بعد از ظهر5شنبه. آخ آخ از دست این5شنبه که حسابی, … ولش کن به جهنم. به جهنم!
راستی شنبه تعطیل هست یا نیست؟ این هفته هم قرنطینه تمدید بود. البته من از درس و مشقم وا نموندم کلاسهام اینترنتیه. راستی عاقبت نیم فاصله رو بلد شدم. خدا خیرت بده مدیر! راستی چیزی به پایان مرحله اول اصلاح قصهی آدم برفی نمونده. فقط6صفحه. راستی واسه زمستون دیگه کانون بیکانون. راستی دیگه سر کلاس اسکایپیم انشا ندارم. راستی استادم در اسکایپ حسابی رضایت داره ازم فقط میگه بیشتر تمرین کن و حالا که کانون دیگه نیست میشه که من بیشتر تمرین کنم. راستی دیگه یواش یواش بعد از اینکه به ثبات رسیدم میشه تردمیلم رو دوباره شروع کنم البته فقط نیم ساعت در روز و با شمارهی خیلی کند. از اون سرگیجهی کزایی به شدت میترسم ابدا دلم تکرار تجربهی اون سقوط لعنتی از تردمیل روشن رو نمیخواد. راستی حدود17کیلو از اواسط مهر تا الان کم کردم و الان هرچند سرعتم در کاهش وزن کمتر شده ولی اوضاع بد نیست. منتظرم به وزن دلخواه برسم تا بتونم دوباره پاستا بپزم. میشه سریعتر باشم با اون سالاده وووییی خدا مورمورم شد از تصورش ولی نفهمیدم مادرم چی در مدلم دید که به نظرم ترسوندش هرچی بهش میگم میگه نه مادرجان اصلا خودم غذاهات رو جیرهای میدم بهت ولی اون سالاده رو فعلا ول کن. در جواب اصرارم که آخه واسه چی فقط گفت نمیخواد سریع بیایی پایین اون مدلی قیافه و پوستت رو خراب میکنه. حس کردم ترسش فراتر از خرابی پوستم بود ولی دیگه با اصرار اضافی اذیتش نکردم. منتظرم این هفته که موج تغییر برنامههای زندگیم شدیده سپری بشه رضایتش رو واسه1خیز1هفتهای جلب کنم و بدون اینکه این بنده خدا هم دلواپس باشه1دفعه دیگه بپرم وسط کرت گیاهان سالادی! اوه خدا! هی! پیامک اومد بذار ببینم شاید از بانک باشه واسه حقوق. از بانک بود ولی پیامک واریز نبود برداشتی بود. راستی شاید بشه به استاد کلاسهای هنرم زنگ بزنم ببینم میشه با ماسک و شیلد برم ادامه بدم و مدرک فنیم رو بگیرم یا نه. خواستم هفتهای که میاد زنگ بزنم مادرم خخخ میگه حالا بذار بعد از ترم کانونت1استراحتی کن شاید2هفته دیگه اوضاع بهتر شد. مادرم احتیاط میکنه. مستقیم نمیگه نکن. شاید چون دیگه میدونه من اگر قانع نشم فرقی نمیکنه ایشون چه قدر واسم عزیزه. کاری که بخوام کنم رو میکنم ولی اگر متقاعد بشم و باشم دیگه حله. خلاصه که خیلی ملایم گفت میگم حالا1هفته صبر کن بعدش زنگ بزن ببین این استادت اصلا کلاس داره یا شبیه خودت و خود ما حساسه و فعلا کلاسش رو بسته. واقعیتش خودم هم از1هفته نیمه متوقف بودن بدم نمیاد پس فعلا زنگه بره واسه هفتهی بعد. این هفته باید از شوک پایان کانون دربیام. باید لرزش این4چوب که به خاطر تغییر برنامه داره ترتر میکنه متوقف بشه تا ببینم کجای داستانم. باید نظم رو به زندگی پاشیدهام برگردونم. باید صبحها که بلند میشم به جای اینکه از شدت استرس مورمورم بشه و اول از داخل رختخواب بشینم1بخشی از درسهام رو بخونم بلند شم رختخوابم رو مرتب کنم. خاطرم بیاد که آدمم. که زنم. باید بلند شم موهام رو شونه بزنم. لباس درست درمون بپوشم. عطر ملایم خونگی بزنم. قهوه بخورم. بعدش آروم برم سر درسم. باید باورم بشه که دیگه زمان دارم واسه همهی اینها اگر نظم گذشته رو پس بگیرم. من خیلی چیزها از دست دادم. این2سال و نیم که گذشت واسم خیلی گرون تموم شد. اینجا که خودمم و خودمون خیالی نیست اگر بگم. من توی این جاده چیزهای با ارزشی رو جا گذاشتم. خیلی زیاد بودن خیلی. لحظههای بیتکرار و بیبازگشتی که میشد با دوستهام خاطره بسازیم. اونها رفتن و خاطره ساختن و من جا موندم وسط کتابهام. حالا اون دوستها دیگه نیستن. حالا3رفته. الان خوابیده زیر خاک. من حتی سر دفنش نرفتم. نشستم خونه و درس خوندم. کرونا. درس. ترس. و3رفت. حالا دیگه2نیست. رفته به راه خودش. بدون3رفته. حالا دیگه1در شرایط کاملا متفاوتیه. حالا1کسیه که من نمیشناسمش. واقعیتش نمیخوام هم بشناسم. ترجیح میدم آخرینهایی که ازش به خاطر دارم رو در قاب خاطراتم نگه دارم. این1رو ترجیح میدم ازش چیزی ندونم. اذیت میشم. خیلی زیاد. حالا دیگه چندتا از مجردها ازدواج کردن. چندتا از متأهلها بچه دارن. حالا دیگه خیلی چیزها عوض شدن. و من در زمان این تغییرات نبودم. من اینجا بین کاغذها و استرسها از تمام اینها جا موندم. اون لحظهها همراه تمام اونها که میشناختم رفتن و دیگه هرگز برنمیگردن. اون لحظهها رفتن بدون من. از دست من رفتن! برای همیشه رفتن! من کلاسهام رو داشتم. هنر بهم آرامش میداد. جامرو در انجمن شعر پیدا کرده بودم. داشتم با شغلم کنار میاومدم. بعد از سفر96داشتم زنده بودنم رو حس میکردم. من در این جاده تمام اینها رو جا گذاشتم. حالا من کسی هستم که زبانش شاید1خورده بدک نیست ولی به شدت خستم. به شدت بی حوصله و بی حسم. عمیقا حس میکنم که روانم زخمیه. عمیقا حس میکنم که سلامت نیستم. اینها رو نمیتونم واسه کسی توضیح بدم. باور نمیکنن. حس اصرار ندارم. پریروز مادرم از سفرهای بعد از کرونا میگفت. زمانی ذوق سفر داشتم. الان ندارم. گفتم سفر دوست ندارم. دلم سفر نمیخواد. مادرم مقصدهایی رو میگفت که زمانی عاشقشون بودم. رویام بود که باز برم و حس کنم اونجام. خوابش رو میدیدم. مادرم گفت و من حس کردم چیزی از جنس1مدل خستگی سرد و تلخ بغض شد و نشست روی حنجرهام. مادرم متوجه نشد. فقط گفتم دلم نمیخواد. سفر به هیچ کجارو دلم نمیخواد. میخوام بخوابم. فقط بخوابم. مادرم متوجه نشد. زمانی که چپیدم توی دستشویی متوجه نشد که واسه چی رفتم. زمانی که اومدم بیرون متوجه نشد که دلیلی نداره آدم از داخل دستشویی با صورت شسته بیاد بیرون مگر اینکه به دلیلی متفاوت از معمول رفته باشه توی دستشویی. حس میکنم حتی سلامت جسمم هم ولم کرده رفته. بیمار نیستم. بیحالم و سنگین. زمانی که شروع کردم به شدت وزنم از امروزم سبکتر بود. الان شدم1گونی کاه که حس جنبیدن توی جسمم نیست. پیش از این ظرافتهای زنانه درم, … چه فایده داره این حرفها! حالا اونهمه فشار به اندازهی قابل توجهی رفته و من, … با1عالمه خستگی و1روانه نصفه نیمه و1آستانهی تحریک نزدیک به0اینجای جاده موندم. سخت گذشت. خیلی خیلی خیلی سخت. خخخ حالا واسه چی اینطوری؟ این چه حالیه؟ داستان این بارون چیه؟ الان واسه چی؟ خخخ واسه چی آخه؟ واسه چی؟ در میزنن. مادرم.
خب این هم از مادرم. امشب رادیو گوش کن برنامه داره. تلفن. فاطمه. میام.
این هم از این. طفلک فاطمه! خخخ. حل شد تا ماجرای بعدی. من قبلش داشتم نق میزدم ولی سر نخ نق زدنم از دستم در رفته نمیدونم کجاش بودم. خب نق پر باقیرو بیخیال تا نوشتار بعدی و نق بعدی و, …….
باید درس شنبهرو حاضر کنم. باید واسه امتحان المنتری1که خودمون داخل کلاس اینترنتی تیمتاکی باید پشت سر بذاریمش آماده باشم. گرامرم خیلی بدک نیست ولی آخ از املا و لغت. بسه دیگه بلند شم چایی درست کنم. شاید من زیادی تلخم. باید واسه ترمیم موارد قابل ترمیم آماده بشم. باید چیزهایی که هنوز میشه پس گرفترو پس بگیرم. خدارو چه دیدی شاید همون طوری که مادرم معتقده و استادم معتقده و خیلیهای دیگه معتقدن این1جایی که خیلی هم کاریه به کارم بیاد! آینده به موقع خودش میرسه و ما به موقع باهاش رو در رو میشیم. اگر عمری باقی باشه باز برمیگردم. تا نمیدونم کی.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
34
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در خالص شب!
- مینا در خالص شب!
- پریسا در بین صبح و شب.
- پریسا در شاید.
- فاطمه در شاید.
- فاطمه در بین صبح و شب.
- پریسا در کاملا هیچ چی.
- پریسا در شونه به شونهی لحظهها.
- پریسا در آش جمعه.
- پریسا در درصدی نقهای بیخطر.
- پریسا در تاریک. نه چندان. فقط کمی.
- پریسا در کمی خستم. خیلی خستم. خیلی!
- پریسا در شاید.
- ابراهیم در شاید.
- ابراهیم در کمی خستم. خیلی خستم. خیلی!
- ابراهیم در تاریک. نه چندان. فقط کمی.
- ابراهیم در آش جمعه.
- ابراهیم در درصدی نقهای بیخطر.
- ابراهیم در شونه به شونهی لحظهها.
- ابراهیم در کاملا هیچ چی.
آمار
- 0
- 138
- 50
- 379
- 165
- 1,457
- 3,880
- 441,479
- 2,096,507
- 188,465
- 15
- 754
- 1
- 4,434
- شنبه, 27 دی 99
سلام پریسا
پ بالاخره تو خوردن اون سالاد یکی تونست ترمزتو بکشه خخخ
سخت نگیر بزار همه چی یواش یواش پیش بره
سلام دشمن عزیز. آخه مشکل اینجاست که گاهی قفل میکنه پیش نمیره. کاش بره!