حد فاصل بین عصر و شب1شنبه. داخل گروه واتس کلاس آنلاین توضیح دادم که کتاب بریل ندارم و به خصوص تمرینهای ریاضی زیر دستم نیست و پایه درسهارو میگم حل تمرینات کتاب با بچههاست و سرپرست آموزش به فایلم گوش کرد و امروز بهم پیام داد که در حال پیگیری ماجرا بوده و شاید لازم باشه هفته آینده1سر به محل کار بزنم واسه تحویل گرفتن کتاب بریل. ریاضی. و اگر موجود باشه چندتا دیگه. اگر باشه. حتی اگر فقط ریاضی هم باشه من کلی خاطر جمعم. تصور اینکه به این بچهها بدهکار باشم اذیتم میکنه. خدایا کمک کن امسال مدیون نباشم!
دوباره سردرد البته خفیفتر. مادرم و خاله اینجان. مادرم در حال درست کردن اون سالاد معروفه خخخ. بهش میگم بده من درستش کنم میگه نه. دادم دست خودش هرچی عشقشه بریزه داخلش و خخخ از فردا پس فردا دوباره وارد1هفته پرهیزی سالادی میشم. ووووییییییی! البته اگر نتیجه مشهود باشه اصلا بد نیست فقط گاهی مخصوصا عصرها این سرمای جسم و داخل سلولی که لازم داره1چیز ناپرهیز بهش برسه و, … خدایا این اضافه وزن لعنتی! منو بیار پایین!
زمانی که به وزن متعادل برسم اولین چیزی که میپزم پاستای خودمه خخخ. کمی دور از دسترس به نظرم میاد. یعنی من دوباره به وزن متعادلی که میخوام, … بله که میرسم. امکان نداره جز این باشه. من همچنان پریسام! کمی خسته, کمی دلواپس, کمی, … گرفتار! ولی هنوز خودمم. من به چند کیلو سنگینی اضافی نمیبازم. میام پایین! قطعا میام. اونی میشه که من میخوام! تمام!
خوابم میاد. خواب نیست1جور کوفتگی مزخرفه. ترسناک نیست عادیه. این روزها باید بره.
شنیدم مدرسهها تا آخر امسال باز نمیشن. نفهمیدم آخر سال تحصیلی یا آخر سال99. باید دید. امروز هیچ نقطهای از فردا مشخص نیست. باید دید.
دلم حرف, کار, ماجرای تازه میخواد. دلم میخواد کار جدیدی باشه که بلدش بشم و از انجامش حس رضایت کنم. واقعیتش حس میکنم, … حس مثبتی نیست خخخ. دلم میخواد بگمش ولی حس توضیحش نیست.
باید واسه3شنبه فایلهای درسمرو جمع و جور کنم. باید سعی کنم نرم افزار کلاس برنامهنویسیرو نصب کنم. باید کار با نرم افزار سفارش اینترنتیرو بلد بشم. نرم افزاری که اطراف ما هم جواب بده و بتونم سفارشهای سوپرمارکتی-فروشگاهی بهش بدم. البته چیزی لازم ندارم. خونواده واسه مقابله با خطر کرونا همچنان سنگررو حفظ کردن و فقط کافیه حس کنن من1چیزی لازم دارم تا واسم جورش کنن و خخخ. البته خودمونیم حق دارن. واسه من که نمیبینم رعایت فاصلههای اجتماعی خیلی از1بینا سختتره. پریروز مادرم رفته بود واسه عوض کردن روغن ماشینش. زمانی که برگشت حرصی بود و متعجب. بهش گفتم چی شده گفت طرف ماسک داشته آدم ظاهرا فهمیدهای هم بود1دفعه ماسکشرو برداشت عطسه زد دوباره ماسکشرو زد. میگفت شانس آوردم نزدیکش نبودم. با این حال تا دیدم چیکار داره میکنه سریع کشیدم عقب. داشتم فکر میکردم اگر من بودم اصلا نمیفهمیدم چی شد تا زمانی که طرف با اون عطسهی کزایی میترکید خخخ. به نظرم بهتره من همچنان در سنگر باقی بمونم ولی میدونی؟ گاهی آدم دلش میخواد1چیزی بخره. چیزی واسه خودش. بدون اینکه از خونواده بخواد که بزنه داخل لیست خریدهایی که این روزها مشترک شدن. خلاصهی تمام این داستان اینه که دلم واسه استقلالم تنگ شده. دلم میخواد این, … بیخیال. این دردسر همه جای دنیارو گرفته. ناشکریه من نق بزنم. من تمام امکانات موندن در1قرنطینهی امنرو دارم. واقعا انصاف نیست اعلام نارضایتی کنم. خدایا من معترض نیستم فقط گاهی خسته میشم. میدونی؟ دلم میخواد خودم باشم. دلم واسه این خودم بودن تنگ شده. خیلی خیلی زیاد. یعنی میشه باز من خودم بشم؟
بحثهای من و مادرم در مورد این طرف و اون طرف جوب نامحسوس دارن زیاد میشن. من صاف گفتم موافق نیستم و اون صاف گفته تا انجام نشه خاطرم جمع نیست. من توضیح میدم که شدنی نیست و اون اصرار داره که شدنیه. و من بهش نمیگم که نمیفهمم چه مدلی توضیح بدم که پیش از این با این پریدن موافق بودم و الان, … خدایا توکل به خودت! میشه هرچی میخوایی کنی1کوچولو بجنبی؟ یا این طرف یا اون طرف. از این تشویش و بلاتکلیفی و این بیاطلاعی از انتهای قصه اذیت میشم. خدایا از انتظار متنفرم کاش آخر قصه هرچی سریعتر واسه من و واسه بقیه مشخص میشد!
دیشب داخل تیمتاک با بچههای قدیمتر بودیم. من هی مینشستم بین بچهها و هی بلند میشدم میرفتم بالا. مشغول ترمیم کیبورد گوشیم شدم و, … نتونستم مدت زیاد بینشون بمونم. عاقبت زدم بیرون. اینترنت مثبتش اینه خخخ. هر زمان بخوایی با1فشار دکمه پنجره بسته میشه و باز خودتی و تنهاییهات. من دیشب بین بچهها نموندم ولی باز و باز و باز بیشتر و بیشتر به این واقعیت مطمین شدم که دیگه نمیتونم به گذشتهها برگردم. واسم شدنی نیست. نمیدونم ایراد از کجاست. از ظرفیت من؟ از تغییر دوران و شرایط؟ از تفاوتهای بین امروز و دیروز؟ من نمیدونم. فقط میدونم که دیگه شبیه دیروزهام نیستم.
آدم عجیبی شدم. نچسبتر از گذشتههام. زمانی که کسی اینجا نیست گاهی دلم میخواد کسیها باشن. زمانی که کسی هست دلم میخواد خودم تنها باشم و کسی نباشه. دیشب نتونستم. نموندم. رفتم! من چی میخوام؟ کسیرو کنارم میخوام یا نه؟ به نظرم, … نه. نه هر کسی. کسی از جنس دلتنگیهام. کسی از جنس دیوونگیهام. کسی از جنس دلم. روحم. جنونم. کسی که میخوام. خدایا! لطفا! من آرامش میخوام!
1واسه درست کردن بابیلون راه پیدا کرده. باید بهش زنگ بزنم. نزدم. از اون هفته تا الان میخوام بزنم پیش نمیاد. خدایا من چیم شده؟
خب فعلا قرار نیست چیزی عوض بشه. من همچنان این طرف جوب گیر کردم. همچنان باید درس بخونم بدون هیچ هدفی. همچنان منتظر اتفاقهای قشنگم و همچنان قرنطینه و کرونا و جهانی که همچنان داره آشفتهتر میشه و همچنان, … دیگه بسه. برم سر درسم. این گفتنها به درد نمیخوره. من وضعیتم واقعا بد نیست فقط کمی خستم. خیلی خستم. خیلی!
میرم اینو بزنم روی آنتن و برم درس بخونم. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
35
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- وحید در گاهی تنها حضور!
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- پریسا در گاهی تنها حضور!
- پریسا در بی نام.
- پریسا در روزمرگی با چاشنی درس و نق.
- مهشید در گاهی تنها حضور!
- مهشید در گاهی تنها حضور!
- ابراهیم در روزمرگی با چاشنی درس و نق.
- ابراهیم در بی نام.
- ابراهیم در گاهی تنها حضور!
- پریسا در زنگ اعصاب.
- مهشید در زنگ اعصاب.
- پریسا در زنگ اعصاب.
- مهشید در زنگ اعصاب.
- پریسا در زنگ اعصاب.
- پریسا در باور تاریک.
- وحید در زنگ اعصاب.
- وحید در باور تاریک.
آمار
- 0
- 614
- 31
- 996
- 224
- 14,868
- 50,303
- 264,497
- 2,420,698
- 243,216
- 0
- 968
- 1
- 4,690
- پنجشنبه, 9 تیر 01
بادرود@
عجب بیخواابی بدی اومده سراغم که اومدم اینجا.چند روز پیش یه شهریوری را برای چندمین بار خاستگاری کردم و مذل همیشه جواب رد گرفتم…
چه تنهایی بدی…
سلام نوکیا. امیدوارم الان رو به راه باشی! تنهایی بد نیست نوکیا. رفیق خوبیه البته اگر باهاش دوست بشی. من که باهاش عالی کنار میام. اون هم خیلی با معرفته باهام. راست میگم. واقعا خوش میگذره. خخخ باهاش رفیق شو ببین که درست میگم.
اه پ بازم رفتی وسط سالاد خخخ
هیچی نشد نداره اینم میشه
و بازم همه چی میگذره و کاش این روزا هم بشدت سریع بگذرن
حس میکنم واقعا خستم ازش
از هرچی سالاده بدم میاد. چی بگم ابراهیم! این روزها که از خدا گذشتنشون رو میخواییم عمر ما هستن که از بس سیاهش کردن حس میکنیم دیگه تحملش رو نداریم. کاش خدا دست از سکوت صبورانهاش برمیداشت!