تنفس

صبح۵شنبه. هفته دیگه امروز کلاسم. کانون جلسه دوم از اینتر۳و اون کتابه و…
بدم نمی اومد امروز می رفتم کتابخونه ولی نشد. شنبه امتحان دارم. فردا کلاس دارم. تکلیف کلاس فردا و مطالعه واسه امتحان و اگر زمان باشه۱خورده پیش آمادگی واسه هفته آینده. عجب هفته ای بشه هفته آینده!
داشتم درس می خوندم. خواستم۱بخش از تکلیف های۱شنبه رو بنویسم چون شنبه بعد از امتحان مشکل به تمامش برسم. صبح ها هم که کلا پر. خدایا ای کاش فقط واسه یکی۲سال۱منبع درآمد مطمئن می شناختم تا صبح هام رو آزاد می کردم!
داشتم به درس هام می رسیدم ولی… هی به جهنم دیگه دنبال این کامای مسخره نمی چرخم بذار هر جهنمی که می خواد باشه.
از صبح نتونستم خیلی بخونم. عقبم. الان هم دیدم هیچ مدلی نمیشه و کلا متوقف شدم. باید می اومدم اینجا. باید۱خورده می نوشتم. باید می گفتم که فکر هتل افرا اذیتم کرد و اجازه نداد بفهمم درسم چی میگه. آدرس می خوایی؟ از این هتل افرا؟ شرمنده هنوز ساخته نشده که بری این فقط داخل کاغذه. داخل داستان من. قصه هتل افرا. شروعش کردم ولی نتونستم پیشش ببرم. چند دفعه نوشتم و پاک کردم. ادامه دادنش چنان توانی از روحم می کشه که انگار با دیوانه سازهای داستان هری پاتر رو به رو میشم. کلا روانم میره مرخصی. از طرفی هم ننوشتنش کمکی نمی کنه بهم. بین دیوارهای سرم می چرخه و روی اتصالات مخم پارازیت ول می کنه و سیگنال های درک درس هام می مونن وسط ترافیک. خدایا چه غلطی کنم؟
نگو. لطفا نصیحت بهم پاس نده. اصلا چیزی نگو. همه رو خودم می دونم. می دونم این چیزها باید از سرم بره بیرون. می دونم بی محتواست. می دونم بی خوده. می دونم اشتباهه. می دونم به خدا می دونم. ولی آخه دست خودم نیست من واقعا دارم سعی می کنم ولی۱زمان هایی بدجوری نمیشه. خدایا این چه گیریه من گرفتارش شدم؟
داشتم روی این کیبورده آزمایشات غیر علمی انجام می دادم الان نمی دونم این نوشته چه مدلی شده. هرچی می خواد شده باشه به جهنم بابا.
دیروز در مورد برچسب های اینجا با۱بنده خدایی حرف می زدم. می گفت واسه چی این مدلی برچسب می زنی؟ نق زدم که از برچسب زدن خیلی بدم میاد. طرف به نظرم خندش گرفته بود شاید هم من اشتباهی خاطرم مونده و خنده ای در کار نبود. ولی خاطرم هست که من پشت سر هم نق می زدم که از برچسب بدم میاد. خداییش بدم میاد نمی دونم واسه چی ولی از برچسب زدن بدم میاد. اونقدر بدم میاد اونقدر بدم میاااآااااآاااااآاااااادددددد که نگو. طرف گفت خوب نذار. گفتم کلا از این کار بدم میاد داخل محله هم روی پست های بدون برچسب در حال نق زیر جلدی و روی جلدی برچسب می زنم. طرف می گفت اونجا رو ولش کن اونجا پست ها برچسب لازم دارن اینجا که مجبور نیستی بزنی. برچسب ها کلید واژه هایی هستن که میشه به کمکشون داخل اینترنت گشت و پست ها رو پیدا کرد. تو که نمی خوایی ملت پیدات کنن برچسب واسه چی می زنی؟ فکر زیاد لازم نبود تا بفهمم طرف داره راست میگه. جدی من واسه چی خودم رو مجبور می کنم به برچسب زدن؟ به طرف گفتم نه به خدا نمی خوام من از خدامه هرچی کمتر پیدام کنن و اینجا آروم و امن باقی بمونه. طرف گفت پس برچسب لازم نداری. خصوصا این ها که تو می زنی اصلا برچسب نیستن. خندم گرفت. راست می گفت. چه راسته کیف داری! تصور کن بچه که بودی۱عالمه تکلیف ناخوشآیند داشتی و۱دفعه۱کسی می اومد توجیهت می کرد که این ها رو لازم نیست انجام بدی. آخ چه حالی می داد لحظه ای که از دست این وظیفه کوفتی خلاص می شدی! چه سبکی می شدن شونه هات! خخخ دیروز من با این تحلیله همین مدلی شدم. در نتیجه از حالا برچسب بی برچسب. آخ جون!
این پرنده دیوونه معلوم نیست در چه هواییه. پریروز عصر از سرما پنجره ها رو بسته بودم دیدم۱صدایی میاد. مادرم اینجا بود. پرید رفت ببینه چیه که دید این دیوونه پشت پنجره آشپزخونه داره بال بال می زنه و پنجره رو فشار میده بیاد داخل و۱عالمه پر هاش وسط هوا بودن. در رو که باز می ذارم این میاد از در بالکن پرواز می کنه از بالای سرم رد میشه از پنجره آشپزخونه میره بیرون. در هم که بسته هست میاد پشت در بالکن بال می زنه از خودش دیوونه بازی درمیاره تا میرم دم در پر می زنه در میره. مسخره! مرض داره! دیگه سعی نکردم بهش نزدیک بشم. صبح ها میرم دونه ها رو می ریزم لب دیوار و میام داخل. به زور نمیشه داخل هیچ دلی جا شد. این موجود هم دلی داره و حریمی که من مجاز نیستم در ورود بهش اصرار کنم. نمی کنم. هرچند موافق نیستم ولی کشیدم کنار تا اذیت نشه. ولی ای کاش می شد۱کوچولو گوشه دلش جا می شدم! نمی دونم دلم می خواست۱کوچولو خاطرم واسش… عزیز که نمی شدم فقط۱خورده۱کوچولو خاطرم گوشه دلش… خیلی جا نمی گرفتم اگر۱خورده بهم جا می داد. نه خیلی فقط۱خورده فقط۱کوچولو. اندازه۱محبت معمولیه معمولیه کوچولوی ساده ی معمولیه… هی من چه مسخره شدم! الان این ها اشکه؟ زده به سرم! آخه واسه چی؟ واسه اینکه۱یاکریم که روی بالکنم می چرخه دوستم نداره؟ نمیاد روی شونه هام؟ نمی خواد دستم به پرهاش بخوره؟ یعنی این اینهمه بده که من چشم هام اینهمه واضح خیس شدن؟ خل شدم! اینهمه دل نازکی بهم نمیادش. جدی روانی ام به خدا. واقعا که! خجالت آوره. هی! عجب! این چه وضعشه! واقعا که! این مدلی نمیشه الان بر می گردم.
خوب حالا اینجام. سردم شد درها رو بستم. وووییی سردهههه به جان خودم بدجوری سرده! درها رو باز کرده بودم هوای داخل عوض بشه ولی همراه هوا دمای داخل هم عوض شد و منننجمددددد شدم.
دیروز استاد ازم تعریف کرد. آخ جون! گفت می تونی از پسش بر بیایی و من حسابی ذوق کردم البته یواشکی. سعی کردم روی قیافم چیزی مشخص نشه هرچند اگر هم می شد اون نمی دید. سرش به کارش بود و داشت با کامپیوتر نمی دونم چیکار می کرد. اصلا گیریم که می دید چیه مگه خوب ذوق کردم دیگه خخخ.
مادرم منتظره ترم۶برم و بعد وارد اقدامات عملی بشه. من ترم۴هستم و امتحان پایان ترم داره میاد و من اینجام و باید برم درس بخونم ولی اینجام و درس کم خوندم و اینجام و شنبه امتحان دارم و اینجام و خدایا من واسه چی اینجام!
برادرم پشت خط مادرم احوالات درس خوندن هام رو از مادرم می پرسه و واسم تشویق می فرسته. اینهمه جدی بودن داستان از طرف اون ها واسم عجیبه. حس می کنم۱چیزهایی که شدنی نیست رو اصلا… ظاهرا اون ها بدجوری داستان رو سفت گرفتن. پس واسه چی من خودم خیالم نیست؟ به من چه من درس دارم باقیش به من چه! تنظیم ضرب پرتاب دست هر کسی می خواد پرواز بده با خودش من که پر ندارم بپرم خخخ.
جدی زیاد سعی نمی کنم بهش فکر کنم. اون طرف امتحان آیلتس و مدرکش دیگه به چیزی فکر نمی کنم. انگار اونقدر دور و دیر به نظرم میاد که فکرم تا اونجاها نمی رسه. شبیه کمانی که تیر پرتابش تا۱جایی میره و بیشتر از اون نمی تونه بره. فکر من هم بیشتر از اون مدرک نمی تونه بره. انگار اون طرف اون قاب کاغذی محو در۱جور مه بی رنگ منتظره که بهش برسم و کشفش کنم. ولی گاهی به خودم میگم خودمونیم اگر این دفعه هم مادرم این نشد رو شدنی کنه بعدش جاده چه مدلیه؟ منظره هاش و رنگ هاش و راهش و زمین و آسمونش چه مدلی میشن؟ خوشم میاد؟ خوشم نمیاد؟ هوممم. بدم نمیاد. به نظرم…. ای بابا من از کجا بدونم عجب گیری کردم! همیشه می رسم به همینجا و با۱خخخ نه چندان مشتی بلند میشم در میرم وسط کتاب هام. هی کتاب! اوخ درسم موند!
دلم می خواد تابستون کلاس های خصوصیه این مؤسسه رو برم. مادرم میگه فعلا بیخیالش بشو. راست میگه. واقعا با کسر زمان مواجهم و هفته های آینده این به شدت بیشتر میشه. خدایا کمکم کن!
دلم می خواد باز طولش بدم ولی بیخیال دیگه بسه. باید برم. درس هام صدام می کنن. هی بابا زمان سر جدت وایستا اومدم. هی راستی! زندگی رو سفت دریاب! بدجوری حال میده.
تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «تنفس»

  1. مهرناز می‌گوید:

    سلام. آخه دختر خوب اگه اون یا کریم دوستت نداشت که نمیومد پشت در و واست پرپر بزنه. نمیومد از در تو و از پنجره بره بیرون. حالا اون بنده خدا از کجا باید بدونه تو دلت میخواد دست بکشی به پرهاش یا دوست داری که بشینه روی شونه هات؟ هان از کجا بدونه؟ اصلا خوبه برم بهش بگم این پریسا بهت گفته دیوونه و مرض داره این پرنده تا دیگه واست پرپر هم نزنه؟
    پریسا موفق باشی.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مهرناز عزیز. من نمی دونم باید از1جایی بدونه من دلم می خواد پرهاش رو ناز کنم و بیاد وایسته ناز کنم. به من چه باید بدونه. برو بهش بگو. این زبون نفهم دوست داشتنی رو اگر تونستی بهش زبون بفهمونی برو بهش بگو. تازه چندتا فحش هم میدم بهش ببری بگی تا بلند شه بیاد در خونه واسه جواب و جر و بحث بعدش من گیرش بیارم پرهاش رو ناز کنم. یعنی1همچین موجود نکبتی شدم من.
      شاد باشی!

  2. ابراهیم می‌گوید:

    سلام افرین بیخی برچسپ
    یا کریم ها موجودات عجیبی هستن
    کلا پرنده ها عجیبن
    شاید هم ما عجیبیم نمیدونم
    شاد باش

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. به جان خودم برچسب زدن رو که بیخیال شدم هر دفعه میام اینجا چیز بنویسم احساس جوونی می کنم. آخیییش کیف داره.
      پرنده ها عجیب و دوست داشتنی و نمی دونم این1قلمشون بی معرفته یا تمامشون همین مدلی چیزن. ولی من همچنان دوستش دارم.
      همیشه شاد باشی!

  3. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    عادت دارم که برای هر نظری سلام بنویسم چون نمی دونم شما کی این نظر ها رو می بینید حس می کنم اگر با زمان جدا از هم ببینیدشون این سلام ها معنی پیدا می کنند شاید هم یک نفر این ها رو خوند ولی به هر شکل عادت کردم.
    خیلی خیلی ذوق و شوق دارم که بدونم به کجا رسوندید زبان رو.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من! سلام همیشه قشنگه. قشنگ و ارزشمند. اون۱نفر رو هم بیخیالش بذار بخونه. سلام محبته. سلام روشناییه. سلام حرمتش بالاست. سلام صمیمیت دل و دست همراهیه. سلام چیز خوبیه دوست من. راحت باشید.
      زبان همچنان داره پیش میره و باهاش پیش میرم. اون اندازه که باید مسلط باشم به نظرم نیستم ولی همچنان دارم پشت سرش کشیده میشم. خدایا من باید مسلط تر عمل کنم! خدایا کمکم کن!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *