غافلگیری اینه؟!!!

صبح شنبه. حدودهای8صبح شاید. حس زمان سنجی نیست. امروز ساعت۱۰ کلاس کانون. دیشب دوباره شده بودم سنگ وسطی و سعی می کردم بین۲تا قطب خونوادم تعادل رو برقرار کنم. برقرار نمی شد و عاقبت گفتم خوب با خودتون. بعدش با اجازه خودم۱به جهنم گفتم و ولشون کردم تا هم رو بِجُوَن. می بینی؟ هنوز آدم نشدم. این کلمه از سرم نپریده و اتفاقا با اعرابش می نویسم و خخخ. اختلاف نظرهای این۲تا، مادرم و برادرم… بیخیال ولش کن حسش نیست.
دیروز، دیشب، … شده با تمام روانت دلت به1کسی، … این چند هفته وسط توفان درس و مشق داشتم1چیزی می خوندم درباره1کسی یعنی1چیزی، … شاید بشه بگم خاطره بود شاید. چندین دفعه تا نصفه رفتم و ولش کردم و بعد از۱وقفه چند روزه باز از اول شروعش کردم و باز تا نصفه رفتم و… این دفعه ولش نکردم و خوندم و خوندم. رسیدم به1جایی که1کسی رو سر1سو تفاهم خطرناک بدجوری متهمش کردم. مال چند سال پیشه ولی هنوز یادآوریش اینهمه واضح تلخ بود واسم لحظه ای که می خوندمش. طرف رو من متهم کردم و بعدش خیلی های دیگه متهم کردن و در1زمان بسیار خطرناک طرف به۱چیز بسیار خطرناک متهم شد و بعدش طرف اتهامش رو پاک کرد ولی1چیزیش، … اتفاق وحشتناکی بود. تقریبا از دستش داده بودیم و خدا دلش نیومد و بهمون پسش داد. اون اتفاق به خاطر کاری که من و ما کردیم نبود. اون آدم چه به اشتباه ما متهم می شد چه نمی شد اتفاقه بود و این، …
با اینکه تمام سلول هام می دونستن ماجرا مال خیلی پیش بوده و حالا به خیر گذشته و تموم شده ولی نمی تونستم مهار آرامشی که از وجودم در رفته بود رو بگیرم دستم. عجیب دلم رفته بود به طرف. توی سرم چرخید:
-چند وقته ندیدمش.
رفته بود جایی. تماس هم نداشتیم. خوندم و خوندم. از اون بخش که گذشتم عجیب حس درد و خستگی داشتم. از اون تلخ تلخ هاش. حس کردم دلم نمی خواد فعلا هیچ تماسی با هیچ کسی داشته باشم. رفتم تیمتاک و به خودم وانمود کردم همه چیز عادیه ولی نبود. درس خوندم و گفتم و خندیدم. نمی شد. زدم بیرون. دوباره رفتم. برنامه ساعت۱۱رو اونجا گوش کردم. این شب ها زیزیگولو. نمی شد. دوباره زدم بیرون. دیر وقت بود. دیگه نرفتم تیمتاک. هیچ کسی رو دلم نمی خواست. خوابم هم نمی برد. خوندن اون صفحه ها بهم حس های آشنای تاریکی داده بود که سنگینم کرده بودن. چه قدر این تاریکی آشنا بود!
خواستم ادامه رو بخونم دیدم دلم نمی خواد. خواستم ولش کنم دیدم نمی تونم. کمی خوندم و رسیدم به… و۱مدل خیلی خیلی عجیبی دلم هواییه هوای اون آدمه بود. هوای همه چیزش. هوای هواداری هاش. مواظبت هاش. رفاقت هاش. خنده هاش. مهربونی هاش. حضورهاش. و با اینکه اصلا دلم نمی خواست به خاطر آوردم. در اون هفته تاریک، حیرتش. خشمش. خستگیش. سکوتش. دردش. و بعد، انفجار حادثه و برائتش در2قدمیه پایانش، … پشت پلک هام داغ می شدن. خدایا چه قدر می خوام ببینمش! خدایا چه قدر می خوام ببینمش! خدایا چه قدر! خدایا چه قدر! چه قدر!
و گوشیم زنگ خورد. خواستم جواب ندم. ولی گفتم شاید مادرم باشه که این وقت شب لازم دیده زنگ بزنه بهم. گوشی رو از بالای سرم برداشتم و ایسپیک بگو ببینم کیه؟ شوکه شدم. چنان شدید که یادم رفت باید کجای گوشی رو بزنم که جواب بدم. برداشتم.
-الو! هی پریسا! خواب بودی؟
گیج بودم.
-نه. بیدارم ولی تو… تو کجا هستی؟
-من آخرهای جاده. دارم وارد شهر میشم.
به نظرم داد زدم.
-برگشتی؟
صدای خنده ای که خستگی ولی رضایت ازش می بارید.
-صدات رو بیار پایین مادرت بیدار بشه7جد من شب جمعه ای فحش بارون میشن. نه هنوز روی هوام. بله که برگشتم. دارم بهت میگم وارد شهر شدم. دلواپس نباش موارد همه خیر بودن و من اینهمه مدت می گشتم نخودسیاه و سفید و زرد پیدا کنم که شکر خدا پیدا نکردم و گفتم اول زنگ بزنم به تو بگم که از همه دلواپس تر بودی. حالا به کسی نمیگم ترسیده بودی.
-مادرم اینجا نیست. باشه نگو. ولی… یعنی الان کسی نمی دونه تو اومدی؟
مکث.
-نه. گفتم اول از همه زنگ بزنم بهت و از دلواپسیت … پریسا! گفتم ترسیدی. نمی خوایی فحشم بدی؟
نفس های گیجم رو کشیدم داخل.
-نه. چه خوب شد برگشتی.
تردید.
-حالت خوبه پری؟
بغض .
-ببین! میگم…
تردید.
-پریسا! من باید از سر کوچه تو رد بشم. می خوایی بیام اونجا؟ ببین تنها میام باور کن.
و همون خنده که خستگی ازش کسر شده بود. شاید به مراعات من.
-بیا.
حیرت.
-بیام پریسا؟
خشی نازک روی خط صدایی که آهسته می شکست.
-بیا.
ادراک.
-پری! گریه می کنی؟
سکوت. سعی کردم بشکنه ولی نشکست. زورم بهش نرسید.
نگرانی.
-پری! چی شده؟
شکست صدا. شبیه شکست نور. شبیه… شبیه هیچ چی. فقط بارون. دیگه حرفی نبود.
-پریسا من کمتر از۱۰دقیقه دیگه اونجام.
در رو که باز کردم هنوز هقهقم رو نتونسته بودم کاریش کنم. نه می شد که قورتش بدم نه آزاد می شد که خلاص بشم. این فسقل روشن بود و صفحه هایی که می خوندم هنوز باز بودن و من دیگه نمی خوندم و هقهق هام و نفس هام با هم دعواشون می شد و…
-سلام! پریسا! دیوونه چته؟
نفس هام بعد از جاری شدن صمیمیت و آرامش اون صدای دیرآشنای عزیز با آزاد شدن هقهق هام آزاد شدن. گوش کردم. لمس کردم. خودش بود. همون صدا. همون دست ها. همون هیبت. همون حضور. از جنس همون سال های دور. تحملم بعد از خاطر جمعی کاملا0شد. دستی که دور شونه هام بود رو سفت بغل کردم و ترکیدم. دست خودم نبود نمی شد بدمش پایین.
-پریسا چیزی شده؟
گریه هام بیشتر شدن. اون دست رو سفت تر فشار می دادم. سفت و۲دستی توی بغلم فشارش می دادم و انگار خدا این آدم رو همون لحظه از کام اون بلای عوضی بهم و بهمون دوباره پس داده بود از حس آرامش حضورش پر می شدم و از حس رفع و دفع چیزی که سال ها پیش از سرمون گذشته بود به شدت هقهق می زدم.
-ببینمت! بیا اینجا بشینیم به من بگو چی شده. بگو واسه چی گریه می کنی؟
در حلقه اون دست های آشنا هقهق زدم:
-دلم واست تنگ شده بود.
چه قدر اون خنده حیرت زده و سبک بعد از1مکث بسیار کوتاه اون لحظه مایه آرامشم بود!
-دل من هم واست تنگ شده بود مسخره! اینکه گریه نداره! هی مینیت رو راه انداختی؟ وقتی من اینجا بودم کامپیوتر قدیمیت هنوز روی صحنه بود. چیکارش کردی؟ این سیستمت چه جمع و جوره. مانیتورت واسه چی… این چیه؟
خیالم نبود. از هوای حضور۱آشنای دیرآشنا پر می شدم و خیالم به هیچ چیز دیگه ای نبود. آشنای دیرآشنا صفحه بازم رو خوند و باز هم خوند و نه بلند بلکه آهسته و مهربون خندید. حلقه اون دست ها سفت تر شدن.
-پریسا پریسا! این چیزها چیه تو می خونی! اصلا تو مگه درس نداری؟ واسه چی این رو بازش کردی؟
هقهق می زدم هنوز.
-واسه اون۱هفته معذرت می خوام. من واقعا… آخ خدای من!
خنده ای که دلی تر می شد و هرچه بیشتر پاک از غبار خستگیه سفر.
– 1هفته و5روز. جمعا درست12روز. بذار ببینم۱۲روز و چند ساعت…؟
چه تلخ بود اینهمه وضوح ماندگاری۱خاطره تلخ در خاطر۱رفیق عزیز! خدایا داشتم خفه می شدم.
-آخ خدای من!
طنینی بدون خنده اما آروم. به آرامشه شبی که آهسته لحظه هامون رو قدم می زد.
-هی! بسه دیگه!
حلقه دست هایی که سفت تر می شدن و حلقه دست های من که سفت تر می شدن و خدایا شکرت!
-پریسا! ببین! زمان بدی بود. داشت به هممون سخت می گذشت. فشار شدید بود. همه نگران و ترسیده و تحریک پذیر و مواظب و هزارتا چیز دیگه بودیم. این وسط۱چیزهایی هم پیش اومد. خوب بعدش هم مدل دیگه هاش پیش اومد و اگر به معذرت خواهی باشه من هم باید واسه بعدهاش معذرت بخوام از تو. داشت سخت می گذشت پریسا! زیر فشار هر چیزی میشه که پیش بیاد. عه دیوونه واسه چی هی می ترکی؟ چیزی نیست پری. من سالمم. تو هم شکر خدا اینجایی. این صفحه کوفتی رو هم ببند و دیگه بیخیالش بشو. به جای این دوره کردن ها باید خاطر جمع باشی که همه چیز درسته. تو باید درس بخونی. مگه آیلتس نمی خوایی هان؟ میشینی روانت رو انگولک می کنی که چی بشه؟ هی بسه دیگه.
دست خودم نبود. نمی تونستم.
-اگر تو… اگر تو… آخ خداجان!
دلم می خواست تا خود صبح اون خنده های روون ولی آروم رو بشنوم.
-هی! من سلامتم. از سفر نخود رنگی هم برگشتم. الان هم اینجام. همه چیز درسته. تو هم رفیق کله خراب خودمی. مثل اون سال ها. فقط حالا بزرگتر شدی ولی هنوز دیوونه ای مثل خودم. اتفاقی که نیفتاده. دیگه گریه نکن. این چیزها رو هم دیگه نخون.
اون حضور و اون دست ها و اون صدا رو با تمام روحم به کام می کشیدم. چه عجیب! واقعا دلم تنگ شده بود واسش. چند وقت بود با وجود اینکه بعد از قصه هم رو می دیدیم باز هم به این شدت رفیقانه دست دور هم حلقه نکرده بودیم؟ تقریبا بعدش دیگه هیچ وقت. هیچ وقت اندازه اون سال های دور و تاریک هم رو به این رفیقی بغل نکردیم. از شدت آرامش لرزیدم. سکوت شکست.
-حالا که حرفش شد پس من هم باید بگم. باید ازت معذرت بخوام. واسه فشارهایی که بدون حضور ما و به خصوص من تحمل کردی ازت معذرت می خوام پری! غیبتم رو ببخش. داشت سخت می گذشت. به همگیمون. همه چیز اشتباهی بود. تمام دنیای ما سر و ته بود. من نمی تونم غیبتم رو در زمانی که باید می بودم و نبودم جبران کنم. اون زمان رفته و خدا رو شکر که دیگه تموم شده. ولی به خدا دلم تنگ شده بود واست. هرچند شبیه تو اون قدر خوشبخت نیستم که بتونم گریه کنم و بروزش بدم. پریسا تو حتی همون زمان که گفتی و گفتیم بیخیال همدیگه هم رفیق من بودی. رفیقی که نمی شد من یواشکی مواظبش نباشم. از اون رفیق های چیز که من حسابی دوستشون دارم. بسه دیگه هنوز هم گریه که می کنی اذیت میشم. اذیتم نکن. باشه؟
در حلقه اون دست های آشنا فرو رفتم. دلواپسیه پرسشم و صدام از ته دل بود.
-هنوز هوا که سرد میشه استخون هات درد می گیرن؟
-دیگه نه خیلی. فقط اگر خیلی خیلی سرد بشه آره درد می گیرن. چیزی نیست. امسال اصلا درد نگرفتن. خیلی ازش گذشته. خاطر جمع باش چیزیم نیست و چیزیم هم نمیشه.
خیلی گذشت که یادم اومد تمام این۲-۳هفته آخری، مخصوصا این هفته، مخصوصا این روز، عصر، شب، به چه شدتی دلم و روحم هواییه این هوای دیرآشنا بود. واسش گفتم. خندید.
-پریسا من معمولا به ندای ضمیر و از این چیزها اعتقاد درست و حسابی ندارم. ولی واقعا امشب نمی دونم چی شد که حس کردم نزدیکت که رسیدم باید۱زنگ بهت بزنم. انگار ضمیرم صدای دلت رو شنید و خودشون با هم حلش کردن. چه خوب شد که زنگه رو زدم.
-برادرت خوشحال نمیشه اگر بفهمه.
نفسی عمیق پیچیده در خنده ای روون.
-برادرم رو ول کن. اضافه شعورش۱جایی کله پاش می کنه. ولی جز برادرم1نفر دیگه هم خوشحال نمیشه اگر بدونه زنگ اول رو بهش نزدم و بعد از ورودم اولین کسی که دیدم خودش نبود. اتفاقا از دستت حرصی بود که اینجا راهش ندادی. هنوز هم حرصیه.
حالا نوبت من بود.
-به جهنم که حرصیه. واسه خاطر خودش راهش ندادم. دلم نمی خواد باز بهش مشت بزنم. این دفعه اگر وا بره بعیده بتونه فرض پاشه بشینه راه بره. نکبت داغون.
خنده ای که این دفعه برخلاف تلاش صاحبش بیخیال حفظ وفاداری و معرفت رها شد و قهقهه شد و رفت بالا و رفت بالا و نفهمیدم واسه چی هم شادم کرد و هم شرمنده.
-نباید این رو می گفتم. معذرت می خوام.
ادراک.
-نباید اینهمه خشم در اندیشت باشه پریسا. اون هم دلش تنگ شده. فقط سبکش با تو متفاوته. تمام این دردسرها از سر دلتنگیه. شبیه دل خودت. تو هم دلت تنگ شده.
سعی کردم بلند و سفت تکذیب کنم. صدام همراهی نکرد. هیچ چیزم همراهی نکرد.
-ببینمت! این ها اشکه؟ تمامش؟ زنده باد خودم که اشتباه نکردم. می گفتن تو عوض شدی و من گفتم نه. حاضر شدم سر شاهرگم شرط ببندم. حالا شاهرگم مال خودمه.
خنده ای که پایان گریه های بی صدای من نشد. ۱نفس عمیق.
-پریسا اینقدر دلت رو اذیت نکن. بهش گوش بده. دلت گناه داره. دل که تنگ میشه زندگی هم تنگ میشه پری. نکنید این طوری.
اون شونه های آشنا رو دیگه آشکارا خیس می کردم. تمام این روزها داشتم منفجر می شدم و نمی شد هیچ کجا حرفش رو بزنم. خدایا دلم داشت می ترکید. چه قدر اون۲تا دست دور شونه هام رو دوست داشتم! چه قدر اون حال و هوای آشنا رو دوست داشتم! خدایا چه قدر دلم تنگ شده بود!
-پریسا! به خدا من می فهممت. حق داری. خیلی هم حق داری. ولی بیا تو هم حق بده. به هیج کسی نه. فقط به دل خودت حق بده. ترکید این دلت. بیا مهربون تر باش. با خودت. با اطرافت.
خشم نداشتم. دلگیر بودم. جنس اعتراضم از دلگیری خالص بود نه از خشم.
-مهربون باشم؟ من مهربون نبودم؟ نه نبودم. من فقط احمق بودم. اونقدر احمق بودم که اگر چشم هام می دیدن امروز عمرم روم نمی شد سر آینه توی چشم های خودم نگاه کنم از بس باخت های احمقانه و لعنتیم سنگین و افتضاح بودن. حالا ببین؟ منو ببین؟
دستی که به نشان همدلی و شاید هواداری شونه هام رو فشار می داد.
-می دونم پری. به خدا ما همه می دونیم. پیش از اینکه تو معترض بشی خودم جوابت رو بدم. بله به اون طرف این نخ هم همین طوری گفتم. بیشتر هم گفتم. تو که نبودی ببینی. صاف گفتم ببین من همیشه طرف تو بودم ولی دلیل نمیشه ندیده باشم در اکثر موارد حق با کی بوده و کی این وسط بیشتر باخته. به خدا گفتم پریسا. تفاوت هایی که حالا خیلی چیزها ازشون می دونی همه درستن. ولی بیاییم همگیمون اینهمه به دل هامون سخت نگیریم. داری اذیت میشی پری. دارید اذیت میشید. داریم اذیت میشیم همه. حالا که نه. ولی خداوکیلی1تایمی صرف کنید خودتون و همه ما از این کشمش بازار دربیاییم.
از لفظ کشمش بازار خندم گرفت ولی دلم نمی خواست سرم رو بالا کنم. همون طوری لا به لای اون حضور آشنا خنده رو زمزمه کردم و نفهمیدم واسه چی وسطش آه کشیدم. حلقه دست های آشنا همچنان سفت بودن. شبیه سال های دور. همچنان سرم روی اون شونه های آشنا بود و با چشم های بسته نفس های عمیق می کشیدم. اون در جایی هواخواهم شده بود که اصلا تصور نمی کردم. به خودم که اومدم دیدم سفتیه حلقه دست هام ممکنه اذیتش کنن. و خنده های آشنای آروم بهم هرچی بیشتر آرامش می داد.
-هی پری تو که نمی خوایی استخون هام رو بشکنی می خوایی؟ عه چه حرف گوش کنی تو! نه بابا به این سادگی نمی شکنم راحت باش. دیگه حسابی سفت شدم. دیوونه سر به سرت گذاشتم داشت خوش می گذشت بیا اینجا. خوب بسه دیگه از درس و مشق هات واسم بگو ببینم داری چیکار می کنی؟
نق زدم:
-وایی نه! حالا نه! نمی خوام بگم.
خنده ای درست از جنس همون خنده هایی که بدجوری شناس بودن.
-هی! می دونم سخته. واسه تو دردسرهاش بیشتر از خود درس خوندن سخته. تعریف کن ببینم!
از کجا فهمید؟ جنس خستگیم رو از کجا فهمید؟ در خاطراتم رفتم عقب. سال ها پیش. نوجوونم. ۱۳سالمه. نصفه شب و حیاط بزرگ خونه پدری و باغچه و درخت های نارنج و آلبالو و پرتقال و اون تاک بزرگ درست کنار پنجره. نشستم روی پله ها. دیر وقته. آسمون از ستاره لبریزه. انگار هر لحظه ممکنه ستاره هاش بریزن پایین از بس زیادن. و منه۱۳ساله چه قدر دلم می خواد که این طوری بشه! بادبادک نگاهم رو از آسمون می کشم پایین. دستی از جنس نوازش به بند ساعت مچیم می کشم و بدون صدا اما چابک از پله ها جدا میشم. از هیجانی مهار شده می لرزم. شونه هام رو جمع می کنم و به سبکیه۱روح۱۳ساله سرکش بدون صدا به طرف دیوار زیر تاک پرواز می کنم.
-پری! با گفتنش سخت تر نمیشه. بگو ببینم! واسم بگو. بگو!
و من گفتم و گفتم و باز گفتم. همچنان می گفتم و در خاطرات سفر می کردم. دیر وقته. آتیش گرفتم انگار. دیگه خبری از خونه پدری و اون حیاط بزرگ نیست. فقط دیواره. دیوارهای۲تا اتاق خیلی کوچیک و۱آشپزخونه در۱طبقه اجاره ای. فقط کمی بزرگ تر از قوطی کبریت. حیاطی در کار نیست. فقط پنجره. کوچیک و بی منظره و تاریک. اما پنجره. ۱۷سالمه. بی توجه به سوزش سر انگشت های دستی که از خون میره که چسبناک بشه دارم بی صدا سیم های کناریه تور سیمیه پنجره رو دونه دونه می پیچونم و به اندازه عبور آزادانه۱دست بزرگ بازشون می کنم. از التهاب و دلواپسی می ترسم ضربان قلبم تمام شهر رو بیدار کنه. دلواپس دیده شدن نیستم. دلواپس داستان هایی هستم که اون طرف این پنجره بدون حضور من پیش میرن و خدایا خیر باشه! خدایا بد نباشه! خدایا چیزی نشده باشه! خدایا! خدایا! خدایا! بدجوری منتظرم. نفسم بالا نمیاد. خون از کنار مچم داره میاد پایین. دستی که آهسته دست های سرد و خیس عرقم رو از باز کردن سیم ها متوقف می کنه. زمزمه ای متحیر و به شدت آشنا. تشنه بودم واسه شنیدنش شبیه گم شده وسط بیابون.
-هی! چیکار می کنی؟ دستت رو ناقص کردی! ولش کن الان درستش می کنم این دست ها رو فردا کجا می خوایی قایم کنی کسی نبینه?
بی صدا ضجه می زنم:
-به هرچی می پرستی، حرف بزن!
خنده ای از جنس خود معجزه که نجوا میشه.
-چیزی نیست. یعنی هست ولی نترس چیز بدی نیست. بذار دستت رو درست کنم. ببین من الان نباید اینجا باشم ولی مطمین بودم تو بی اطلاع بمونی تا فردا یا دق می کنی یا دیوونه میشی و۱کاری دست خودت میدی. باید سریع برگردم. فقط اومدم که خاطر جمعت کنم بعدش هم برم واسه غیب شدنم پدرم دربیاد تا دفعه بعد درست و حسابی ببینمت و واست بگم. خاطرت جمع باشه همه چیز رو به راهه. بیا شکلات بخور. دلواپس هم نباش نمی ذارم بی خبر بمونی.
با تعییدی آهسته خیلی آهسته بر می گردم به حال. به۴۰سالگی. به دلواپسی های حالا. به حلقه اون دست های آشنا. بسیار آشنا. دیرآشنا. خدایا چه راه درازی رو همگی اومدیم!
-کجایی پری؟
صادقانه گفتم:
-توی دیشب ها.
خنده ای که از ورای۱۷سالگیم پرواز می کنه و می رسه به امروز. خط برداشته. شبیه جسم و روح همه ما که دیگه اونهمه جوون نیست.
-دیشب ها رفتن پریسا. امشب ها رو دریاب. واسه درس هات هم حسابی دمت گرم. ببین! تو غافلگیر نشدی. می دونستی واسه تو راحت نیست. پس نباید اینهمه خودت رو آزار بدی. می دونم سخته. ولی به خودت نگاه کن! تو سخت تر از این ها رو گذروندی. این هرچی باشه با تمام هیبت مسخرهش فقط۱امتحانه. فقط۱امتحان روی کاغذ. یا در مرحله اول از پسش برمیایی یا مرحله اول تجربه می کنی و لازم میشه دوباره سعی کنی. از اینکه بالاتر نیست. فقط۱خورده پول از دست میدی که اون رو هم خیالی نیست چون اطرافیانت اونقدر این واسشون اهمیت داره که گفتی خیالشون نیست و هزینه دوباره تلاش کردنت رو می پردازن. اصلا شاید لازم هم نشه. احتمالا همون دفعه اول ازش رد میشی و تمام. حالا گیریم هم که نشدی. گیریم که امسال هم گذشت و لازم شد سال دیگه هم ادامه بدی. طوری که نمیشه. مثلا۳ماه این طرف یا اون طرف. پریسا تو تا اینجای عمرت امتحان هایی داشتی که من تضمین میدم هیچ کسی در موقعیت تو دسته کم بین دورترین آشناهای هیچ کدوم از ما حتی تصوری هم ازشون ندارن. این فقط۱آزمون مداد کاغذیه. آزمونی که شاید و فقط شاید گذشتن ازش واسه تو۱خورده مشکل تر باشه و بدترین حالتش اینه که مجبور بشی مثلا واسه دفعه دوم تکرارش کنی. یعنی اینقدر بده؟ قشنگ بهش فکر کن! واقعا اینقدر بده؟ اینقدر بده که مثلا مجبور بشی۶ماه اضافه درس بخونی؟ اینقدر بد که از همین حالا خودت رو از ترسش بیمار کنی؟
سوار خاطرات بین ستاره هایی که از آسمون سرریز می شدن شنا می کردم و به آرامشی که از اون کلمات و اون صدا و اون دست ها در تمام وجودم جاری می شد می باختم.
نفهمیدم سکوت تا کی طول کشید. حلقه دست ها و نفس های آشنا و آرامشی که شبیه نسیم پیچید توی تمام روحم و آتیش ناشناس این روزها رو تخفیف داد. نه کاملا ولی حالا دیگه می دونستم این لعنتی از چه جنسیه. جای تحلیل اینکه منطقی هست یا منطقی نیست نبود. فقط آگاهی بود و باور و… آه خدایا!
این آخریش با۱آه سبک از حنجرم پرید بیرون و سکوت رو آهسته زد کنار.
-خدا رو اذیتش نکن کار داره. پاشو. پاشو۱لیوان آب بده بهم. ناسلامتی از سفر اومدم.
تازه حواسم جمع شد.
-خاک بر سرم. چیزی خوردی؟
دستی که روی سرم آهسته حرکت کرد و هوای سال های دور و تاریک ولی آشنا رو پخش کرد در تمام موجودیتم.
-خدا نکنه. خاک بی خود کرده روی سر رفیق من بشینه. نه چیزی نخوردم ولی خیالی نیست فقط آب بده که تشنگی رو خیالی هست.
شکر خدا چیز میزهای آماده داشتم. شب سنگینی بود که حسابی متفاوت تموم شد. متفاوت از انتظار من. زمانی که در رو آهسته پشت سر مهمون آشنا می بستم از نیمه شب خیلی گذشته بود و نوک عصای بابا زمان کم کم می رفت که صبح رو لمس کنه. خاطرم مثل پر سبک بود. و سبک تر هم شد.
-هی پرپر الان که دیره ولی هر زمان فرصت داشتی باید کل داستان درس و مشق و ریزه کاری های مطالعاتیت رو واسم بگی. اولا می خوام بشنوم بدونم کجای کاری دوما می خوام۱چیزهای با حالی واست بگم.
شوق سال های دور رو حس کردم. هم در صدای اون و هم در وجود خودم. شوقی آشنا به ماجرا. شوقی ملتهب. شوقی از جنس حرکت و پیش رفتن و… رسیدن.
-الان بگو. تو رو خدا بگو تو رو خدا فقط۱خورده بگو.
-باشه. باشه ولی بدون جزییات.
-باشه تیترش رو بگو.
-از من نشنیده بگیر ولی بحث عملیاته. نه نترس خطرناک نیست. می خواییم۱دفعه دیگه بریم تا عوامل آنچنانی و اینچنینی رو دسته جمعی بذاریم سر کار. میریم که۱بار دیگه۱شنای خلاف جهت تمام عیار رو بریم از مدل خرکیه بینام ها. و باز همگی۱جا. دیگه نمیگم. تا همینجا هم زیادی گفتم. دیره. برو بخواب. گرد و خاک و اخبار سفرم رو وسط این بی مخ ها بتکونم حسابی حرف می زنیم.
حرصم گرفت.
-لعنت به همگیتون من درس دارم نمی تونم پا به پای شنای لعنتیتون بیام. شماها حق ندارید منو جام بذارید اینجا!
خنده ای همچنان آشنا، خیلی خیلی آشنا، به آشناییه سال های دور که هنوز عطر تلخ و ملتهبشون رو قشنگ خاطرم هست.
-کی گفته ما جایی جات می ذاریم؟ ما جات نمی ذاریم. جناب آلبالو داشتی ما رو جا می ذاشتی که قراره باطلش کنیم و دیگه جامون نذاری. نترس چیزی قرار نیست مزاحم درس خوندنت بشه. بابا همه رو که ازم کشیدی بیرون که! هنوز تو پدرسوخته ای و من بوق. باشه بابا می خواییم ببینیم میشه میانبر گیر بیاریم هم مسیرت بیاییم تا سر موقع تقدیر رو رنگ کنیم یا تقدیر می جنبه و رنگمون می کنه. تا حالا که ما جنبیدیم ببینیم این دفعه چندتا رنگ می زنیم بهش.
چیزی شبیه۱توپ تب توی وجودم روشن شد.
-به نظرم مجوزش واسه هیچ کدومتون صادر نشه. مواظب باشید.
خشم بود که قورتش می دادم. از جنس تلخ ناکامی. سکوت به ثانیه نکشید.
-هنوز عوض نشدی. بدبینی و عجول و دیوونه و همه چی. مجوز صادر شده. اصلا به پشتیبانیه همون مجوزه که ما ریسه شدیم. اگر نمی شدیم علاوه بر تو از ذات ناخالص مجوز هم جا می موندیم. تنها کاری که ما کردیم یعنی هنوز داریم می کنیم۱خورده جوشکاری و لعیمکاری بود و هست اون هم فقط واسه خاطر خودمون که باید تمیز انجام بشه تا لای پوست خیار نمونیم. تو چی خیال کردی بچه گنده؟ کسی که اسمش بیاد توی لیست ما دیگه بیرون برو نیست. به نظرت می شد تنهایی در بری تقدیر سواری بدون ما؟ از این کله بفرستش بیرون. ببین قیافهت رو اونجوری نکن بیشتر از این چیزی ازم درنمیاد به جان ذات پریشان مجوز من خودم هم بیشتر از این نمی دونم که بهت بگم. من سفر بودم بقیه تحمل نداشتن منتظر بشن بیام همین ها رو هم از تلگرام و تماس و ایمیل و این آشعال جات فهمیدم باید بقیه رو ببینم واسه سر درآوردن و تمیزکاری و فیکس و جوش و موارد تکمیلی.
از خوشی نزدیک بود جیغ بکشم.
-پری پری تو رو خدا پری جیغ نکش نصفه شبی ملت می فهمن بیچاره میشیم.
زدم زیر خنده. دست خودم نبود. همه چیز درست شبیه سال های خیلی دور بود. به گردش و تکرار تاریخ معتقد تر شدم. خنده های ملتهب یواشکی. خدایا! تاریخ دوباره در تکرار بود!
دیر وقت بود. خوابم می اومد. چشم هام که بسته می شدن حس کردم شب روی پلک هام رو می بوسید.
باید بجنبم. درسم موند. امروز استاد کانون درس۴رو می پرسه و من باید ایرادهای تمرین هایی که جلوتر از کلاس نوشتم رو پیدا کنم و دیروز معنی لغت های درس۵رو از دیکشنری پیدا کردم و اگر دیروز اون کوفت خراب نمی شد تمرین های درس۵رو هم کامل نوشته بودم و حالا بدون کوفت با چی بنویسم و بیخیال درست میشه و و و و و و… خلاصه که اگر طولش بدم بدجوری دیرم میشه. دوباره۲۵مرداد ماک. خدایا باز روز و تاریخ من متفاوته و میگن این ماک سخت تره چون رایتینگ داره و خدایا من بدجوری کند و نابلدم. بیناها کلی امکان دارن که راحت تر بلد بشن و سریع تر پیش برن ولی من… هی! بیخیال. واسه من سخت تره ولی ناممکن نیست. جاده من هیچ زمانی اندازه مال بقیه صاف نبود. اینکه جدید نیست. من همیشه از راه های متفاوت رفتم. گاهی مسیر بدجوری سخت و راه بدجوری دور شد ولی به هر حال حتی در زمان اضافه هم شده که رسیده باشم. من تقریبا همیشه آخر کار جایی بودم که می خواستم باشم. اگر در این۱مورد جا موندم به این خاطر بود که خودم نخواستم برسم و نرسیدم. البته اشتباه کردم ولی دیگه اشتباه نمی کنم. و حالا می خوام پس می رسم. خاطرم هست واسه کلاس های مهره بافی اینجا و بیرون از اینجا چی گفتم. گفتم و انجامش دادم. باز هم میگم و باز هم انجامش میدم. من پریسام. به۱مشت لغت های بی در و پیکر خارجی و۱امتحان بی قواره با اون اسم گنده و هیبت مضحک و سیاهش نمی بازم. من برنده میشم حتی اگر لازم باشه آیلتس رو۲دفعه تجربه کنم. تصور نمی کنم لازم بشه ولی اون۱درصد احتمال رو همه جای عمرم واسه محکم کاری داخل جیبم همراهم می برم و گاهی عجیب کمک می کنه. داستان اون۱درصد رو که بلدی. خیالی نیست اگر بلد نیستی. مال خودمه تو هم بیخیالش بشو وگرنه باید تمام پست های اینجا رو قدم بزنی که اصلا بهت توصیه نمی کنم. داره دیرم میشه. بلند شم برم سر درسم. خدا کنه امروز دستم واسه خوندن و نوشتن و درکم واسه فهمیدن سریع تر از دیروز و دیروزها باشه! هی! این شنبه آتیشی چه قشنگه! من رفتم. فعلا بای!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *