فوق منفی!

عصر جمعه. به شدتی عجیب خواهان پایان درسم. باید نت برداری هام رو واسه فردا بنویسم و ببرم مدرسه. بعدش کلاس فردا شب رو پیش ببرم و پیش به سوی موارد کلاس3شنبه. بعدش دوباره و بعدش؛ … اه لعنتی! فایده ی این نوشتن ها چیه؟ چیزی که عوض نمیشه. دیروز بود به نظرم که به1زنگ زدم. اگر به هوای الانم باشم دیگه فعلا بهش زنگ نمی زنم. هر دفعه این بحث تکراری نفرت انگیز بینمون می چرخه. اون می خواد من متقاعد بشم که حفظ قرنطینه ی کروناییم اشتباهه. بیام بیرون. که چی؟ آخه کدوم جهنمی الان میشه رفت؟ کافه. رستوران. قبرستون. واسه چی نمیشه آدم ها بفهمن که تا1جایی باید در موارد مسخره ای که خودمون بهش معتقدیم بحث کنیم؟ خب برید. شماها برید! تمام جهان برید هر بهشتی عشق می کنید و دست از سر من بردارید. دیگه واقعا دارم متنفر میشم. حس اعلام نفرت ندارم. حتی حس هشدار. فقط1زمانی بی هیچ حرفی این خط لعنتی رو می سپرم دست مادرم. خخخ بالای1ساله که این رو می خواد ولی اصرار نمی کنه. دیگه می دونه من جوهرم وحشیه نه با اصرار نه با منطق قانع نمیشم اگر واقعا نخوام. بیشتر بلد شده باهام چه مدلی پیش بره که پیش ببره. خخخ من هم بلد شدم چه مدلی1چیزهایی رو خخخ بی دردسر پیش ببرم که جفتمون آسیب نبینیم. ولی در مورد این خطه هنوز موفق نیست. اگر اون هایی که دستشون بهم می رسه بیشتر از این روانم رو فشار بدن هیچ بعید نیست همین روزها موفق هم باشه. خسته شدم. از دست همه. نگفتم. به1نگفتم. به هیچ کسی نگفتم. بد خسته شدم از این بحث های چرخون و تکراری. من بیرون برو نیستم. کافه و رستوران و هر جهنمی که بقیه می خوان به رفتن متقاعدم کنن برو نیستم. هیچ موافق نیستم خودم و خونوادم رو به خاطر شایدهای این جماعت گرفتار دردی کنم که می شد نباشه و وارد زندگیمون میشه فقط واسه اینکه من از بی تفریحی خسته شدم و1روزی رفتم به1کافه ی مسخره و1رستوران لعنتی تا حال نکبتم جا بیاد. خدایا فقط تصورش از وحشت منجمدم می کنه. اگر چیزی بشه, اگر خودم این وسط گرفتار بشم, بدتر از اون, اگر سر این حماقت من کسی از اطرافم گرفتار بشه, مادرم, برادرم, جیگیلک, خدایا! وایی خدایا الان پس می افتم! خدایا جایی نمیرم لطفا این رو از سرم ببر بیرون الان دق می کنم!
بدجوری درس دارم. بدجوری خسته شدم. بدجوری بی انتهاست. بدجوری نق می زنم. بدجوری اینجا تلخه. بدجوری سنگین می گذره. خدایا خیلی سنگین داره میره خیلی!
اطرافیانم میگن مدرسه ها باز نمی مونه. تعطیلش می کنن. من باورم نمیشه. خخخ کاش اگر می خواست تعطیل بشه امشب اعلام می شد تا من برای فردا زمان درس خوندنم بیشتر بود. خسته شدم آخه.
مادرم داره از ییلاق میاد. امشب اینجاست. باید بجنبم.
همچنان داخل تیمتاک درس می خونم. مسخره هست ولی انجامش میدم. داخل1کانال که میکروفونش بسته هست نشستم و درس می خونم و گاهی هم درس نمی خونم فقط هستم.
به نظرم به دردسر ترسناکی افتادم. در رفتن فایده نداره غلط نکنم بد جایی خودم رو گیر انداختم. خدایا هنوز امیدوارم اشتباه کنم. این واقعا, … اوه خدا! آخ خدای من!
کسی بهم گفت اونی که به خاطرش دلواپسم قاچاق بچه ها نبود فروششون بود. گفتم خب بچه رو واسه چی باید خرید و فروش کنن؟ گفت شاید واسه اینکه فرزند گرفتن از پرورشگاه سخته و خونواده ها این مدلی صاحب بچه میشن. گفتم شاید هم بچه ها این مدلی راحتتر واسه استفاده از اعضا و اندام هاشون بهره میدن. طرف دادش در اومد که لعنتی تو باید همیشه بدترین حالتش رو ببینی و بگی؟ باید اون مغزت رو اصلاح کنم. حوصله نداشتم. گفتم برو اول شاخ و برگ های اوضاع خودت رو هرس کن بعدش اگر عمری واست موند به مغز من گیر بده. جای حرف نبود. قطع کرد رفت خخخ.
سر کار با ماسک و شیلد سخته. سال گذشته زمانی که از بی تفریحی و درس و سختی دایم نق می زدم اصلا تصور نمی کردم که زمانی آرزوی نفس کشیدن بی ماسک و راحت در هوای بیرون از خونه به سرم باشه. خدایا یعنی سال آینده اگر زنده باشیم چی منتظرمونه؟ نکنه بدتر از این باشه؟
قرار شده کلاس های محل کارم حضوری باشن. همکارم اصرار داشت و بعد از صحبتی که باهام کرد من سکوت کردم. دلایلش درست بودن و چاره ای نبود جز اینکه متقاعد بشم. قراره فعلا بچه ها1روز درمیون بیان و روزی2یا3ساعت. کاش زمانش فردا نبود من واسه فردا شب درس دارم آخه! مادر یکیشون می گفت من هر روز هم می تونم بیارمش. جدی این ها چه تصوری از خطر و کرونا و درس ابتدایی و خدای ناکرده مرگ دارن؟ خب البته عجیب نیست از اشخاصی که بیخیال قرنطینه میرن گردش و تفریح یا بچه هاشون میرن بی ماسک با رفیق ها چرخ و عشق و حال و به شبیه های من هم می خندن. خدایا سر به سر این ها نذار گناه دارن اگر چیزیشون بشه خیلی بده. کاش اجازه می دادن روزهایی که بچه ها نیستن ما توی خونه بمونیم! خدایا من واقعا می ترسم کاش می شد بیرون رفتنم کم بشه! همکارهای من به این وضعیت می خندن. طرف داخل کلاس ماسکش رو بر می داره. بهش میگم نکن خانم جان خطرناکه. میگه خفه میشم. میگم اگر بگیری هم خفه میشی خطرناکه. میگه خب بگیریم چی میشه مگه؟ میگم هیچ چی فقط میمیری. این وامونده درمون نداره اگر بدنت خودش از پسش برنیاد این می کشدت. میگه خب بکشه. همه باید1روزی بمیریم اینقدر نترس و می زنه زیر خنده. ماسکش رو بر می داره و می خنده و میره. خدایا این ها از طرف خودشون میگن من نمی خوام زجرکش بشم میشه مواظبم باشی؟
به شدت تغییر و انگیزه و از این چیز ریزها که منتظرشون می شدم لازم دارم. باورم نمیشه مگه شدنیه که اینهمه تهی؟
میگم این حس و حال مضحکم واسه خاطر عصر جمعه هست یا واسه خاطر درسم که مونده یا واسه خاطر مدل خرکیم؟
بیخیال الان به شدت پایان این وراجی ها و پرداختن به درس و مشقم رو لازم دارم که اگر نکنم فردا از اینی که هستم بیچاره تر میشم و این اصلا مثبت نیست. من رفتم تا بعدا بیام باز جفنگ های فوق منفی, هی! نمی خوام! دلم جفنگ های مثبت می خواد. کاش پیدا کنم تا بگم. اوخ ساعت6و27دقیقه! من رفتم درس!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «فوق منفی!»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام پریسا
    منم گاهی از این گیرا دارم بریم بیرون و و خدایا .. خخخخخ
    بخند ولشششش
    دیگه چخبرا همه چی خوب و عالی پیش میره
    پریسا شمارت رو گم کردم شماارمو عوض کردم 09100698564
    میخواستم بدونم شعری راجب سالگرد تا حالا ننوشتی؟؟؟؟
    اگه نوشتی من میخوامش
    ننوشتی هم بازم میخوام
    شاد و سلامت باشی همیشه

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. وایی خدایا ابراهیم میگن این حالاها باهامونه! باورم نمیشه این چه وضع مسخره ایه داخلش گیر کردیم؟ ولش کن حس نق نیست. خدا بگم چیکارت نکنه کتاب هایی که توی اون پست محله زدی خواهان داره بپر راه تماست رو اونجا درستش کن و از این چیزها. من سالگردها نق زیاد زدم ولی خخخ اشاره ی مستقیم به سالگرد نداشتم. ببین من کلا همیشه در حال نق زدنم سال و ماه هم نداره تو هم چه جایی اومدی دنبال حرف حساب می گردی! حالش رو ببر!

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    خب عجب ملت دیوونه ای داریم ها!
    حرف خاصی راجع بهشون ندارم که بگم
    این حرفتون به فکر وادارم کرد
    سال بعد چی منتظرمونه؟
    احتمالاً مرده باشیم و نمی دونم شاید هم قبل از مردن بشه بدتر باشه حالمون
    من هم که دارم منفی میگم ولی واقعاً نمی دونم وقتی یک دونه تخم مرغ رو همین امشب خریدم هزار و سیصد و پنجاه تومن باز هم میشه مثبت بود آیا؟

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. چی بگم؟ ملت هم خخخ مدل خودشون رو دارن طوری نیست فقط اگر اصرار نکنن که نسخه های خودشون رو توی حلق من فرو کنن ممنونشون میشم. اذیتم می کنه داستان هاشون زمانی که می خوان من هم جزوش باشم. نمی دونم روی چه حسابی ولی من هنوز به صبحی امیدوارم که نشونی از رسیدنش نیست. شاید هم سال دیگه این زمان رسیده باشه. شاید در حال ترمیم زخم های امروزمون باشم. هرچند بعضی هاشون هرگز ترمیم نمیشن ولی شاید در حال آروم کردن سوزشون باشیم. کاش می دونستم! کاش می دونستیم! کاش صبح زودتر برسه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *