1کوچولو شبانه از جنس پراکنده

4شنبه شب. بعد از کلاس. این ترم ترم وحشتناکیه. من نمیگم همه میگن. هر کسی که می شنوه ترم چند هستیم و با کی کلاس داریم میگه. تمام شاگردهای قدیمیه این استاد میگن. کارکنان هم میگن. حتی سرپرست هم جلسه پیش که واسه جزوه ها منتظر مونده بودم گفت ترم سختی دارید پریسا. درست گفتن. ترم وحشتناکیه. البته من نمی دونم روی چه حسابی با وجود فشاری که بهم میاد همچنان1جورهایی اینجا و ترم هاش رو دوست دارم. معمولا از چیزی که شبیه دستگاه پرس روانم رو فشار بده زده میشم و ازش بدم میاد. اینجا رو اما با تمام فشارهاش همچنان دوست دارم. در هفته بین2تا ترم حس می کردم1چیزیم هست و نمی فهمیدم چی. زمانی که واسه ثبت نام رفتم فهمیدم اون1چیزی دلتنگی بوده. دلم واسه فضای ترم و کلاس ها و حتی فشار درس و تمرین و تکلیف ها تنگ شده بود. واسشون گفتم. راست گفتم. دلم تنگ شده بود. فقط دلواپسیم بابت تمرین هاییه که منتظرم دستم برسه و خدا نکنه1شنبه بدون تمرین، … نه. خدایا نه!
استاد این ترم ایمیل ازم نمی پذیره گفته باید پرینت بگیرم ببرم واسش. امروز اولی رو بردم. گفتم اما بریل ندارم واستون بخونم. گفت من دوست داشتم سر کلاس هم بخونی. پس اگر می خوایی بریلش رو بنویس بیار سر کلاس و بیناییش رو واسم ایمیل کن. گفتم اگر بخوایید تمرین های بریل رو می نویسم میارم می خونم و پرینت رو هم میارم میدم به شما. گفت سخت نیست واست؟ گفتم این منم که آیلتس می خوام و باید با دستورهای کلاس شما فیکس بشم. گفت بله درسته پس حالا که این طوره دفعه بعد پرینت بینایی و تمرین های بریل که شبیه بقیه سر کلاس بخونی و درضمن اسپیکینگ ها رو هر دفعه از اول می پرسم و1سری چیز دیگه هم بود که الان خاطرم نیست. گفتم چشم. ازش خواستم این جلسه اجازه بده تمرین ها رو نخونم و به خاطر این نخوندنم ازم نمره کسر نکنه چون نمی دونستم. گفت موردی نیست و خدایا این ترم در برم نیفتم بمونم این داخل! هی! من نمی افتم. من، نمی افتم. تموم شد! این2تا درسی که داد تمام گرامرش رو بلدم. البته تمرین لازمه تا روون بشم ولی بلدم. و امروز فهمیدم چه قدر کارم درست بود که زیر فشار تکلیف و تمرین خر نشدم و کانون رو ول نکردم. گاهی1خورده سست می شدم که1طرف رو موقتا رها کنم و خدایا شکرت که نکردم! نگه داشتن جفتشون با هم واقعا واسم سخته و داره سخت تر میشه ولی امروز واقعا حس کردم که ارزشش رو داره. اینجا رو که باید ادامه بدم. کانون رو رها نمی کنم. به هیچ عنوان. فقط کاش نیفتم! هیچ کجا از این2تا جا رو کاش نیفتم! از دوباره کاری متنفرم. به نظرم بتونم این ترم از جفتشون در برم. باید1خورده بیشتر زور بزنم تا بکشم بالا. از پسش برمیام.
چند روز پیش گوشی تکونی داشتم. کلی شماره بود که سال تا سال کار2طرفمون با هم نمی افتاد و1سری هاشون رو دیگه هیچ زمانی نه می بینم نه هیچ کدوم از2طرف به پست هم می خوریم. چه فایده داشت نگه داشتنشون؟ همه رو پاک کردم. نه حس خشم داشتم نه حتی حس رضایت. فقط منطق گفت انجامش بده و دادم. و بعدش حیرت کردم که واسه چی اینهمه طولش دادم؟ تقریبا مطمئنم که صاحب این خط ها هیچ کدومشون دیگه خطی ازم ندارن. اون ها عاقل بودن و خیلی پیش گوشی تکونی کردن. کار درستی هم کردن. مسخره نیست چیزی که هرگز به کار نمیاد رو نگهش داری؟ من که میگم مسخره هست. خلاصه که من طبق معمول دیر جنبیدم و1خورده هم به خودم تایم تعجب دادم ولی بعدش بلند شدم گوشیه رو ول کردم رفتم پی درسم. به نظرم تا جایی که من خاطرم هست1دونه رو تردید داشتم و نگهش داشتم تا یکی2تا مناسبت بیاد و بره. اگر این زمان اومد و رفت و کارمون به هم نخورد و پیش نیومد که وسط جاده به هم برخورد کنیم این1دونه رو هم پاک می کنم. از انجامش شاد نمیشم. می دونم که نمیشم. ولی واقعا چه فایده داره نگه داشتن خطی که هرگز بهش زنگ نمی زنی، بهش پیام نمیدی، ازش تماسی دریافت نمی کنی و پیامی ازش نمی گیری و خلاصه فقط داخل گوشیت هست و هست و هست؟ اگر1چیز از تجربه یاد گرفته باشم اینه که هر زمان واقعا راهی نیست جز اینکه ول کنی بری پس باید ول کنی بری. این هم از خودم و گوشیم. هی! بیچاره گوشیم! خیلی پیش ترها در نظر داشتم عوضش کنم چون ایراد داشت. حالا به چیزی که اصلا فکر نمی کنم این مدل موارده. گوشیم هم انگار سرش شده. باهام راه میاد و کمتر سر به سرم می ذاره. البته پایین اومدن درصد گوشی بازی های من هم بی تأثیر نیست.
به2واسه اطلاع از حال3پیام دادم جوابش نرسید. زنگ نزدم. نمی دونم چه مدلی باید باهاشون حرف بزنم. این بنده های خدا الان روحشون از شدت فشار درد داره. می ترسم به جای تسکین مایه آزارشون بشم. نمی دونم باید مثلا شاد و سرحال باهاشون حرف بزنم یا آروم و از جنس همدردی. نمی دونم کدومش بهشون تسکین میده. خدایا زنگ نمی زنم. کاش بزنم! واقعا برای3دلواپسم. برای2هم همین طور. خدایا چه قدر عجیبه زندگی! خیلی نگذشته از زمانی که مطمئن بودم بین این جمع کوچیک اولین کسی که میره خودمم. حتی تدفین خودم رو هم مجسم می کردم. که جام می ذارن زیر خاک و، … خدایا نمی خوام بهش فکر کنم هنوز از تصور اون تجسم های کابوس وار نفسم می گیره. بعدش رفتم سفر. بعد که برگشتم4رفته بود. بی خبر و1دفعه. بدون هیچ پیش آگاهی و بیماری و اخطاری. رفت! و من نبودم! من از سفر برگشتم و4نبود. برای همیشه رفته بود. دلم تنگ شده واسش! روحش شاد!
بعدش کسی که اصلا تصوری از بیمار شدنش نداشتم بیمار شد. بین ما3در نظرم از همه کمتر احتمالش می رفت این بلا سرش بیاد. و3بیمار شد. خدایا نجاتش بده. خدای مهربونم نجاتش بده. خدایا نجاتش بده. نجاتش بده!
چه قدر درس دارم واسه فردا. صبح کلاس دارم. کانون. خدا رو شکر تمرین های فردا رو پیشاپیش نوشتم و الان فقط خوندنی دارم و چندتا لغت رو باید پیدا کنم و آخ خدا زیادن من اینجا چیکار می کنم!
اون یکی سیستمم باز مشکل پیدا کرده. مشکلش هنوز خیلی بزرگ نیست ولی باید بره بیمارستان. سعی کردم از فرستادنش شونه خالی کنم ولی ظاهرا نمیشه و باید بره. نمیشه ازش توقع داشته باشم همچنان قرص و رو به راه واسم کار کنه. چند سال شده که داره قدم به قدمم میاد؟ اوه خیلی. خیلی زیاد. دلتنگش میشم زمانی که کامل از کار بی افته و نشه کاریش کرد. می دونم که همین حالاش هم خیلی نمیشه کاریش کرد. رفیق قدیمیم. همراه بشرساز با معرفتم. هی خیالم نیست بخند ولی من1خورده به درک اجسام از نوع متفاوتش معتقدم. به جهنم که چشم چپ می کنی و قهقهه می زنی. اصلا چی میشه مگه. خنده عالیه بخند. مگه نه اینکه گیاه به حکم و نظر دانشمندها می فهمه؟ اما درک کردنش شبیه مال ما نیست. خوب اجسام هم اصلشون1جورهایی از طبیعت میاد. واسه چی نمیشه که اون ها هم1نوع خاص از درک رو داشته باشن؟ من که میگم1چیزهایی این وسط هست. شاید هم نباشه ولی من تصور می کنم که هست. و سیستم قدیمی و کارکرده من. خیلی جاها همراهم بود. من دوستش دارم. این فسقل هم این روزها بدجوری همراهه. می ترسم تاب نیاره. هم درس باهاش می خونم هم موزیک و کارتون می ذارم شب می خوابم و هم می برمش سر کلاس تا تکلیف هام رو انجام بدم. این هفته تمام روزها باهام اومد مدرسه. خدا کنه چیزیش نشه تا من از این سربالایی1ساله سلامت رد بشم! مادرم گفت میاد این طرفها. نیومد. برم1زنگ بهش بزنم ببینم کجا مونده. خدایا من دلواپسم واسش. من دلواپسم واسش کاش همسایه بالایی رضایت بده خونش رو بفروشه دسته کم به اسم اینکه حواسش به من باشه می تونم مواظب حس و حالش باشم. خدایا خودت عزیزهام رو حفظ کن من واسشون دلواپسم. اوه زنگ. باید زنگ بزنم. برمی گردم.
اومدم. زنگ زدم. خونه برادرم بود گفت میاد. خدایا من واقعا باید برم درس بخونم واسه چی اینجام؟ دلم می خواد باز حرف بزنم ولی واقعا داره دیرم میشه. باید بجنبم. البته احتمال اینکه فردا ازم درس بپرسه پایینه چون دفعه پیش ازم ریدینگ پرسید ولی همیشه احتمالات رو باید1خورده جدی گرفت. ولی آخه من باز حرف زدنم میاد. بیخیال درس بخونم بعدا باز میام. نمی دونم کی میام ولی عمری اگر باقی باشه میام. فعلا من رفتم درس بخونم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «1کوچولو شبانه از جنس پراکنده»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    درود بر پرپری عزیز خودمون
    این روزا چنان وسط زندگی گیر افتادم نشد که بیام بهت سر بزنم و حتی خبری ازت بگیرم واسه امتحان خلاصه اینکه ببخش
    دیروز رفتم دکتر و گفتم امروز قبل از اینکه بابا زمان بخواد من رو پرتاب کنه وسط روزمرگیهای بیپایان بیام اینجا
    پریسا سعی کن از وابسته شدن به کلاس هم طفره بری چون اونم عین تمام چیزای زندگی یه روزی تموم میشه و بهتره بهش دل نبندی
    این روزا یه کسی تو آیسیو هستش و همه یه جورایی لباس سیاه آماده کردن و چشم و گوششون به تلفن هستش تا ببینن کی خبر میاد
    این رو دوست ندارم ولی هست و کاریشم نمیشه کرد.
    خوب کردی گوشی تکونی کردی منم دقیقا چند وقت پیش همون کار رو کردم و حدود هشتاد درصد از شماره هامو که کلی جا گرفته بودن و شاید صاحباشون تا اوون روز چندین خط عوض کرده بودن و یا اصلا من و شمارمو یادشون رفته رو حذف کردم.
    یه نفر هم بود که زمانی نه نچندان دور ولی به نظرم خیلی گذشته دوست خیلی صمیمی بودیم و یه بار راجبش اینجا حرف زدم و بعد از یه سری اتفاقات وقتی با هم حرف میززدیم بیشتر شبیه این بود که داریم به هم تیکه میپرونیم رو یه بار که زنگ زد راحت بهش گفتم زنجیر دوستی ما سالها قبل پاره شده و به نظرم زنگ زدن و اس دادن به هم یه چیز بیمعناست و طرف گوشی رو قطع کرد و من قبل از اینکه پشیمون بشم سریع شمارشو حذف کردم و حتی حرفای بقیه که میخواستن یه جورای دوباره سر اون زنجیر پاره رو به هم وصل کنن رو قبول نکردم چون زنجیری که پاره شد هر کاریشم بکنی جای پارگیش میمونه و من ترجیح دادم کلا اون زنجیر نباشه. حالا هم بقیه میگن ولی من حرف خودمو میزنم و بقول معروف مرغم یه پا داره و منم کلی خوشحالم از اینکه مرغم یه پا هستش
    آخ آخ زیاد حرف زدم برم
    بدجوری شاد باشی پست بعدیتم تو یه زمان دیگه میخونم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. چیزی نمی تونم بگم جز شرمندگی بسیار زیاد از اینکه کامنتت اینهمه بی جواب موند. به خدا ابراهیم حتی واسه گرد و خاک تکونی هم نیومدم اینجا جز دفعه آخر که با گوشی اومدم و کامنتت رو خوندم. نمی شد بیام. معذرت می خوام. امیدوارم اون بنده خدا از سیسیو اومده باشه بیرون و هی خودت هم زود باش رو به راه شو. این دستوره. از جنس محبت1پریسای دیوونه به1دشمن عزیز. در مورد گوشیم هم هرچی بیشتر می گذره بیشتر حس می کنم که این کارم چه قدر درست بوده. اون1دونه و2تا باقی مونده رو هم اگر عید امسال گذشت و به پست همدیگه نخوردیم پاکشون می کنم تا هر2تا طرف خلاص بشیم. اون ها که خطشون رو پاک کردم که مدت هاست از بار خاطرات خلاصن. من احمق اینهمه مدت کوله بار علف روی دوشم می بردم که حالا تمامش رو می کنم هیزم4شنبه سوریه دلم و تمام. بد شدم ابراهیم. بدجنس و بی رحم و سنگ شدم ابراهیم. نمی دونم این خوبه یا نه. ولی می دونم واسه خودم، جز در زمان های گرفتگی و دلتنگی های توفانی خیلی بهتر شده. کاش بدتر بشم. سنگ تر بشم! کاش دیگه هرگز دلم به خاطرش نیاد که تنگ بشه! منو ببخش به خاطر اینهمه تأخیرم. حسابی شادیت رو از خدا می خوام.
      حسابی شاد باشی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *