5شنبه بعد از ظهر. تا انتهای بخش های نباید اینجا رفتم. الان تموم شد. تقریبا10دقیقه پیش شاید. نفسم بالا نمیاد. حس بی توصیفی دارم. حالم عجیبه. شاید بد. شاید عجیب فقط عجیب. کاش نمی خوندمش! کاش شروعش نمی کردم! خدایا! آخ خدایا! احساس می کنم با هوای این بیرون بیگانه ام. هوام رو می خوام. واسه تنفس.
چند لحظه پیش توی گروه واتساپ آموزشی محل کار1بخشنامه رسید. آموزشی که تا صبح امروز قرار بود غیر حضوری باشه بر طبق این بخشنامه حضوری شده و خخخ. بقیه اعضای گروه یعنی همکارهای من در شوک هستن و من فقط لبخند زدم. اون ها که ندیدن ولی من زدم. تصور کن1دفعه اومدن گفتن برنامه ای که بر طبق تمهیدات فراوان پس فردا باید اجرا می شد پر. همه چیز عوض. خخخ. حالا مدرسه ی ما باید مثل فشنگ بجنبه واسه سرویس! آخه قرار بود آموزش غیر حضوری باشه و تا جایی که من اطلاع دارم سرویس بی سرویس. به جهنم! به من چه! نمی فهمم واسه چی نه حیرت کردم نه به اندازه ای که تصور داشتم حرصی شدم. فقط ترس. می ترسم. کرونا. هی! من که زیر شیلد و ماسکم. پارسال گاهی1خورده قهوه با خودم می بردم اونجا می خوردم که نهایتش امسال نمی برم. چیزی عوض نشده. البته زیر شیلد و دستکش با بچه ها, … هی بیخیال بی بچه ها هم ما باید اونجا می رفتیم ولی, … کرونا, … خدایا جون ما رو دادی دست کی ها! حواست هست دارم میگم من می ترسم؟ که نمی خوام این مدلی مفت نفله بشم؟ که نمی خوام ویروس لعنتی رو بیارم خونه جایی که خونوادم و مادرم رفت و آمد می کنن؟ خدایا خسته شدم اینهمه گفتم و میشه بشنوی؟
باید درس هام رو جفت و جور کنم. شنبه صبحم پر شده و شنبه شب کلاسم. با باز شدن مدارس صبح هام رو از دست میدم. خصوصا اینکه امسال فصقل تعمیر نشده که بشه ببرمش. عجب وضعیتی!
شنبه عصر ساعت6باید در واحد ترجمه ی تیمتاک محله باشم. هماهنگی واسه شروع کارگاه ترجمه. خدایا من توی زندگیم هرگز شبیه این روزهام حس فشردگی و گرفتار بودن در کسر زمان بهم فشار نیاورده بود. خیلی پیش اومد که خیلی بیشتر از الان مضطرب باشم. غمگین باشم. وحشتزده باشم یا گرفتار. ولی این, … خیلی خیلی ناخوشآینده. اصلا از احساسش خوشم نمیاد. کلاس های کانون رو باید حواسم باشه که ثبت نامش رو از دست ندم. شروعش در مهر. هی! حالا که مدارس حضوری میشن پس کانون هم حضوری میشه. خدایا واقعا1در رو لازم دارم الان روانی میشم این وضعیت تا کی ادامه داره واسه من؟ هیچ طرفی هم شل نمیشن. گیرهام رو میگم. یعنی تا آخر عمرم همین مدلیه؟ فعلا دیگه حس ندارم بگم خدایا چون حس می کنم جواب نمیدی. این لحظه خستم حتی از صدا زدنت. برم درس بخونم انشای شنبه موضوعش سخته و من هنوز چیزی ننوشتم. امروز7کلاس تدوین. دیگه نمی تونم. من رفتم.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 23
- 16
- 226
- 70
- 1,447
- 12,401
- 300,641
- 2,670,846
- 273,482
- 77
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
همچنان میگم نگرانی رو متوقفش کن
راستی چرا من عین قبلنا نیستم و باید منتظر باز کردن در از سمت تو بشم!!!
شاد باش و بیخیاااال
ابراهیم تو واسه چی هر دفعه میری توی صف؟ هرچی می کنم باز این مدلیه! یعنی چی از بس منو اذیت کردی و دشمنی ورزیدی وردپرس به جنگ علیهت بلند شده و تا من نیام راهت نمیده.
سلام.
رسماً می تونم اسمِ خانم معلمِ گرفتار رو برازنده شما بدونم خخخخخخخخخخخخخ
من از تهِ تهِ قلبم مطمئنم همه برنامه ها جور میشن و کنار هم قرار می گیرند.
سلام دوست من. فقط می تونم بگم چی بگم و دیگر هیچ. جدی من باید اسمم رو به تا ابد گرفتار تغییر بدم.