بعد از ظهر شنبه. لا به لای تمرین و تکلیف و درس و درس و درس. شماره ایرسافام رو پیدا کردم. زنگ هم زدم. خدایا یعنی جدی لازم بود1ایرانیه نابینا باشم؟ این ها اصلا، … هی بیخیال. دفعه اولم نیست. خدا رو چه دیدی بلکه دفعه آخرم باشه. هرچی خدا بخواد. حسش نیست نتیجه زنگم رو بگم. بعدا حالا حالش نیست. باید برم واسه خودم مدرک جور کنم که نمی بینم و با ایمیل واسه این ها بفرستم. مادرم میگه واسه چی سرحال نیستی؟ حسش نیست. گفتم چیزی نیست شاید خسته باشم. جدی خستهم. دیروز مهتاب آدرس اینجا رو می خواست نق زدم که نمی خوام بدونی خخخ. علی هم اونجا بود راه پیدا کردن اینجا رو یادش داد و مهتاب گفت میاد و من همچنان نق می زدم که نه اینجا نیا علی هم نیاد تو هم نیا اصلا کسی نیاد خخخ. مهتاب میگه1پست از زبون گندمک بزن. من نمی زنم. گندمک باید خودش بزنه خخخ. جدی این فسقلی داره به1شخصیت حقیقی حقوقی داخل تیمتاک تبدیل میشه. به من چه این بچه ها خودشون این مدلی می بیننش من نگفتم این طوری باشه. جدی تقصیر من نیست دیگه1جوری شده داخل تیمتاک1سری بچه ها میگن ببین پریسا تو چه صحبتی داریم باهات برو به گندمک بگو بیاد باهاش حرف بزنیم. چنان باهاش حرف می زنن و میگن گندمک بیاد که کلا در و دیوار تیمتاک داره باورشون میشه این فسقلی از خودم جداست خخخ. خلاصه که پستی که گندمک بزنه چی که درنمیاد! جدی من این فسقل رو دست اون فسقل نمیدم روی کلیدهاش راه میره سیستمم نفله میشه کلی باهاش درس دارم.
بدجوری خستم این روزها. دیوانه وار فقط می خورم و دیشب از معده درد روانم پاک شد. آخه دیروز ساعت2بعد از ظهر کلاس داشتم و زمانی که برگشتم کلا از جهان حرصی بودم و تنها راه فراری که جلوی دستم بود رو رفتم. از1نون دراز دو سومش رو خوردم با3تا نیمرو بدون اینکه اصلا گرسنه باشم. بعدش تا خود صبح معده بیچارم فحشم می داد. امشب این رو تکرارش نمی کنم. به خدا نمی کنم معده داغونم هنوز گزگز می کنه خخخ.
1با2تماس داشت و حال3رو ازش پرسید. من هم از1پرسیدم. حال3چندان مثبت نیست. جزئیاتش رو نمی دونم فقط اینکه این2تا مثبت نیستن. هم2و هم3داغونن. ای خدا کاش می تونستم واسشون کاری کنم! آخه این چی بود این طفلک ها گرفتارش شدن! خدایا کمک کن!
مادرم صدام می کنه. باید به چندتا حساب واسش پول بفرستم. بر می گردم.
برگشتم. یکی از حساب ها صاف شد در مورد دومی داره تلفنی حرف می زنه و فعلا من اینجام. امروز1میره دفتر2و بهم گفت اگر خبر جدیدی گرفت بهم میگه. خدایا2و3رو نجات بده!
دیروز الهه می گفت باید به زور هم شده حتی1زمان نیم ساعته واسه خودت جور کنی بدون دغدغه درس هات. زمان رو جور می کنم ولی با دغدغه درس. حتی وسط خواب هام. خدایا این سنگینیش، … مادرم تلفنش تقریبا تموم شد. باید برم واسه صاف کردن حساب دومی. بر می گردم.
این هم از دومیش. مادرم رفت پای تلفن تا مطمئن بشه پوله رفت. پیام از محله نابینایان. احتمالا باز هم پکتوس. ببینم! نه پکتوس نبود خخخ.
این هم از مادرم. رفت دنبال1000تا گرفتاری. خودش هم میگه آروم و قرار نداره. باید برم درس بخونم. این امتحانه با مدل اطرافم و دردسرهای تفهیم به مسوولین این چیزه و، … خدایا چه قدر این مانع امروز بلند به نظرم میاد! به شدت نفس گرفتن لازم دارم. حتی حسش نیست بیرون از اینجا نق بزنم. بی صدا شدم و فقط سکوت می کنم و گاهی میگم واااخ! خواب کمک نمی کنه. فیلم و سریال و سر کار کمک نمی کنن. به نظرم اگر زمانش رو داشتم اردیبهشت و ملزوماتش هم دیگه کمکی نمی کرد. هی1چیزی! امروز با تمام سنگینی ها و خستگی ها و نمی دونم چیچی ای ها دلم تنگ اون مه سفید کوفتی نشد! ایول! باورم نمیشه. واسه1لحظه فکر کردم اگر دستم می رسید و1خورده، … دیدم1ندای ضعیف نق نقو از اعماق ذهن بی سر و تهم نق زد که وووییی نه ول کن نمی خوام با اون بعد التحریرهای مزخرفش. کی حال گیجی و سردرد و سنگینی داره؟ با اون بوی سنگین و داستان های جانبیش. نه خوشم نمیاد. این قدر تعجب کردم که دقیق شدم و دیدم درسته. خیلی ضعیفه ولی هست. یعنی اگر الان دستم برسه رد نمی کنم ولی اندازه ماه پیش این زمان اصرار ندارم که بخوامش. یعنی داره از سرم می پره؟ یعنی هواش داره از سرم میره؟ واقعا میشه که بره؟ خدای من! آخ جون! دلم می خواد از این چیزها نخوام. دلم می خواد ازش لذت نبرم. دلم می خواد دیگه دلم نخوادش. یعنی این شدنیه؟ یعنی میشه1زمانی اگر دستم هم برسه سفت و بی تردید رد کنم و بگم نه خوشم نمیاد؟ واااییی خدا چه تصور بااااا حالی! این هم1مثبت از طرف درس های بی انتها و اذیت کن من. خدایا بشه که بشه!
امروز مادرم می گفت کی تعطیل میشی لازمه1دستی به قیافهت بکشی این مدلی جنگل نباشی. بی اختیار آه کشیدم و گفتم من که تعطیلی ندارم. مادرم گفت از سر کار که راحت میشی. گفتم بله میشم ولی تعطیلی ندارم. مادرم گفت اگر داشتی حوصله ات سر می رفت. می خواستی چیکار کنی؟ تمام تابستون می شد با بچه هاتون بری گردش؟ گفتم نه. می خواستم برم کلاس های هنرم. مادرم گفت اینکه داری میری کلی ارزشش بیشتره. این کجا و اون کجا. خواستم بگم ارزش اون که الان نمیرم به این بود که کل اعصابم باهاش راحت بود و زندگی مگه چیه؟ اینکه بتونی در لحظه هات خوشبخت باشی. من در حال بافتن1چیز مرواریدی، در حال بافتن1گل کریستال، در حال ساختن1جواهر بدلی، تمام لحظه هاش رو خوشبخت بودم. با تمام دلم حس خوشبختی می کردم. ارزشش به این بود. و حالا دارم از خستگی نفس می برم.
نگفتم. می دونی؟ من قرار نیست چونه بزنم. فقط باید ادامه بدم. باید این مدرک رو به دست بیارم. قورتش دادم. مادرم بود که باز گفت عوضش فردا که این کار تموم شد کلی واست فایده داره. راحتیه بعدش کلی می ارزه. کلاس هنرت هم سال بعد هست. بعد از این کار میشه بری ادامه بدیش. سکوت کردم. من قرار نیست بحث کنم. من فقط باید ادامه بدم. من فقط باید ادامه بدم. اون لحظه فقط سکوت کردم ولی نمی فهمم الان واسه چی1چیزی رو باید پشت سر هم قورتش بدم. نه پایین میره نه، … خدای مهربونم! چیزی نیست معترض هم نیستم. فقط خیلی خسته شدم. خیلی هم می ترسم. این سخته. این دیوار رو هرچی بهش نزدیک تر میشم بلندتر به نظرم میاد. خدایا هم خستم هم ترسیدم میشه1خورده من بهت نق بزنم تو هم1کوچولو زمان بهم بدی موهام رو ناز کنی بگی نترس من اینجام؟ خدای مهربونم باور کن این لفظ رو خیلی ازت می خوام. فقط هم از تو. که به همون لحن ناب96توی گوشم بگی نترس من هنوز اینجام. خدایا می دونم که هستی ولی بهم بگو. لازممه که بگی. می خوام بگی. می خوام امشب بگی. هی! بر می گردم.
خوب حله. باید بجنبم. کلی درس دارم. واسه فردا و واسه پس فردا. وووییی سیزدهم خرداد شفاهی پایان ترم. این دفعه دیگه نباید اجازه بدم این عبارت ها و خط ها اون مدلی غافلگیرم کنن. باید بجنبم. آخ جون از4شنبه تعطیل میشم و از صبح شنبه اوضاع میشه که بهتر باشه. فقط1خورده بجنبم کلی پیشم. الان هم نباید اینجا باشم. رایتینگم با1سری تمرین و1سری خوندنیم مونده. اگر بخوام امشب آخر شب به بهانه سریال برم تیمتاک باید تا اون زمان درسم رو به1جایی رسونده باشم. وگرنه تیمتاک پر. اوخ ساعت داره6میشه من رفتم درس. هی! ایام به کامت.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 23
- 16
- 226
- 70
- 1,447
- 12,401
- 300,641
- 2,670,846
- 273,482
- 117
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
سلام.یا حضرت خدا سه نیمرو!!!! من یه لقمه کوچولوشم بزور اگه بتونم بخورم اون وقت تو سه تااااااا خوردی.
حقا که بترکی لقب خوبیه.
وای پریسا بی گوشی بودن چقدر سخته.
امروز چند کتاب برای ضبط به دستم رسید اومدم با گوشی مادرم به صاحباشون زنگ بزنم سیمکارت عوضیم همراهی نکرد و طرح ریجستری مسخره پیام داد گوشی به اسم شما نیست و یه مشت مزخرف دیگه. شماره اون بنده خداها هم تو سیمکارته و وااااااییییی خدایا از یه جایی یه گوشی سر برسه. اینقده پول برای ضبط کتاب هم دادم فعلا ابدا نمیتونم گوشی اونم با این همه ارزونی ماشالاش بشه بخرم.
قرار شد برام فعلا یه سیمبین جور کنن تا بعد قرار شد دوشنبه جور بشه که طرف ازش خبری نشد. اه لعنت ….
پریسا بحث رو بیخیال این آشیه که پخته شده و تو مجبوری تا آخر ادامش بدی پس بحث رو ولش و جلو برو.
تیم تاک اگه از ده خوان استاد مبارکی رد بشم که مجبورم نصب کنم. رد هم نشم تقریبا بچه ها اینقده گفتن نصب کن و اینا باز تقریبا مجبورم بعد ارشد نصب کنم. حالا تا چی پیش بیاد.
پر خورتر از قبل ببینمت خخخخخخ
به حضرت خدا چیکار داری؟ آخ دلم. به جان خودم الان دیگه عین خر نخوردم ولی دلم درد می کنه. استرس زد کجم کرد. اون3تا نیمرو هم چنان پدری ازم درآورد که تا خاطرم هست مواظبم طرف این مدل خوردن پیدام نشه. و گوشی، الان کلی گرونه. گوشی نصفه خودم رو باید سفت نگه دارم. کی بشه تمام قد بفرستدم داخل پوست گردو خدا می دونه. وویی پرخوری نه. دلم درد می کنه خوردن دلم نمی خواد. میگم حالا چی هست؟ خوشمزه هست؟ بده1خورده تست کنم ببینم چیچیه. بحث نمی کنم ابراهیم. بحث کردن به درد نمی خوره. من تا اینجا اومدم. دیگه نمیشه زمان صرف بحث کنم. نفسم رو واسه شنا کردن لازم دارم. فقط باید پیش برم. خدایا کمکم کن!
گندمک خخخ. خداییش صدای بچه هارو خیلی باحال در میارین. منم یه زمانی توی فامیل از این کارا زیاد می کردم. مخصوصا بچه که بودم کلا صدای چرا و چیه رنگینکمان دایورت بود روی حنجره من.
الان دیگه یه کمکی عاقل شدم و وقتی تنها ام صرفا آلودگی صوتی درست می کنم.
جدیدا دارم میرم کلاس آواز معلمم میگه این تغییر صدا خیلیم برای قوی تر شدن تار های صوتی عالیه. و بهم پیشنهاد کرد انجامش بدم.
وای پر خوری. دیگه فکرشم نمی تونم بکنم. واقعا هیچوقت در هیچ جای مخیلم نمی گنجید با یه نون جوی سی گرمی و یه پیاله کوچولو از هر غذایی که باشه سیر بشم. ولی ظاهرا تغییرات اونقدر هم سخت نیستنن.
درباره دغدغه درس کاملا درکتون می کنم. آدم وقتی فکرش درگیر چیزی باشه کره مریخ هم باشه فکرش درگیر همونه.
من مطمینم که مثل من که دیگه به شدت قبل دلم برای خوراکی های جورواجور لک نمی زنه شما هم می تونین هوای اون مه سفید رو از دلتون بیرون کنین. سخته ولی میشه و زمانی که این حس کامل شد، زندگی بهشت تر میشه. باور کنین راست میگم.
وای خخخخخخ شکلک تصور پریسا با قیافه جنگلی.
مامان منم از این حرفا زیاد می زنه. ولی خداییش هیچ حسش نیست. لا اقل الان.
درباره خوشبختی خیلی بیشتر از بینهایت باهاتون موافقم. هر چی بیشتر میگذره، به این که خوشبختی کاملا یه چیز ذهنیه، و آدم به آدم ملاک هاش فرق می کنه، بیشتر ایمان میارم. یعنی در واقع خوشبختی یه ملاک مطلق و قطعی نداره.
وووییی چی شد من دیروز اینجا بودم یادم رفت بیام این داخل؟
کلاس آواز. خدایا من هم می رفتم پیش از شروع این داستان آیلتس. دلم تنگ شده. گاهی اگر زمانی باشه واسه خودم آواااهاااهاااهاااززز می خونم و خخخ یادش به خیر!
خوردن واسه من این روزها فقط تفریحه. یعنی بود الان دارم سعی می کنم این تفریح خطرناک رو ترکش کنم. این دردسر میشه و هیچ خوشم نمیاد.
مه سفید. چه قدر می خوامش و نمی خوامش. دلم می خواد دیگه نخوامش. دلم واسه زمان هایی که از۱۰قدمیش هم نمی گذشتم و قبحش واسم نشکسته بود تنگ شده. چه معصومانه می ترسیدم از اینکه برم طرفش. کی تصور می کرد فقط۴ماه بعد از اون عقب کشیدن های سفت و مطمین چنان گرفتارش بشم که روزی۴و۵و۶دفعه خودم رو داخلش خفه کنم و عاقبت هم واسه اینکه خیلی بیشتر لازمش داشتم بردارم بیارمش خونه تا لازم نشه برم جایی! کاش از سرم بپره! کاش دیگه نخوامش! چه قدر این لحظه می خوامش! خدایا کاش دیگه نخوامش!
سلام.
علی کیه؟
مهتاب کیه؟
گندمک کی یا چیه؟
من هم تکرار می کنم که شما فقط و فقط باید ادامه بدین برای کار های دیگه زمان خیلی خیلی هست اون قدر که تموم میشه و باید دنبال کار های دیگه بگردید.
سلام دوست من. علی و مهتاب بچه های تیمتاکن. گندمک هم خخخ کودک درون منه که میاد بیرون و داخل تیمتاک شلوغ می کنه و گاهی از خودم رسمی تر میشه بین بچه ها. و ادامه. خدایا دلم می خواد جیغ بکشم. بیخیال حس جیغ نیست من رفتم پست بعدی.