۱خورده امشب!

3شنبه شب. داخل خونه. من و این فسقل. امروز بچه ها صبح داخل مدرسه بهم زنگ زدن. تفریح. گردش کوچولوی خودمونی. چه قدر دلم می خواست. گفتم نه. درس داشتم. نمی شد. اصرار کردن. گفتم نه. خیلی گفتن. گفتم نه. چه قدر لازم داشتم! چه قدر! گفتم نه. عصر باز بهم زنگ زدن. جواب ندادم. باز زنگ زدن و گوشی رو برنداشتم. چه فایده ای داشت برداشتنش؟ باز اون ها اصرار می کردن که حالا2ساعت بیا و باز من می گفتم نه نمیشه به خدا نمی تونم درس دارم. و باز اون ها می گفتن فقط2ساعته و باز من می گفتم نمیشه و باز اون ها می گفتن بابا2ساعت و باز، … اه لعنت! اه لعنت لعنت! خدایا! به شدت احساس ناکامی و خستگی داشتم. دلم می خواست می شد شبیه کوچولوها گریه کنم. من دلم می خواست می رفتم بین زندگی. نمی شد. نمی شد و آخ خدا چه قدر لازم داشتم که بشه! مادرم که اومد ظاهرا قشنگ مشخص بود رو به راه نیستم. اون لحظه چیزی نگفت و زمانی که اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن تازه فهمیدم کنار سینی چایی سرم رو گرفتم بین دست هام و نشست کردم توی خودم. مادرم حرف زد و حرف زد و واسم با نرم ترین زبون مادرانه مخصوص خودش و البته همراه1مقدار سس تند از جنس اگر زودتر به جای رفیق بازی و کج رفتن جنبیده بودم الان همه چیز تموم شده بود و هر اشتباهی طاوانی داره کله سنگینم رو از داخل دست هام آورد بیرون. حالا داشتم گوش می دادم. مادرم می گفت می دونه بدجوری خسته شدم ولی این رو هم می دونه که آخر کار زمانی که موفق شدم و تموم شد به این دوران از عمرم به چشم برجسته ترین بخشش نگاه می کنم. خواستم بگم می ترسم تا اون زمان دووم نیارم و بیفتم. نگفتم. لبخند زدم. از اون لبخندهای مدل، … نمی دونم مادرم متوجه مدلش شد یا نه. ولی همچنان گفت و گفت که این از دست دادن ها طبیعیه و باید صبورتر باشم و برادرم هم همین راه رو طی کرد و من از پس این1سال برمیام و بعدش موقعیت های خیلی مثبت تری واسه تفریح کردن پیدا میشه و من نگفتم که برادرم زمانی که واسه کنکورش به شدت درس می خوند1جوون18ساله بود نه1کارمند خسته40ساله با1000ماجرا داخل ذهنش و1مخ سیمانی که در طول سال های دراز پر شده از خیلی چیزهایی که نباید اونجا باشن ولی هستن و گاهی واقعا نفسگیر میشن و اجازه نمیدن درس داخلش بمونه. اصلا چیزی نگفتم. فقط خندیدم و سعی کردم این خندیدنم بلند نشه که مبادا بارون بیاد خخخ. بچه شدم. واسه1گردش فسقلی که آدم بزرگ ها گریه نمی کنن. ولی من دلم می خواست گریه کنم. نکردم. گوش دادم به مادرم که می گفت و من می شنیدم و بعدش چایی خوردم و بعدش شبیه بچه مثبت ها اومدم نشستم سر درسم. این تنها کار درستیه که باید کنم. فقط لبخند بزنم و بچسبم به درسم. مادرم درست میگه. باید زودتر از این سال ها می جنبیدم. نجنبیدم. و این فشار امروزم طاوان تأخیرمه. مادرم این رو هم گفت البته نه اینهمه شدید. واسم توضیح داد که اشتباه ها طاوان دارن دختر جان. ولی گاهی طاوان ها خیلی سختن و جبران نمیشن. حالا مال تو1سال سفت و سخت تلاش کردن و از همه خوشی های کوچیکت بریدنه. چیزی نیست. تموم میشه. این طاوان سبکیه. فقط1سال. خسته هم میشی ولی این گذراست. باید بیشتر تحمل داشته باشی و اعصابت رو هم سرش خراب نکنی. نگهش دار واسه درس هات.
بی حرف تأییدش کردم. اشتباه ها طاوان دارن. من دارم طاوان میدم. طاوان تأخیرم و طاوان خیلی چیزهای دیگه. مادرم درست میگه. شکر خدا که از این سنگین تر نشد. شبیه مثالی که واسم زد. شبیه اون بنده خدایی که در1لحظه همسر و مادرش رو1جا از دست داد و خودش جایی بود که دستش حتی واسه سوگواری به گوشه پرچم عزاشون نرسید. مادرم خیلی نرم واسم توضیح می داد که من باید خوشحال باشم که طاوان اشتباهم اونهمه سنگین نیست و قابل جبرانه. موافقم. خدای مهربونم! شکرت که این مدلیه. اگر لازم باشه1000تا از این تفریح ها رو هم نمیرم. نق هم البته می زنم. من که خدا نیستم. گاهی خسته میشم. شبیه امروز. شبیه این روزها. اما خدای خودم! ممنونم که اونهمه سنگین باهام حساب نکردی. لطفا نکن! من تحملم اونهمه نیست. من مدت هاست که از چندین جا شکستم. تو که می دونی. اگر خیلی تقدیرت فشارم بده از جای چسب خوردگی هام وا میدم و می پاشم. لطفا بهش اجازه نده! ممنونم که ندادی. ممنونم. راست میگم. ممنونم. از ته ته ته ته ته دل. خدایا همچنان خدای من بمون. همچنان خدای مهربونم بمون. اجازه بده گاهی خسته شدن هام رو نق بزنم و بعدش با توضیح و توصیه های مادرم و البته همراه اون سس تند خفیفش باز برگردم سر درس هام. فقط کمک کن پایانش مثبت باشه. پایانش سفید باشه. خدایا لطفا! میشه آخر امسال من فاتح به خط پایان رسیده باشم؟ خدایا کمکم کن!
خوب ساعت از7شب گذشت. من با بچه ها بیرون نرفتم. زمان تموم شد و گذشت. باید برم سر درسم. فردا کلاس دارم و البته بلدم اما نه به اندازه کافی. درس های گذشته رو هنوز مرور نکردم، اسپیکینگ ها رو روون نمیگم، لغت ها رو گیر می کنم و سامری ریدینگم رو بلد نیستم. اوه چه هوا کار دارم! درضمن باید1طوری1جایی داخل برنامه هام باز کنم تا ادامه اکتیو2رو بخونم. همیشه سر تکلیف و تمرین هستم و مطالعه آزادم متوقف شده. مادرم رفته دکتر. باید منتظر بشم اگر تا نیم ساعت دیگه نیومد1زنگ بهش بزنم. اوخ دیرم شد من رفتم سر درس.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «۱خورده امشب!»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام پریسا.
    من هنوزم میگم تو میتونی و باید و باید که بتونی ما دوستات نیاز داریم که هر از گاهی از موفقیت هات بشنویم و با هم هرچند نوشتاری شادیمون رو تقسیم کنیم.
    نمیدونم حرفامو درست نوشتم یا نه از پریروز چندتا اتفاق فوق سنگین دردناک برام افتاده و نمیدونم کاش درست نوشته باشم..
    مینا خانم سلام شرمندم فعلا عزاداری داریم ولی بعدش شمارتون رو از پریسا میگیرم و مزاحم میشم.
    شاد باشید همه گی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ابراهیم عزیز. تمامش رو درست نوشتی عزیز ولی غصه روی شونه هات پژمردم کرد. به خدا نمی دونم چی بگم. نمی دونم چی شده ولی هرچی بوده تلخ بوده. امسال تا اینجا تمامش، … ابراهیم از خدا می خوام الان همه چیز توی دلت و در اطرافت شروع کرده باشه به آرام و عادی تر شدن. کاش می شد چیز بهتری بخوام! کاش می شد کار بیشتری کنم! کاش ازم بر می اومد!
      خوشحالم از محبتت و حضورت و اینکه همراهم هستی و از ته دل امیدوارم که شاهد شادی هات باشم. بدون این اتفاق های سنگین و خبرهای تلخ.

  2. مینا می‌گوید:

    کلا از تاوانها به شدت متنفرم. ولی در عین حال احساس میکنم جهانی که همه چیز توش الله بختکی باشه از اولی مزخرف تره.
    به نظر من اونایی که میدونن تاوان اشتباهشون چیه بی اندازه آدمای خوشبختی هستن. بعضی وقتا آدم نمیدونه فرصت جبران یه اشتباهو حتی اگه شده به صورت یه تاوان موقتی داره یا نه.

    • پریسا می‌گوید:

      من طرفدار قاعده ام. طاوان باید باشه. اگر نباشه سنگ روی سنگ بند نمیشه. به نظرم1جورهایی من آدم خوشبختی هستم چون شاید نه در همه موارد، ولی به نظرم بالای90درصد از طاوان هایی که الان دارم می پردازم رو می دونم بابت کدوم اشتباه هاتم هستن. نمیشه برگردم عقب درستشون کنم و فقط می تونم جریمه بپردازم ولی به نظرم درسته من خوشبختم. اگر نمی دونستم سر چی فلان بلا داره سرم میاد بیشتر اذیت می شدم. حالا هر زمان زیر فشار استخون هام به ترق ترق می افتن دسته کم میشه بگم دندت نرم می خواستی نکنی. حالا که کردی قیمتش رو بده تا تموم بشه و خلاص بشو. ای کاش سریع تر تموم بشه و خلاص بشم!

  3. مینا می‌گوید:

    به شدت تسلیت میگم بهتون کلا امسال خیلی خوب برای اکثریت شروع نشد به امید این که سال بعد سال بهتری برای همگی مون باشه

  4. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    من مطمئنم که دووم میارید و به خوبی به خط پایان می رسید من هم به یک چنین فشاری نیاز دارم البته نه یک سال بلکه فقط چند ماه که بتونم دکترا رو با بهترین رتبه قبول بشم که دیگه از لب مرزی در بیام و برم سراغ قسمت های بعدی زندگیم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. تا اینجاش که پیش رفتم ولی خدایا سختش این ماه های آخره کاش بیشتر از اینکه الان هستم بلد بودم یعنی آخرش چه مدلیه؟ خدایا کمکم کن! شما هم منتظر فشار نباشید. خودتون با خودتون گفتگو کنید به نتیجه برسید و شروع کنید. برداشتن قدم های اول همیشه سخته ولی بعدش که حرکت شروع شد ادامه دادنش راحت تره. بلند شید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *