عصر3شنبه.
خواستم تا آخر ترم های2گانه سکوت اینجا رو نگه دارم ولی، واقعیتش تحملم تموم شد. این مدتی که نبودم خیلی چیزها نوشتم. خیلی زیاد. بعضی ها نیمه رها شدن و خیلی ها هم کامل شدن و رفتن بایگانی تا سر مهلت با1کنترل آ و1دلیت شوت بشن به عدم. زیادن ولی نیاوردمشون اینجا. هم زمان نبود واسه تکمیل و ویرایش، هم، واقعیتش دلم1امتحان کردن هایی رو خواست و1سری، … بسه دیگه دلم نمی خواد هرچی باید امتحان می شد شد و هرچی هم که دلم می خواست که نشه اگر باطل شدنی بود تا الان باطل شده. نشد هم که نشد دیگه بیخیال. حس ادامه نیست. خلاصه اینکه من الان اینجام.
وسط امتحانات شنا می کنم. با تمام داستان هاشون. خدایا این ترم شبیه جهنم سخت داره می گذره هرچی هم به انتهاش نزدیکتر میشیم فشارش بیشتر میشه. این2هفته نمی خواد بره؟ هی بابا زمان جونم میشه1کاریش کنی؟
بچه ها دیروز رفتن مشهد. تمام اون هایی که می شناختم همه رفتن و من اینجا گیر درسم. حالا خودمونیم. خداییش درس نداشتم می رفتم؟ دیروز تصور می کردم که بله. ولی امروز حس می کنم که نه. واقعیتش، … هی! من واقعا حس می کنم دیگه1جورهایی، … بیخیال درس دارم سفر بی سفر. عید امسال هم سفری نیستیم. مادرم اعلام انصراف کرد و رای برادرم هم دیریریم. البته مادرم به نظرم حق داره. وضعیت اطراف و این طرف جوب و اون طرف جوب واسه سفر کردن چندان مثبت نیست شاید بهتر باشه عید امسال وسط4دیواری امن خونه بگذرونیم و واسه من هم بد نیست که کمی در آرامش و بدون هیچ فشردگی زمان و روان درس هام رو مرور کنم و آروم واسه خودم نفس های عمیق بکشم. شاید تابستون سفری شدیم. فعلا عید نزدیک تره. تعطیلی رو عشقه آخ جون!
بدجوری درگیر درس و درس و درسم. استرس حاصله کم مونده به ناکجا واصلم کنه. دیشب بود یا امروز صبح خاطرم نیست. داشتم فکر می کردم این درسه که تموم بشه من واقعا واسه پر کردن خلأ حاصله ماجرا خواهم داشت. برنامه های بعدی رو سپردم به مادر و اطرافیان تا خودشون هر معامله ای که دلشون می خواد با راننده مرکب سرنوشت کنن. و تا زمانی که اون ها مشغول مذاکره و معامله میشن، من تصمیم دارم بعد از پایان این داستان و گرفتن اون مدرک برم1دار الترجمه درست درمون پیدا کنم و اونجا کار بگیرم. هم زبانه یادم نمیره هم1کاری کردم که کار باشه. شغل خونگی و خوندن مطالب جدید و ترجمه و تمرین زبان و پول! آخجون پول خخخ. اگر از این آبشار زنده در برم برنامه شخصیم اینه. اطرافیانم هم بذار مشغول باشن. هر کدوممون موفق تر بودیم واسه من برد برد حساب میشه و چیزی از دست نمیدم. اون دفعه که با1کسی حرفش بود طرف پرسید پریسا حالا خداوکیلی تو طرف کدوم برنامه ای؟ دلت می خواد اون ها مذاکراتشون با جاده رون به نتیجه برسه یا خودت و دار الترجمه و داستان های شخصیت؟ ولی جان خودت راست بگو. رفتم توی فکر. گفتم نمی دونم. این راست ترین چیزی بود که به نظرم رسید. واقعا نمی دونم. بیشتر که سعی کردم دیدم الان مخم می پکه گفتم کو تا اون زمان فعلا درس رو چسبیدم که اگر ولش کنم کلا میرم به فنا. طرف خندید و من گاهی به پرسشش فکر می کنم. فقط گاهی. البته نه این روزها که حسابی گرفتارم. این روزها سخت می گذرن. بد نمی گذرن فقط سختن. درس و استرس و… و1سری جفنگیات رنگی رنگی. در مورد تمامشون نوشتم و فرستادم وسط همون دسته کنترل آ و دلیتی. ولی خوب هاش رو کاش زمان داشتم جدا کنم بزنم اینجا. اما نه ولش کن اگر مهر اینجا تمدیدی بشه بعدا چیزهای درست درمون تری واسه زدن خواهم داشت. هی! به نظرت من به آخر این توفان می رسم؟ یعنی آیلتس رو می گیرم؟ موفق میشم؟ گاهی حس می کنم واسم زیاد سخته. آخه می دونی؟ من خیلی، خیلی، من خیلی دیر کردم. زمان زیاد از دست دادم و درست در انتهای وقت اضافه بیدار شدم و می خوام خودم رو تا سوت به صدا درنیومده به جایی که باید باشم برسونم. سخته. بقیه جوون هستن و در زمان درست. می تونن بیخیال و خونسرد ریسک کنن. بیفتن و دوباره ترم ها رو تجدید کنن و حتی دوباره امتحان آیلتس بدن و این وسط اگر خیلی خسته شدن1نفسی هم تازه کنن و دوباره ادامه بدن و سبک و بیخیال قدم زنان پیش برن و از مناظر اطراف هم دیدن کنن و گاهی بشینن و خودشون رو به1پیکنیک کنار جاده ای هم مهمون کنن. من اما فقط باید بجنبم. با آخرین توان و با آخرین سرعت هرچی می تونم باید بجنبم. اون قدر سریع و اونقدر شدید که گاهی حس می کنم دیگه نفسم بالا نمیاد. به خدا اغراق نمی کنم گاهی واقعا به خفقان روحی دچار میشم. استاد کلاس های آیلتسم میگه من از پسش برمیام. بقیه مشوق هام هم میگن. جمعیت زیادی نیستن ولی صداشون در تشویق حسابی بلنده و تشویق هاشون حسابی سفته. خدایا کمکم کن. خدایا کمکم کن!
الان باید سر تکالیف فردام باشم ولی اینجام. وویی این ترم2تا جزوه داخل کلاس آیلتس داریم. یکیش رایتینگه یکیش کتاب اصلیه. این رایتینگه واسه من شبیه کتاب دینی دوره دبیرستانمه. هی پیچم میده و حرصیم می کنه. امشب هم باید تمرین های درس7رو بنویسم1نگاه بهش کردم ازش چیزی سرم نشد. حالا باید دقیق تر ببینم حتما سرم میشه.
شنبه ای که گذشت شفاهی پایان ترم داشتیم. کاش نمره ها رو می گفتن! نمیگن. چندتامون نبودن. می دونم یکیشون زمانش رو جا به جا کرده و2تاشون هم دیروز گفتن دیرتر از من اومده بودن امتحان دادن. از بقیه بی اطلاعم. استاد دیروز در کمال آرامش گفت اگر کسی امتحان نده میندازتش. لحنش حسابی خونسرد و حکمش حسابی قاطع بود و ترکیب این2تا چنان متحیرم کرد که استاد حیرتم رو فهمید و گفت هان پریسا! چه انتظاری داشتی! بله دقیقا به همین سادگی میندازمشون تا بیفتن و ترم رو دوباره بخونن. پرسشم رو خوند. از کجا فهمید؟
-به همین سادگی؟
این از ذهنم گذشته بود ولی نگفتم و خخخ ظاهرا چنان گویا بود که استاد فهمید. از جوابش نفهمیدم واسه چی سردم شد. داخل کلاس این بنده خدا من معمولا سردمه. به نظرم استاد این رو هم فهمید. دفعه های پیش می گفت پریسا استرس تو اینقدر شدیده که من با چشم می بینمش. واسه چی؟ واقعا لازم نیست اینهمه بترسی. نه از کلاس نه از آیلتس. مادرم واسه چایی صدام می کنه. برمی گردم.
اومدم. چه عجیبه دنیای امروز. اسمی ندارم واسش. مادرم زنگ زد به1آشنا. خبر فوت پسر جوون یکی از آشناهای بسیار مثبت و عزیز رو داد و حسابی، … طرف که داشت می گفت گریه می کرد. مادرم زنگ زد پدرش برداشت و آه از نهادش بلند شد. مادرش نمی تونه صحبت کنه. فردا هفتش رو می گیرن اگر اشتباه نشنیده باشم. خدایا حکمتت رو شکر این بنده های خدا و این درگذشته بدجوری به درد باقیه بنده های خدا می خوردن پس واسه چی آخه! بمیرم واسه دل خونوادش! خداجان لطفا هرگز منو این مدلی آزمایش نکن به اسم خودت قسم تحمل تفکرش رو هم ندارم. اون آقا که فوت شده رو من ندیده بودم ولی پدر و مادرش خیلی خوب بودن. آقاهه هم میگن عجیب آدم خوبی بود! روزگار گل چینه. خدایا نمی دونم چی بگم. خدایا روحش رو شاد کن و به دل پدر و مادرش تحمل بده! به خدا نمی دونم چی بگم.
مادرم رفت. سعی کردم نگهش دارم بلکه از سرش بپره الان میره خونه تنهایی بهش فکر می کنه و اذیت میشه. گفت باید بره. کار داره. حق داشت. نمی تونه کار و زندگیش رو ول کنه بشینه اینجا. باید می رفت. من هم باید درس بخونم. باید بجنبم. کلی درسم مونده. راستی میگم این رو می زنم اینجا یا شبیه اون بقیه ها می فرستمش در صف اعزام به ناکجا؟ نمی دونم شاید بزنمش روی آنتن. احتمالا.
دیروز استاد می گفت فایل های صوتی انگلیسی بذاریم بخونه. گفتم من نمی فهممشون. زمان هم ندارم بشینم پای گوش کردن. منتظرم عید بشه. استاد توضیح داد که لازم نیست بفهمی. فعلا فقط بشنوی کافیه. حسش نیست مکالمه رو کامل توضیح بدم. این خبر کلا روحم رو منجمد کرد. خلاصه اینکه از دیشب بفهمی نفهمی شروع کردم. جای کارتون ها و کتاب های هزاران بار شنیده فایل های پس انداز شده انگلیسیم رو رو کردم دارم گوش می کنم. دلم می خواد بشینم پاشون و بفهممشون ولی زمان نیست و بیخیال بذار ببینم این مدلی که استادم گفت چه شکلی میشه. دلم می خواد باز حرف بزنم ولی واقعا داره دیرم میشه. باقیش بمونه واسه دفعات بعدی. من رفتم درس بخونم. تو هم فعلا شاد باش که شادی رو عشقه.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 103
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
قصه. قصه میگم.
یکی بود یکی نبود زیر آسمون خدا یه پرپری بود. زیادی نق میزد زیادی همه چی رو سخت میگرفت.
عاشق آب شکر آش چهارشنبه صوری که نزدیکه و لبو بود. و تفریحش آرزو کردن رفتن به همایش های طولانی بود.
دوست و دشمناش ازش میخواستن باهشون بره سفر و دیدن تئاتر و اینا و اون میزد زیر گریه و پا بر زمین میکوبید و میگفت فقط همایش هماااااااااایییییییییش. یه روز…….. خوب ادامشو تو بگو.
سلام سفر نگو اعصابم خورد میشه.
به دوست دو پا و دو دستم گفتم بیا یه سفر بریم ولی اون خیلی خون سرد گفت خیلی غلط کردی بتمرگ درستو بخون امتحانتو دادی هرجهنمی خواستی میبرمت. به خانوادم گفتم یه جورایی ولی محترمانه گفتن نه و امضاشم کردن و پرونده رو هم بستن و من الآن موندم چکار کنم. خوشم نمیاد بقیه سفر برن من بشینم و هی درس و درس و درس اه لعنت بر درس. پارسال من میگفتم درس دارم و جایی نمیرم همه دست به یکی کردن و منم بردن شکلک نمیدونم چی.
پریسا بهت اطمینان میدم که از پسش برمیایی و براستی نمیفهمم چرا اینقده داری به خودت فشار میاری.
البته میدونم ولی ترجیح میدم خودمو به ندونستن بزنم تو هم همین کار رو بکن و بزن تو گوش تردید و این جهنمی های ابلیسی و برو جلو
لازم شد یه بطری بردار خودتو اینقده کتک بزن تا اینا ازت دور شن. خودت دلت نیومد من درخدمتم. خخخخخخخ
یادت نره قصه رو تکمیل کنی بزنی تو محله بقیه هم بخونن.
طفلک اون جوانها و خیلی از هم سناش و خانوادهاشون. یهفته قبل جمعه یه نفر از همسایه هامون سالم و سر حال بود و من نمیدونم برای چی رفتم بیرون با موتورش از کنارم رد شد و احوالپرسی کرد فرداش صبح که بیدار شدم مادرم گفت که فلانی دیشب تو خواب ایست قلبی کرده و…. بیست و نه سالش بود و من جز شوکه شدن و حیرت نتونستم کاری انجام بدم.
اگه درس خونده بودن الآن چندین صفحه پیش رفته بودم.
منتظر خبرای خوب از طرفت هستم خودتم میدونی.
ای خدا1چیزی بده من پرت کنم به این دشمن عزیز بخوره بهش جفتی بترکن من بخندم! نه1دونه کمه واسه این پرپری گفتنه جدا باید بزنم! ایشالا1انبار آب شکر خدا نصیبت کنه همه رو بخوری من از خنده بال بال بزنم! آش4شنبه سوری هم اتفاقا امروز سر کار اومده بودن سر کلاس پول جمع می کردن همکارم داد من صدام درنیومد. طرف اومد پیش میزم گفت شما لطف نمی کنید؟ گفتم همراهم نیست. داشت می گفت عیب نداره فردا که گفتم ببین عزیز من آشی نیستم هیچ سالی هم نه می خورم نه می برم معذرت می خوام چیزی نمیدم. خلاصه که ندادم. این روزها خیلی ساده تر از گذشته نه میگم. و از این راحت نه گفتن هام هیچ بدم نمیاد.
ابراهیم! من خیلی دلواپسم. هم سخته هم من سخت گرفتم. اطرافم پر از افرادیه که انگار از روی متن می خونن از بس شبیه هم میگن. اگر نشه می دونی چه قدر اذیت میشی؟ می دونی داری اشتباه میری؟ می دونی این طوری نمی تونی مدرکه رو بگیری؟ می دونی؟ … نمی خوام گوش کنم. گوش نمی کنم. بذار اشتباه کنم. من زیاد در عمرم اشتباه کردم بذار این1دفعه اشتباهم این مدلی باشه. من زمان کم دارم ابراهیم. باید سال آینده جزو داوطلبین آیلتس معرفی بشم. باید. باید!
مطمئنم که می دونی. و نمی دونم آگاهی که1جاهایی حضور کسی که می دونه و این آگاهیش رو با حضورش و با کلام غیر مستقیمش و حتی با سکوتش نشونت میده چه قدر ارزش داره. ممنونم ابراهیم. خیلی زیاد.
خدا رحمت کنه همه رفته ها رو. اون جوون ها رفتن و بیچاره بازمونده ها! پدر و مادر این بنده خدا که داغون شدن. دیگه کمرشون صاف نمیشه. کاری از دستم برنمیاد جز اینکه از خدا واسشون تحمل بخوام. واسه اون ها و واسه همسایه شماها و واسه همه عزیز از دست داده هایی که دم سال تحویل سیاهپوش شدن. خدایا واسه کسی این رو نخواه امتحان این مدلی بدجوری سخته!
سفر. آخ سفر ابراهیم. دلم می خوادش ولی حس می کنم چنان خسته ام که از نرفتن هم بدم نیومده. دوستت و خونواده راست میگن یعنی که چی درس بخون دیگه! چه معنی داره تو بری سفر من عیدم رو درس بخونم؟ اصلا عادلانه نیست نخیر باید درس بخونی بخون بخون درس بخون درس بخون ایول بخون! اوخ زنگ زدن مادرم رفتم باز کنم.
سام مجدد
یادم رفت بعرضم که ی اسی مسی چیزی بنداز تو گوشیم شمارت پریده ناکجا آبادی که کسی به اونجا دست رسی نداره.
به جان خودم اون بالا سلام یادم رفت. پس2تا علیک سلام و سلام و از این چیزها. خطم رو واسه چی خوردی؟ اوهوکی نمیدم باید هزینش رو بدی. خط منه مگه همین مدلیه! دهه! می فرستم واست. هی ابراهیم! حسابی مواظب خودت باش. حسابی بجنب و حسابی رو به راه شو باشه؟
حسابی شاد باشی!
سلام.
یک بار مجبور شدم صفحه رو رفرش کنم آخه معادله اش به هم ریخته بود می گفت: هشت رو یک کاری اگر بکنی حاصلش میشه صفر و علامت ضرب تقسیم جمع یا تفریق رو می گفت: لِتا دیدی نمی دونم چیچی
خلاصه کلی بهش خندیدم.
خیلی مشتاق دارم ادامه میدم و جالبه که هر وقت من بعد از مدت ها میام این طرفا شما نیستید
من قرار هر روزم رو ادامه میدم به این امید که در پایان هفته ای که من شروع کردم حتماً برگشته باشید.
سلام دوست من. بر ذات این معادلات کج و کوله وردپرس چند نقطه.
ایول رسیدم. خخخ تقریبا البته. آخ خدا عجب گیجم امشب! کاش1دستی از غیب تکلیف هام رو می نوشت واسم بدجوری سختن خخخ! راستی خاطرم هست انگار شما هم زبان می خوندید یا می خواستید بخونید یا1چیزی شبیه این. به کجا رسید؟