خواب می دیدم

شب داشت روی دقیقه های عمرم قدم می زد. آروم. بی صدا. نامحسوس. وسط کاغذ و کتاب هام داشتم شنا می کردم. سرم از خستگی سنگین بود. دلم ضعف می رفت واسه رفع تشنگی و، … چند ماه شده که فشار درس مهلت پرواز به جهان بی خودی رو ازم گرفته؟ چندتا شب اینهمه تشنه سپری شد واسه من؟ بیخیال. این هفته2تا امتحان دارم. بعدا هم میشه پرید.
شب رفته رفته سنگینیش رو می داد به شونه هام. به سرم. به پلک هام. خسته بودم. خوابم می اومد. چه قدر خوابم میاد! ولی درس! آخ که چه قدر خوابم میاد. آخه درس دارم. آخ که چه عالیه پلک هام بسته باشن و بشه که بخوابم. ولی آخه درس هام! آخ که چه قدر خوابم میاد! چه قدر! چه قدر!
خواب.
نفهمیدم کی از مرز بین خواب و بیداری گذشتم.
جایی بودم شبیه ایستگاه قطار. شلوغ. پر رفت و آمد. پر از هوای سفر. من بودم و همه. همه اون هایی که دیگه نیستن. هیچ کجای جاده من نیستن. هیچ کجای جاده اون ها نیستم. قطارها می اومدن و می رفتن. ما منتظر بودیم. قطارمون باید می رسید. هنوز نرسیده بود. هوای سفر موج می زد. چه فصلی بود! بهار! پاییز! از اون پاییزهای گرم! زمستون!
بقیه رفتن و غیبشون زد. دلم نمی خواست. نمی دونم واسه چی ولی دلم نمی خواست غیبتشون طولانی بشه. تحمل نکردم. تو اونجا بودی. خندیدی به بی تحملی هام.
-رفتن واسه بلیط ها. میان الان.
شاید داد کشیدم.
-بلیط ها رو که گرفتیم. مال من دستمه. عه! بلیطه کو؟ بلیطم رو گم کردم. حالا، …
شاید نخندیدی. شاید به هوای خیلی دور گذشته هایی بودی و بودیم که چیزی ازش باقی نیست. خاطرم رو جمع می کردی.
-گم نشده بردن تعییدش کنن2دقیقه این زبون رو نگهش دار میان الان.
هوای سفر موج می زد. روی1نیمکت فلزی زیر1سقف سایه بون دار ولو شدم. دلواپس بودم. داشتی می خندیدی به دلواپس بودنم.
-نترس بابا بلیطت سر جاشه. جا بده بشینم.
نیمکت انگار کوچیک شده بود. جا نمی شدیم انگار. نق زدم که جا نیست له میشیم. دست چپم رو گرفتی بردی بالا و گفتی این رو بردار جا میشیم.
قطار رسید. نشسته بودیم منتظر بقیه. دست چپم هنوز دستت بود. نمی دونم به چیم زدی زیر خنده که حرصم گرفت. خواستم دستی که توی مشتم بود رو سفت فشار بدم آخت دربیاد به تلافیه خندیدنت دلم نیومد. فشار هم دادم ولی نه از مدل حرص که آخ بگی. فهمیدی شاید. فقط می خندیدی. بعدش حرف می زدیم. خاطرم نیست از چی. جدی بود انگار ولی بحث نبود. تو می خندیدی و من، … خاطرم نیست. هست. نیست!
گفتم میشه بلند شی جدی له شدم اینجا جا نیست جفتمون پرس نشستیم.
گفتی خوب باشیم چی میشه مگه؟
گفتم اذیتت نیست این مدلی کنسرو نشستیم اینجا؟
گفتی نه نیست نشستیم دیگه الان بقیه میان بلند میشیم میریم توی قطار دسته جمعی کنسرو میشیم.
زدم زیر خنده. هوا به بهار می زد انگار. دست چپم گرم بود. گرفتمش بالا. بالاتر. فقط1خورده بالاتر. به ارتفاع سینم. تا زیر چونم. تا رو به روی پیشونیم. گفتی هی می خوایی مشت بزنی با دست خودت بزن دست منو قاطیه ماجرا نکن. زدی زیر خنده. من نخندیدم. پیشونیم رو گذاشتم روی دست چپم. روی دست راستت. روی مشتی که بی نیت و بیخیال بسته بود و محض هیچ چی باز نشد.
گفتی بقیه هم رسیدن. از کجا می دونستی؟ نپرسیدم. باید منتظر می شدیم. تا حرکتمون هنوز زمان باقی بود. هوای سفر موج می زد. قطاری سوت کشید و اومد. رفت. نمی دونم. زمین می لرزید. ترسی مبهم برم داشته بود. دلم نمی خواست اعتراف کنم. دستی که توی دستم بود تنها چیز مطمئنی بود که نمی لرزید. زمین می لرزید. نیمکت می لرزید. هوا می لرزید. قطار نزدیک تر می شد. هستی داشت می لرزید. صداها و تصویرها قاطی می شدن. یکی می شدن. لرزش تمام جهان رو به1هیچ واحد تبدیل می کرد و من دستی که داخل مشتم بود رو به پیشونیم فشار می دادم.
-گوش بده. به من گوش بده. گوش بده!
-هان بگو. دارم گوش میدم بابا زده به سرت؟ بگو دیگه.
-گوش بده. به من گوش بده. به من گوش بده!
-روانی دارم گوش میدم حرف بزن.
-گوش بده. به خاطر خدا به من گوش بده! به من گوش بده! به من، …
مشتم رو با تمام توانی که نبود فشار می دادم که بسته بمونه. باید این تنها نقطه اتصال رو نگهش می داشتم.
-گوش بده. به من گوش بده. به من گوش بده. گوش بده!
کی بود داشت پشت سر هم ور می زد؟ عین پخش صوت فقط می گفت گوش بده گوش بده. زهرمار. خفه شو! می خوام بخوابم! صدا اما واضحتر می شد. بلندتر می شد. خسته تر می شد. دست چپم از فشار مشتم تیر کشید. شب شونه هام رو تکون می داد.
بیداری.
نیمه شب بود. دنیا خواب بود. روی مبل آشنا خوابم برده بود. همه جا زیر پوشش تاریک نیمه شب محو بود. صداها نبودن. سکوت خوابشون کرده بود. قطار رفته بود. با همه اون هایی که دیگه هیچ کجای جاده من نیستن. همه اون هایی که من هیچ کجای جاده شون نیستم. قطار رفته بود و اون ها رفته بودن و من وسط شب جا مونده بودم. بغضم بزرگ شد و بزرگ تر شد و بدون صدا شکست. دست چپم از حرارت تبدار دردناک می سوخت. گونه هام هم می سوخت. قطره های اشک گونه هام رو می سوزوند. دست چپم هنوز مشت بود. مشتم رو بردم بالا. تا ارتفاع پیشونیم. اشک های داغ شبیه1عالمه جرقه آتیش می پاشیدن. مشتم رو گذاشتم روی پیشونیم. کسی توی دلم نالید.
-گوش بده. به من گوش بده.
صدایی نبود. فقط اشک بود و1آه از همون جنس همیشه.
-تقصیر من نبود. تقصیر من نبود. تقصیر من نبود.
شب همچنان روی خط عمرم قدم می زد. سکوت همچنان در قلمرو بیداری فاتح بود. واقعیت سرد و بی تغییر تماشا می کرد. و من بی حرف و بی هقهق روی مشتی که هنوز بسته باقی مونده بود بغضی از جنس آتیش و از جنس دلتنگی های ممنوعم رو می باریدم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «خواب می دیدم»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام
    براستی نمیدونم چی باید بگم جز …….

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. می دونی؟ واقعیتش تردید داشتم این رو اینجا بزنم یا نه. دیدم دلم داره می ترکه تحمل نکردم و زدمش. اما هنوز مطمئن نیستم کار درستی کرده باشم. ولی بیخیال اینجا امنه. اگر نمی زدم واسه ادامه روزهای این هفته نفس کم می آوردم. باید می نوشتم. باید می گفتم. باید اینجا می نوشتم. باید می زدم.

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    نمی تونم معادله رو بخونم.
    میگه یه عددی رو اگر با چهار یه کاری بکنی جوابش میشه همون چهار
    علامت جمع تفریق یا ضرب و تقسیم رو هم نمی خونه.
    دیوونهههههههههههههه
    باید برم از یک بینا کمک بگیرم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام. این معادله های اینجا دیگه شورش رو درآوردن. من امشب اومدم دیدم شوت شدم بیرون خواستم وارد بشم سر جواب معادله بهم گیر داده بود اجازه نمی داد بیام داخل. اون دفعه خواستم معادله رو بردارم نزدیک بود همه چیز اینجا رو به هم بریزم و وسط اینهمه گیرواگیر حالا بیا درستش کن. دیدم اوضاع خیته ول کردم در رفتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *