3شنبه شب.
از وسط موج کاغذ و کتاب و نوشتن و نوشتن1لحظه سر درآوردم ببینم جهان اطرافم هنوز هست یا نه. هست. عه2تا کامنت اینجاست باید جواب بدم. هفته دیگه امتحان پایان ترم. دیروز داخل کانون1خورده بهتر ظاهر شدم. خدا کنه حال خواهر استادمون رو به راه بشه. میگم من هر لحظه در حال تمرین و تکلیف نوشتن و حاضر کردن درس های کلاسم پس کی زمان مطالعات متفرقه رو پیدا کنم؟ سرما خوردم. با قرص رو به راهم ولی آخ از زمانی که این قرص خوردنه یادم میره. اه۳روز شد پس کی می خواد دوره نکبتش تموم بشه بره؟ اون ایسپیک جدیده رو هنوز نگرفتم باید برم داخل ایمیلم ببینم میشه برش دارم یا نه. باید این خوردن های عصبی رو بذارم کنار مخصوصا شب ها. معدهم رو داغون کرد. دلم خوردنی می خواد باید میوه بخورم ولی من نون و هرچی نباید بخوام دلم می خواد. بی خود می خواد. من بگم نه یعنی نه. از پریشب شروع کردم که بگم نه. و میگم. تموم شد. حس سر خط رفتن و ترتیب نیست این مدلی فوق داغون دلم می خواد. ترم4داره تموم میشه. فقط1جلسه دیگه مونده. اون دفعه داخل کنفرانس در مورد اینجا گفتم ولی این رو هم گفتم که دلم نمی خواد کسی اینجا رو پیدا کنه. استاد پرسید واسه چی و بهش گفتم من مهمون دوست ندارم. نه در خونه واقعیم نه در خونه اینترنتیم. ای خدا کی حس لسنینگ نوشتن داره؟ باید بنویسمش. این روزها داخل مدرسه هم به شدت درس می خونم. زمان ندارم که باورم نشه این من هستم که اینهمه شدید چسبیدم به چیزی که زمانی می گفتم هرگز در تمام عمرم طرفش نمیرم. دیماهه. امروز چندمه؟ امروز11دیماهه. هنوز19روز دیگش مونده و بعدش بهمن و بعدش اسفند. اگر این ترم نیفتم، که نمی افتم، اسفند این زمان ها درگیر پایان ترم واسه ترم5هستم. و همچنین درگیر پایان ترم اینتر3کانون. دلم می خواد اسفند بیاد ببینم حال و هوای آستانه ترم6چه مدلیه. میگن سخته. به نظرم درست میگن سرعت سخت شدنش بدجوری زیاده. بچه های کلاس این ترمم بدجوری خسته شدن. همهش میگن خسته ایم و درگیریم و حالمون خوش نیست و دیگه نمی دونم چی. همه از من جوونترن. کاش می شد از لحظه هاشون بهتر استفاده کنن. از امکاناتشون. از چشم هاشون. از سن و سالشون. کاش می شد! مادرم… دلواپسم واسش. کاش همسایه بالایی که درست بالای سر من1خونه تا جایی که من می دونم بی استفاده داره می فروخت مادرم می اومد اینجا خاطرم1خورده جمع تر می شد! این روزها و شب ها با وجود اینکه به خاطر این خوردن های بی حساب و بی منطق شبانه وزن گرفتم باز هم سردمه. گاهی بدجوری سردم میشه اما در هر حال چه سردم باشه چه نباشه1زمان هایی سرم به طور محسوس و غیر قابل انکار دماش میره بالا. زمان هایی که زیاد روی درس خوندن هام متمرکز میشم. این مدلی که میشه با وجود سرمایی که تا استخون هام میره از سنگ آرامش استفاده می کنم. اسمش این نیست من این مدلی بهش میگم آخه اسم علمیش رو بلد نیستم. از کف دست کوچیک تر رو تصور کن1چیزی اندازه قوطی جوهرهای قدیمی و نمی دونم حالا هم هست یا نه. این رو تصور کن از نمی دونم چوب فشرده هست یا سنگ درستش کردن. در داره و درش رو که باز کنی داخل درش1چیزیه شبیه سنگ یا چه جوری توضیحش بدم شبیه صابون خیاطی که خیلی فشردش کرده باشن. بوی ویکس میده ولی اونهمه شدید و اونهمه موندگار نیست. درش رو می گیری دستت و اون چیز داخلش رو می کشی روی پیشونیت. روی گیجگاه هات. روی شاهرگ گردنت. پشت گردنت. پشت گوش هات. کنار گوش هات. فشار نمیدی فقط یواش می کشی روی اینجاهات. می تونی روی نبض دست هات و نبض های دیگت هم بکشی بسته به خودته. بعدش چند لحظه وایستا. بعدش سرت و هر جا این رو بهش کشیدی شروع می کنه سرد شدن. مواظب باش دستی که به این سنگه زدی رو به چشمت نکشی که بیچارت می کنه. وحشتناکه. دستت رو بشور بعد با چشمت ور برو. چیز خوبیه واسه پایین کشیدن دمای کله در معرض اتصالی من. زمانی که اتصالات مخم میرن که از شدت فشار اتصالی کنن این کمک می کنه. خودم باورم نمی شد این1تیکه استوانه بتونه کاری از پیش ببره. زیاد طول نکشید که فهمیدم در زمان های لازم فقط باید ترس رو کنار بذارم و هر زمان سرم زیادی داغ شد خودم رو بسپارم به این استوانه کوچولو. بعدش هم درش رو ببندم واسه دفعه های بعد. چیز خوبیه. بدم نمیاد الان هم1سنگی به سرم بکشم ولی بدجوری سردمه. واقعا نمیشه تحمل کنم سرم هم اونهمه حرارتش بالا نیست پس بیخیالش. بچه ها دیروز رفتن خونه معصومه. به من هم گفتن بیا. گفتم کلاس دارم نمی تونم. گفتن تو که از اولش تا حالا1جلسه غیبت هم نداشتی خوب1دفعه غیبت کن چیزی که نمیشه. کلاست رو این دفعه نرو بیا با ما بریم. گفتم نه. اصرار کردن. خندیدم. فقط خندیدم. آروم و تقریبا بدون صدا خندیدم. بچه ها دیروز رفتن. من کلاس داشتم. خدایا شومینه رو زیاد کردم ولی چه قدر سرده! من واقعا سردمه. دیشب بعد از نمی دونم چندین روز رفتم تیمتاک. خیلی نموندم. به نظرم حدودهای نیم ساعت شاید. بعدش2ساعت بعد دوباره رفتم ولی5دقیقه هم نکشید اومدم بیرون. امشب هم رفتم و با الهه و علی از سوسک حرف زدیم و اونقدر خندیدیم که من حسابی افتادم به سرفه. به نظرم۴۵دقیقه ای اونجا موندم و بعدش اومدم بیرون و درس و حالا هم اینجا. این روزها خیلی کم تیمتاک میرم. این روزها جز اینجا تقریبا هیچ جای آشنای اینترنتی نمیرم. گاهی تیمتاک شبیه امشب. اینجا رو ترجیح میدم. کلا خودم رو عشقه. پریروز سر کلاس بچه ها در مورد تافل می پرسیدن. استاد می گفت آیلتس بهتره. مادرم خوشش میاد از خرخونی کردن های من. اون دفعه بهش گفتم درسم که تموم بشه جای اینهمه فشار روی ساعت های عمرم1دفعه خالی میشه. می گفت بعدش دیگه نمی تونی بیکار بمونی. گفتم خوب پس بعدش میرم تافل می گیرم می خوایی؟ عشق کرد. یعنی سال دیگه این زمان من در چه حالم؟ جرأت کردم داوطلب این امتحان کزایی بشم یا نه؟ همسایه بغلی مهمون داره هی زنگ منو اشتباهی می زنن و من باز نمی کنم تا زنگ خودشون رو می زنن و از دست این جماعت. کاش خیلی اذیتم نکنن که از جا در برم. امروز صبحی1تلفن بهم شد که بعدش واسه5دقیقه کلا هنگ بودم. آزمایش ژنتیک و تشخیث مدل آرپیه ما که صبح5شنبه داره میاد بغل گوشم و بچه هایی که دسته شدن و دارن صبح زود میرن که آزمایش بدن. مجانی و قابل دسترس و امکان پذیر و… همراهی و تفریح در جمع دوستان و همه چیز. به من هم اطلاع رسید و فقط1جای کار ایراد داشت. من صبح5شنبه کلاسم. زبان. گفتن ارزش داره غیبت کنی. این جلسه کلاس رو بیخیال شو. گفتم خودم بعد از کلاس پشت سرتون میام گفتن بعد از8پذیرش نمیشی فقط باید بیخیال کلاسه بشی. گفتم تا ببینم. بعدش نفهمیدم واسه چی به شدت بی تمرکز شدم. درسم رو دیگه نفهمیدم و کلا حواسم پرید و1حس اعصاب خوردیه مزخرف اومد جاش. امیر کوچیکه خیال کرد واسه خاطر درسم این مدلی شدم و گفت خوب اصلا بگو من دیگه کلاس زبان نمیرم یاد نمی گیرم. نتونستم بخندم. چم شده بود؟ بعدش چند لحظه سکوت بود. بچه ها رفته بودن بیرون و من بودم و سکوت. کمی به خودم مسلط تر شدم. فقط کمی. اندازه ای که بفهمم رو به راه نیستم. به شدت نیستم. بعدش عجیب ترین کاری که الان تصورش داخل سرم هست رو کردم. گوشی رو برداشتم زنگ زدم به مادرم. لازم بود1چیزی جدا از موارد شخصی خودم ازش بپرسم. پرسیدم و جوابش خاطر جمعم کرد ولی بعدش تلفنم طول کشید و به خودم که اومدم دیدم شبیه خیلی بچگی هام تمام داستان رو گذاشتم کف دستش و دارم به سبک خیلی خیلی پیشترها، همون زمانی که هنوز دست در دست مادرم روی جاده اصلی قدم های کوچیک ولی درست برمی داشتم و با فرعی رفتن خیلی فاصله داشتم، دارم بهش نق می زنم که چه قدر به هم ریختم بعد از این خبر و نمی دونم واسه چی. و مادرم باهام حرف می زد. سعی کردم بخندم. اولش نشد ولی بعدش آهسته آهسته بهتر شد. مادرم حرف می زد و حرف می زد و من برخلاف تمام سال های فرعی رفتن هام، به سبک اون گذشته های خیلی خیلی دور دیدم که داشتم یواش یواش به خودم می اومدم. انگار گرد و خاک داشت می نشست و همه چیز دوباره صاف و شفاف می شد. مادرم گفت و گفت و من شنیدم و شنیدم. نه. این دفعه واقعا گوش می کردم. طول کشید. دیگه خیالم نبود. به هیچ آزمایش و هیچ تردیدی. غیبت از کلاس و رفتن به این گردش علمی پر. مادرم گفت دلت می خواد که بری؟ گفتم واقعیتش… و آخر ماجرا گفتم نه. نمی تونم کلاسم رو بیخیال بشم مادری. دیگه دلم نمی خواد. حس کردم به سبک اون پیشترها، همون پیشترهایی که من زیر پرهای امن مادرم حتی خواب فرعی ها رو هم نمی دیدم، همون زمان های دوری که ایمان داشتم مادرم می تونه هر گیری رو از روی نخ زندگیم باز کنه، با گفته هاش و راه حل هاش و بینشش موافقم نه شبیه زمان فرعی هام فقط واسه ختم قائله و مصلحت و هر چیز نکبت دیگه ای. مادرم همچنان می گفت و من گوش می کردم و دیگه همه چیز درست بود. بهش گفتم خدا ازم نگیردت مادری. شبیه آرامش خاطر می مونی. ممنونم ازت. مادرم1لحظه انگار جوونتر شد. خودم هم همین طور. شاید سال ها بود که اینهمه با صدق کلام بهش، به تلاش هاش، به دلواپسی هاش و به راهنمایی هاش ابراز محبت و تشکر نکرده بودم. شاید چون از دل همراهش نبودم. شاید هم چون دلم رو همراه مهارت های ارزشمندی مثل قدردانی و محبت و همدلی بین دست اندازهای وحشتناک فرعی ها جا گذاشته بودم. حالا حسابی بهترم و دیگه خیالم به5شنبه ای که داخل کلاس سپری می کنم، به همراهی و جمع دوستانه ای که داخل کلاس5شنبه از دستش میدم، و به آزمایشی که می تونه1موقعیت استثنایی باشه و من داخل کلاس5شنبه صبح از دستش میدم نیست. مادرم رو بعد از خدا می پرستم. خدایا همه مادرهای جهان رو واسه بچه هاشون نگه دار و همه بچه ها رو تا دیر نشده از فرعی ها برگردون خونه! این هم از امروز صبحم. اوخ درس! کلی درس دارم. دلم می خواد باز حرف بزنم. این روزها واقعا با کسی حرف نمی زنم. اینجا دلم می خواد حرف بزنم. هنوز گفتنی دارم. ولی درس! خدایا دیرم شد باقیش باشه واسه بعد. خدای من واسه چی اینهمه سرده؟ من واقعا سردمه. من واقعا باید لیسنینگم رو بنویسم. من واقعا… من واقعا این لحظه دلم1کارتون1000دفعه شنیده و1مشت خوراکی می خواد. نه به جان خودم طرف نون و غذا نمیرم. بیسکویت هم… هوممم. شاید1دونه. شاید هم نه. ولی میوه و تخمه آفتاب گردون رو دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد. ولی آخه لیسنینگ… هی! بعد از خوردنی. انتشار این هم بعد از خوردنی. همه چیز بعد از خوردنی. اول خوراکی. من رفتم.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 11
- 6
- 226
- 70
- 1,435
- 12,389
- 300,629
- 2,670,834
- 273,472
- 153
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
سلام پپری
ایشالا از خوردن های زیاد سه تن وزن به وزنت اضافه بشه من بهت بخندم
هیچی تخمه اونم وسط یه دیوار بزرگ کاغضی که تو باید دونه دونه از روی هم برشون داری و به زور بچپونی داخل موخ نداشتت نمیچسپه
من که دیوار کاغضیم دیروز یهو پرید هوا و فعلا یه کوچولو مونده ازش تا ببینم
بیخیال حرف بقیه هرچی دلت خواست همون رو انجام بده
عشقت کشید برو کلاس نکشید بشین یه چیزی دست بگیر باهش خودتو کتک بزن هی بزن هی بزن و کلا اینجوری عشقه.
عاقلا و نصیحتاشونم بزار به حال خودشون
من که دیگه بیخیالشون شدم
اگه قرار بود با نصیحت به عقلی که اونا میخوان و انتظار دارن منم داشته باشم برسم باید خیلی وقت پیش میرسیدم.
بدجوری شاد باشی
سلام دشمن عزیز. امیدوارم دیوارت برگشته باشه سر جاش تو هم مواظب باش دیگه! ای بابا! هر کلیدی رو که نمی زنن آخه!
خودت اونهمه وزن بگیری من بهت بخندم. عجب داستانیه! واسه جور کردن بساط خنده خودش می خواد منو بترکونه. برو بابا!
عاقل ها رو دوست ندارم ابراهیم. امیدوارم هیچ عاقلی این اطراف نیاد و این رو نخونه ولی اگر هم خوند شرمنده من نمی خوام واسه خوشآیند هیچ خاطری مجیز بگم. دوست ندارم یعنی ندارم. مخصوصا امشب اصلا عاقل ها رو دوست ندارم. اصلا و اصلا و اصلا! تو رو نمی دونم ولی من یقین دارم هرگز به عقلی که اون عاقل ها می خوان نمی رسم چون نمی خوام. دنیاشون رو دوست ندارم. بینش هاشون رو دوست ندارم. نصیحت های کلیشه ایه از کتاب ها جمع کرده ی خوش خط و نقطه دارشون رو دوست ندارم. هیچ چیز این جماعت رو امشب دوست ندارم. بذار به حال خودشون باشن. طفلکی های عاقله بیچاره!
عه! خودم رو واسه چی بزنم؟ ایول هرچی عشقم کشید کنم؟ بیا عشقم کشیده بزنمت وایستا۱چیزی بگیرم دستم باهاش هی بزنمت هی بزنمت هی بزنمت آخ چه کیفی میده! هی ابراهیم این لبخنده رو مدیونتم. ممنونم ازت! امیدوارم امشب عوض این لبخند حسابی از ته دل قهقهه بزنی! من برم سر درسم.
بترکی از شدت کامیابی.
سلام پریسا خوبی بابا چخبرته همش امشب امشب امشب میکنی بابا همه ی امشب هارو که تموم کردی خو خخخخخخ کاری به محتوا پست ندارم ایسپیک هم که پولی شد واااایی خب چرا انقدر خودت رو بین قلم کاغذ غرغ میکنی هان بیام بزنمت له شی خخخخخخخ شوخی میکنمااا در کل هروقت دلم برات تنگ میشه میام خونت ی سری بهت میزنم ولی تو خیلی بیمعرفتی که حالی از من نمیپرسی فعلا برم تا بیرونم نکردی خخ بای بای
سلام سجاد. امیدوارم حسابی حال و هوات مثبت باشه! نگران نباش جهان به اندازه همه زمینی ها امشب داره به همه می رسه. اگر وسط کاغذ ها شنا نکنم جا می مونم. درس های خودم هستن و خودم باید بخونمشون و هیییچ چاره ای نیست. ممنون از دلت که هنوز منو خاطرش هست. من چندان جایی نمیرم. فقط گاهی اینجا. خوب شد گفتی بد نیست۱زمان در۱مهلت حسابی۱سرکی هم بهت بزنم ببینم دکور خونت رو چه مدلی چیدی. فعلا از این امتحانه زنده در برم ببینم خدا چی می خواد.
موفق باشی!
خب سلامی دوباره خوبی؟ بابا من که از خودم خونه ندارم این خونه ای هم که درست کردم واسه بچه ها هست برو به این آدرس همه نویسنده هستن http://www.sarzaminroman.ir اینم آدرس خونه خخخخیییی موفق باشی خاله پریسا اینم شوخی جدید بای بای
سلام سجاد. رمان! باید حتما برم اون اطراف بچرخم! قصه دوست دارم. درضمن لینکی که روی اسم خودت زدی منو فرستاد به آدرس اشتباهی. همین آدرسی که اینجا بهم دادی رو روی اسم خودت لینکش کن که واسه اون هایی که آدرس رو نمی دونن سر راست بشه.
موفق باشی.
سلامی چهارباره خوبی؟ بابا اون ادرس که درسته سرزمین رمان اشتباه نیس که
از دست تو! از دست شما جوون ها!
ایام به کامت!