1خورده1شنبه!

صبح1شنبه. سر کار. زنگ چندمه؟ خوابم میاد. قهوه دیگه کمک نمی کنه باید درصدش رو ببرم بالا. از1لیوان باید بپرم روی2و3و، …
رایتینگ های عوضی! تمامش جدول های به هم ریخته بود هیچ چیش رو نتونستم رو به راه کنم. دیشب داشتم حسابی حرص می خوردم به خاطرش. هرچی کردم نشد که نشد و من داشتم منفجر می شدم و1دفعه، …
-اینهمه واسه چی؟ من نمی تونم این جدول ها رو بخونم. من نمی تونم این تکلیف های جدولی شکلی رو انجام بدم. من نمی تونم حلش کنم. نه واسه اینکه بلد نیستم. واسه اینکه شرایط و امکانات من بهم اجازه نمیدن. حرص هم کمک نمی کنه. خوب که چی؟ باید به استاد بگم که این شبیه تمرین های شکلیه کتاب های دانشآموزهای نابینا داخل مدرسه های تلفیقیه. یا عوضش کنه و عوضش1چیز دیگه ازم بخواد یا بیخیال بشه. من میگم. یا متوجه میشه یا نمیشه. اگر شد عوضش1تکلیف دیگه بهم میده و اگر نشد کاریش نمیشه کنم. شبیه خوندن این جدول ها که نمی تونم کاریش کنم. من واسه خاطر گیر در خوندن چندتا جدول نمی افتم. اگر هم بی افتم به خاطر1ترم از آیلتس گرفتن جا نمی مونم. سخته شبیه همیشه. جدید نیست. واسه من همیشه سخت بوده. تفهیم شرایطم. تطبیق با وضعیت. تلاش جای خودم و جای بقیه که شرایط خودم با اطرافم فیکس باشه. سعی به درک و اصلاح شرایط به جای خودم و حتی به جای بقیه که نتونستن یا حتی دلشون نخواست خودشون رو به دردسر بندازن و بفهمن. واسه من همیشه سخت بود. حالا هم سخته. فقط حالا1خورده بیشتر سخته. من از این گذار رد میشم و به موج های ناکامه پشت سرم می خندم. این جدول ها هم به جهنم. من نمی تونم بخونمشون. من نمی تونم تکلیف های رایتینگ این دفعه رو انجام بدم. بیخیالش.
فایل رو بستم و رفتم پی کارم. الان هم دارم واسه کلاس امروز درس می خونم. این جوجه کلاس حسابی به بازیم گرفت. مادرش میگه خیلی دوستم داره. بچه میاد و توی بغلم می لوله و بازیم می گیره و بعدش دستم رو بوس می کنه و واسم دست تکون میده و میره و من، … خدایا! خدایا این، … خدایا! بچه ها، … من، … خدایا!
دفعه آخری که خواهر پریسا کوچیکه رو بغل کرده بودم و یواشکی توی خودم پیچ می خوردم لو رفتم. بد هم رفتم. گاهی از زبونی غیر از مال خودت چیزهایی رو می شنوی که حتی در خودت هم حاضر نیستی بگیشون. و اون عصر من، …
-پریسا! بچه ها فرشته های خاکی هستن. جالبه که هرچی ازشون کناره می گیری باز اون ها دوستت دارن. پریسا! اون کبوترهای معصوم خدا دوستت دارن و می دونی؟ تقصیر اون ها نبود. تو باید این رو بپذیری. تقصیر بچه ها نبود.
یخ زدم. حس کردم1دفعه وسط1ظرف خیلی بزرگ یخ فرو رفتم. انگار ریه هام از هوا1دفعه خالی شدن. انگار روحم منجمد شد. انگار1آسمون شب اومد پایین و اومد پایین و فشارم داد پایین. صدا هنوز بود.
-لازم نیست چیزی بگی. لازم نیست توضیحش بدی. لازم نیست بهش متمرکز بشی. فقط باور کن. تقصیر بچه ها نبود. اون ها رو و خودت رو واسه تقصیری که نیست مجازات نکن.
سعی کردم بخندم و شونه بالا بندازم و بگم باز زدی به چرند گفتن؟ من اصلا نمی فهمم چی میگی و به نظرم خودت هم نمی فهمی. سعی کردم قاه قاه بخندم. سعی کردم بلند شم از اون فضای سنگین بزنم بیرون. سعی کردم ولی نتونستم. صدام رو، حرکتم رو، خودم رو گم کرده بودم. خواهر پریسا کوچیکه شبیه گربه از جسم بی حس و حرکتم اومد بالا و به انتقام اینکه تحویلش نمی گرفتم مچم رو گاز گرفت. آخم در اومد و خواهر پریسا کوچیکه راضی از انتقامی که گرفته بود توی بغلم جاگیر شد. بغلش کردم و حرکت و صدا و همه چیز برگشت. بچه سر و پاهاش رو تاب داد و جاش رو درست کرد و ولو شد وسط بغلم به تماشای آینه رو به رو، و خیلی عادی و معمولی، انگشت پدرش که به نشان نوازش روی گونه هاش کشیده می شد رو گاز گرفت. آخ پدرش و خنده های بقیه و، …
چه قدر خوابم میاد. پیام داخل واتساپ اومد واسم. نه خدایا واتساپ نه!
ساعت10و20دقیقه. به نظرم احتمال انتشار این ضعیفه. این یعنی زمان درسم رو ریختم دور.
امروز صبحی1کسی می گفت آخ بزنه و ایرسافام یاری نکنه و امکان منشی نگیری ازشون و مدرکت رو هم نتونی بگیری. آیی می خندیم، آیی می خندیم، گفتم اولا می گیرم. دوما اگر هم نگرفتم چیزی از دست ندادم. مهارت کسب کردم. طرف1سره می گفت مهارت بی مدرک به چه درد می خوره؟ اینهمه ماه و سال خودت رو کشتی آخرش مدرکه رو نگیری آیی می خندم، آیی می خندم، سعی کردم واسش توضیح بدم که اولا این طور نمیشه دوما اینکه بتونم زبانم رو قوی تر کنم حتی به فرض محال اگر مدرکی هم در کار نباشه باز واسه من فایده داره. ولی طرف اصلا گوشش به من نبود و هی می گفت مهارت بی مدرک واسه تو فایده نداره. اینهمه خودت رو بیچاره کردی که مدرک بگیری. بزنه و نگیری. چه عالی میشه! تو مدرکه رو نگیری و من آیی بخندم، آیی بخندم، چه قدر می خندم، دیدم طرف به هیچ صراطی مستقیم نیست دیگه واسش توضیح ندادم. گذاشتم آیی بخنده، آیی بخنده، پیش از این ها اگر همچین چیزی پیش می اومد، هرچی جواب داخل آستینم داشتم شلیک می کردم به طرف مقابل. و حالا فقط لبخند می زنم. چه فایده داره موفق شدن در همچین میدون هایی؟ در خیلی موارد میشه پیروز میدون باشی. میشه چنان جوابی به فلان نفر بدی که اثرش جاوید بشه. میشه چنان در فلان مورد برنده باشی که کسی به گردت نرسه. میشه حریفت رو خاکش کنی. داغونش کنی. در نظر همه در فلان کری پیروز بلابحث باشی. ولی چه فایده؟ واقعا این ها چه قدر ارزش دارن؟ گیریم که فلانی رو با جواب یا با عکس العمل های متقابل زدی نفله کردی. همه هم تشویقت کردن که ایول دیدی طرفش رو چه قشنگ بیچاره کرد انداختش1گوشه؟ عجب آدمیه این! کم نمیاره! خوب که چی؟ واقعا اونی که واسه بردن ازش زمان و توان صرف کردی اینهمه می ارزید؟ اگر می ارزید پس واسه چی موافقش نبودی؟ با کسی که ارزش مکث و توجه داره نمی جنگن. باهاش کنار میان. اگر موافقت نیست متقاعدش می کنی. اگر متقاعد نشد بهش گوش میدی شاید اون درست باشه و تو متقاعد بشی. اگر هیچ کدوم از این ها نشد در خودت واسش ارزش و احترام قائل میشی. و اگر طرف به هیچ کدوم از این ها نمی ارزید، پس با عرض معذرت تو بدجوری1چیزیته که خودت رو معطل می ذاری که بزنیش زمین. من همچین کاری نمی کنم. از اولش این مدلی نبودم. اگر پر کسی به پرم می گرفت تا تلافی نمی کردم خاطرم جمع نمی شد. من از اولش این مدلی بی صدا نبودم. الان مدتیه این مدلی شدم. حالا واسه خودم خیلی زیاد ارزش قائلم. اون قدر زیاد که فقط اگر طرف به اتلاف زمان و زورم بی ارزه واسه خاطرش متوقف میشم و بس. حالا برای من حتی دشمن ها هم باید اون قدر بی ارزن که واسه دشمنی کردن باهاشون وایستم و رو بهشون کنم. می بینی؟ بزرگ شدم. دیر ولی سریع. از خورده خاکروبه هایی که بهم این تجربه ارزشمند رو دادن ممنونم. اگر اون ها نبودن، چه بسا که من هنوز توی هوای جواب دادن ها و برنده شدن ها در زمین خاکی های خرابه و بی اسم و نشون داشتم حال و هوام رو تلف می کردم.
خدایا درس. باید برم درس بخونم. ساعت10و30دقیقه. من رفتم.
ایام به کامت.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «1خورده1شنبه!»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام مجدد
    بنظر من تو مدرکتو میگیری اون وقت همه با هم میخندیم و جدی کاش سریعتر اون روز برسه.
    من در اینجور موارد اگه قرار بگیرم سعی میکنم جای جواب و توضیح و دلیل و این مزخرفات بخندم و بدونه هیچ توضیحی فقط بگم باشه و بخندم.
    چقدر دلم برای بغل کردن ……

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. من هم دقیقا همین طور. فقط لبخند می زنم و رد میشم. به اون بنده خدا هم عاقبت گفتم باشه هر زمان نگرفتم میام بهت میگم آیی بخند آیی بخند. طرف توی هوای خودش بود و من عمیقا خیالم به این مدل هواها نیست ابراهیم. بذار بخنده خنده مثبته اون بنده خدا هم گناه داره خوب بخنده چی میشه مگه؟ آخ خدا بشه اون زمان که من این مدرکه رو بگیرم و حالا من بخندم. خدایا اون زمان برسه!
      بغل کردن. ابراهیم دلتنگی شبیه زهر می مونه. به خدا می فهمم. دردش بدجوری شدیده. ای کاش می شد چیزی حتی در حد1کلمه داشتم که تسلای خاطرت باشه! می دونی؟ بابا زمان کارش رو بلده. لبه های تیز حوادث رو کند می کنه. حتی لبه شمشیر زهری شبیه این رو. تحمل کن و توکل کن. می گذره. کامل خوب نمیشه ولی کهنه میشه. تحملش کن و تکیه بده به شونه خدا تا این موج سیاه رد بشه. تو تحمل کن. من هم دعا می کنم. تنها چیزی که از دستم برمیاد. فقط دعا می کنم. فقط دعا می کنم. فقط دعا می کنم!

  2. ابراهیم می‌گوید:

    یاد یه چیزایی افتادم نشد ادامشو بگم البته اکثر حدود نود و نه درصد از کسایی که اینجوری میگن برای خنده و شوخی هستش. اون یه درصد هم که از ناکامی بقیه شاد میشن در کل جزوه آدمیزاد محسوب نمیشن و جایی برای فکر کردن هم ندارن

    • پریسا می‌گوید:

      اون هایی که فقط می خوان بخندن رو ولشون کن بخندن. اون هایی هم که از ناکامی های بقیه می خندن رو هم ولشون کن بخندن. ما نمی تونیم اون ها رو عوض کنیم پس بذار اون ها بخندن و ما هم راه خودمون رو بریم. ولی اگر خیلی بلند بخندن مجبور میشم نفرینشون کنم که خدا عاقلشون کنه تا حالشون جا بیاد. ابراهیم نمیگم شاد باشی چون حس می کنم اگر الان همچین چیزی بگم به حرمته حریم دلت توهین کردم. فقط از خدا واست آرامش می خوام. از خدا می خوام هرچه سریع تر بشه که باز هم بگم شاد باشی!
      در پناه خدا.

  3. مینا می‌گوید:

    وای از این حرفای دلسرد کننده این مدلی که عمرا اگه بتونی فلان کارو بکنی به شدت بدم میاد. و البته بین خودمون بمونه که هروقت از این حرفا میشنوم انرژیم برای انجام اون کار بیشتر میشه. شاید به خاطرهمینه که توی مقاطع مختلف زندگی خدا حتما آدم های این مدلی دور و برم قرار میده
    درباره زمین زدنم موافقم هرچند خودم اکثرا بهش عمل نمی کنم. و حسابی به اعصاب و روانم فشار میاد و بعد که فکر می کنم می بینم واقعا اون آدمی که باهاش درگیر شدم یک ذره هم ارزشش رو نداشته

    • پریسا می‌گوید:

      سخت به خودت نگیر. من هم بهش عمل نمی کردم. الان تازه۲ساله که در این مورد راه درست رو میرم و دارم در این راه قوی تر میشم. کسی که ارزش نداره نداره. حتی واسه کتک خوردن و خاکی شدن. اگر زمان تلفش کنم ایراد دارم. پس بیخیالش بذار واسه خودش بلوله.
      حرف هم باد هواست میاد و میره. بذار بگن. من زورم رو می زنم. یا میشه یا میشه. اگر شد که چه عالی اگر هم شد که چه عالی. چیزی جا ننداختم دقیقا همین که نوشتم توی سرم می چرخه. سومی نداره. یا میشه یا میشه. تمام.
      تو هم به اعصاب و روانت رحم کن و زورت رو صرف زدن گرد و خاک های زندگی نکن. فوتشون کن برن کنار و رد شو و مستقیم برو طرف هرچی که هدفته. سخت به نظر میاد گاهی این سکوت کردن ولی عجیب آرامش میده. امتحانش کن. نتیجه عالیه.

  4. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    شدیداً و عمیقاً و با تأکید هرچه بیشتر تک تک کلمات این پست رو می پسندم و در موارد اولی که بحث منشی و امتحان و جدول و شکل هست من هم همین کار ها رو انجام میدم و در مورد آخری یعنی ارزش قائل شدن برای خودمون هنوز نتونستم به این پختگی که شما هستید برسم و باید خیلی روی خودم کار کنم ولی مدتیه شروعش کردم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. این شکل ها واقعا اعصاب خورد می کنن. خدا کنه هرچی کمتر درگیرشون بشید و بشم و بشیم. ارزش هم, من زیاد واسه خودم قائلم. داره بیشتر هم میشه. و حس مثبتی میده. امتحان کنید. حسابی می چسبه خخخ.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *