کند پیش رفتم خیلی کند. آخه شیطون زیر جلدم رو قلقلک داد رفتم کتاب خوندم. کتاب ترجمه به فارسی. اجاق سرد آنجلا. وایی خدا پیش اومد که با خوندن کتابی گریه کنم. گاهی هم لبخندکی زدم. ولی این کتابه واقعا طبق توصیف مقدمهاش, یک جاهایی چشمهام رو خیس کرد از اشک, یک جاهایی هم کاری کرد که بیخیال حضور مادر متعجبم زدم زیر خنده و چنان به قهقهه افتادم که نفسم گرفت. هی! من از این کتابها میخوام. به خدا کلی تفریح کردم.
دیروز دیگه هیچ زنگی نزدم. دیگه هیچ کلید واژهای رو امتحان نکردم. هیچ سرچی نزدم. دیشب پرهیز رو بیخیال شدم. مادرم اینجا بود. فلافل خونگی درست میکرد. یک فروند به جهنم بستم به روالی که شکستم و تا دلم خواست خوردم. بعدش هم نرفتم روی تردمیل. گفتم امشب حسش نیست. پام هم دردش میاد. خودم هم نمیخوام. برادرم اومد نون آورد. عاشق نونم خخخ. باز خوردم. اصلا هم پشیمون نشدم خخخ. تمام دیشب تا3نصفه شب اجاق سرد آنجلا رو خوندم, ناپرهیزی کردم, دیوانه وار خندیدم, و خلاصه حسابی خوش گذشت. به جانِ خودم در این زمان اگر7تا سفره خونه دسته جمعی میرفتم اینهمه خوش نمیگذشت بهم! امروز صبح به کلاس CLC نرسیدم. این مدلی که من فهمیدم فقط خودم و یکی دیگه از همکلاسیها واقعا حس ادامه دادن داریم. خودم5درس اول رو گرفتم و امشب یا فردا باید درس4رو بخونم و1مروری روی3درس پیشین داشته باشم.
پریروز که زنگ آخر رو زدم اول کرخت بودم. بعدش سنگین بودم. حسش عجیب بود. شبیه حس خماری بعد از الکل اما بدون سردردش. شبیه رفع گیجی بعد از قلیون و مخدرهای معمول و نامعمول. شبیه, … بعدش ترکیبی از حسهای نامشخص و بیتوصیف بود که خیال تموم شدن نداشت و انگار روی یک خط صاف و طولانی درش شناور بودم. بعدش نفهمیدم از کی شروع شد, قوی شد و هنوز در جریانه. یک مدل بیتفاوتی سرد و به شدت عمیق ولی نه آزاردهنده. شاد نیستم. غمگین هم نیستم. فقط عجیب سردم. یک مدل سردی بیسوز که تا به حال انگار خیلی نمیشناختمش. شاید مشابهش رو در زمانهای دور در کوتاه مدت تجربه کرده باشم ولی نه خودش رو. یک مدل بیتفاوتی سرد و بیآزار نسبت به تمام اطرافم. به وضوح حوصله هیچ کسی رو ندارم. ولی شبیه گذشته نیست. حرصی نمیشم از صداهای اطرافم فقط حوصله ندارم. البته این حرصی نشدنم شاید به این خاطر باشه که کسی جز مادرم این اطراف نیست. خودم هم نرفتم اینترنت. خیلی معمولی به زنگها جواب ندادم و واقعا دلم میخواد کسی تماس نگیره که لازم باشه جواب بدم. نه خستم نه دلگیر فقط حس میکنم ترجیحم اینه که فقط و فقط کسی طرفم باشه و طرفش باشم که چیزی بهم بگه که بقیه نگفتن. دری رو بشناسه که بقیه نشناختن. رنگی رو بهم معرفی کنه که بقیه نکردن. از کسی دلگیر نیستم. از کسی حرصی نیستم. فقط به شدتی بسیار عمیق حس همصحبتی ندارم. با هیچ کسی. جز خونوادم. شاید فقط مادرم. اون هم شاید چون باهام وارد بحث نمیشه. دیشب باهاش گفتم و خندیدم و ناپرهیزی کردم. مادرم همین الان رفت. بهم سفارش کرد ناپرهیزیهای دیشبی رو ادامه ندم. تردمیلم رو بزنم. مواظب خودم باشم. بهش خاطر جمعی دادم. انجام میدم. کلاس ساعت7رو نمیشه بیخیال بشم. زبانه. کاش میشد نمیرفتم! کلاس10امشب رو هم همین طور. دلم میخواد در سیارهی دختر کوچولوی تخس فقط خودم تنهایی بمونم. تنها بیرون از اینترنت و فارغ از هر مدل محبت و سکوت و صدا و کلام آشنایی واسه خودم بشینم. از غروب تا طلوعِ خورشیدِ سیاره رو که داغ هم نیست تماشا کنم و واسه خودم1عالمه کتاب از جنس اجاق سرد آنجلا داشته باشم که بخونم. دلم میخواد اینترنتم رو بفرستم مرخصی. دلم میخواد هیچ, … تلگرام! محله!
خدایا امروز اول ماهه! صفحه اخبار رو به روز نکردم! کاش الان کسی نخوادش! نمیخوام بالای سر هیچ صفحهی آشنایی باشم. دلم انجام هیچ وظیفهی آشنایی رو نمیخواد. خدایا چه مدلی توضیحش بدم! فقط نمیخوام. الان نمیخوام. با تمام حسم الان نمیخوام. با تمام تمایلم الان نمیخوام. کاملا بیحسم. بیحسیم تلخ نیست. داغ هم نیست. غمگین هم نیست. فقط1مدل به شدت بیوصفی سرده. به همه چیز اطرافم. به اینترنت, به صفحهها, به افراد, به هر چیزی هر عنصری هر وظیفهای هر صدایی هر سکوتی که در شبها و روزهای من داره تکرار و تکرار و تکرار میشه و جز از طرف خودم از هیچ طرف دیگهای لزوم نیاز به هیچ تغییری درش حس نمیشه.
اینهمه گفتم و گفتم ولی حس میکنم نشده توضیحش بدم این رو. خب نشه. این لحظه, این خرچنگی نوشتنها, اینجا, تنها کلمهها و تنها جاهایی هستن که بیرون از سیارهی دختر کوچولوی تخس, خونوادم, خونم, تنها مواردی از جهانِ آشنای خارج از سیارهی خودم هستن که بهشون حس دارم. دلم نوشتن هیچ متن حسی دلی نمیخواد. دلم گرفته نیست که بنویسمش. دلم وصف نمیخواد. چیزی پیش نیومده که توصیفش کنم. دلم انجام وظیفه نمیخواد. حس هیچ مدل مسوولیتی خارج از خودم, تردمیلم و درسم نیست. فقط دلم خواست سعی کنم اینجا واسه هیچ کسی این حالت رو توضیح بدم. سعیم موفق بوده یا نه! چند درصد موفق؟ چه قدر ناموفق؟ نمیدونم. حسش نیست بهش عمیق بشم که بدونم. دلم نمیخواد. ولی حس و حال با حالیه خخخ کاش بمونه واسم1جور با مزهای شده همه چیز اطرافم.
اوه5شد الان دیرم میشه بلند شم برم جمع و جورکاری و تمیزکاری و تردمیل و اوه خدا پرسشهای واتس و و و و و و بسه دیگه نوشتنم نمیاد من رفتم.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
35
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در عاقبت یک شب پر ستاره برای من! برای پریسا!
- پریسا در یک جمعهی معمولی.
- ابراهیم در یک جمعهی معمولی.
- ابراهیم در عاقبت یک شب پر ستاره برای من! برای پریسا!
- پریسا در من و امشب و زندگی.
- پریسا در یک دفعه دیگه، 1، 2، رُو!
- ابراهیم در من و امشب و زندگی.
- ابراهیم در یک دفعه دیگه، 1، 2، رُو!
- پریسا در به روشنای تاریکِ الکل.
- پریسا در فتوشاپ.
- ابراهیم در فتوشاپ.
- ابراهیم در به روشنای تاریکِ الکل.
- پریسا در کجایی؟
- ابراهیم در کجایی؟
- پریسا در یک اقیانوس شب.
- پریسا در یک اقیانوس شب.
- ابراهیم در یک اقیانوس شب.
- فاطمه در یک اقیانوس شب.
- پریسا در باز هم من و دیوار و به شدت پریشونی.
- فاطمه در باز هم من و دیوار و به شدت پریشونی.
آمار
- 0
- 133
- 69
- 174
- 71
- 3,471
- 10,212
- 398,452
- 2,114,591
- 192,610
- 5
- 787
- 1
- 4,454
- دوشنبه, 11 اسفند 99