جمعه شب.
الان عصر میشه یا شب؟ ساعت7و41و تابستون این ساعت می شد عصر.
بازخوانی تکبال امروز صبح تموم شد. حالم1جورهایی، … بلد نیستم توضیحش بدم. حس می کنم باید برگردم داخل هوای جنگل سرو و ماجراهاش. انگار1دفعه وسط این هوای واقعیه غریبه ول شدم. واسه چی هر دفعه می خونمش این مدلی میشم؟ فقط فاصله های بین خط هاش رو گرفتم هنوز به ترکیبش دست نزدم. یعنی باید باز بخونمش؟ می خوام؟ نمی خوام؟ آه خدایا!
چه قدر گفتنی دارم واسه اینجا نوشتن. از خیلی خیلی خیلی چیزها. زمانش نیست خدایا می خوام بنویسم زمانش نیست. فردا امتحان کتبی میان ترم. شفاهی رو دادم از10شدم6ونیم. کاش بیشتر زورم می رسید! نرسید. فردا باید از سر کار غیبت کنم. امتحانه صبحه. امروز بقیه امتحان دادن و من واسه خاطر چشم هام جا موندم. کلاس های کانون شروع شدن. استادم عوض شد. کلاس این ترم برعکس ترم پیش حسابی خلوته. میگن این خانمه خیلی سخت نمره هست ولی من بدم نمیاد. اتفاقا جلسه اول خیلی واسه من خوب گذشت. درس داد و حالا باید تمرین بنویسم و مکالمه حفظ کنم و لغت بنویسم و تمرین های این کلاس و تمرین های اون کلاس و درس بعدی که باید بریل بنویسمش تا سر کلاس کتاب زیر دستم باشه و، … وایی خداجونم!
بهم میگن واسه چی وایی که می نویسم2تا ی آخرش می زنم. آخه ایسپیک این مدلی بهتر می خونه من هم دستم عادتش شده. باید1چیزهایی رو در نوشتن هام عوض کنم و1سری عادت ها که می دونم درست نیستن رو ترک کنم. اولیش هم این وایی. باید بشه وای. ولی خخخ وایی قشنگ تره آخه وای هم شد مدل؟
چندتا دیگه هم هست که فعلا حسش نیست.
خدایا من کلی چیز دارم واسه گفتن اگر بخوام بگم دیر میشه نمی تونم خیلی اینجا بمونم درس دارم.
تولدم هم اومد و رفت. چهل سالم شد. بچه که بودم خیال می کردم در40سالگی آدم پیر میشه. خسته میشه. منتظر می مونه که تموم بشه چون کارهاش توی دنیا تموم میشه. لذت ها، هدف ها، رفتن ها، رسیدن ها، دیگه تموم میشن.
حالا من40ساله شدم و هیچ کدوم از این حس ها رو ندارم. اتفاقا به نظرم از1آستانه ناشناس گذشتم و وارد1جاده جدید شدم. جاده ای که خیلی چیزها واسه دیدن داخلش برای من هست. چیزهایی که شاید در جوونی باید می دیدم و تجربه می کردم ولی ندیدم و نکردم چون زندگیم1جورهایی از مسیر این تجربه کردن ها نگذشت. برام جالبه که اون ها منتظر موندن تا جای دیگه، اینجا، اینجای عمرم، بهشون برسم و کشفشون کنم. اون ها عقبنشینی نکردن. حس های گرد و خاک گرفته و ناشناسی که اصلا نمی دونستم در وجودم وجود دارن به خاطر بدون استفاده موندن از بین نرفتن. ساکت و صبور منتظر موندن و حالا بیدار شدن و خخخ گاهی یواشکی بیچارهم می کنن. ازشون خوشم میاد. از این حال و هوا خوشم میاد. از40سالگی خوشم میاد. واسه من انگار1شروع عجیب و ناشناس دیگه هست. بلد نیستم توضیحش بدم. گاهی حس های20سالگیم رو اینجا تجربه می کنم و خوده20ساله و گیجم از داخل قاب آینه ای که مقابل40سالگیم اون رو به رو کمی دور ولی واضح تماشام می کنه مات و شیطنت آمیز بهم می خنده. حس عجیبیه. دلم می خواد در توصیفش حسابی پر حرفی کنم ولی زمان، …
امسال تولدم من سفر بودم. اصلا انتظار تبریک نداشتم ولی1عالمه گرفتم و حسابی غافلگیر شدم. بیشتر غافلگیر شدم زمانی که از اون هایی تبریک بهم رسید که انتظارش رو نداشتم. مخفی نکردم و نمی کنم که بعد از حیرتم خوشحال شدم. خندیدم. گریه هم کردم ولی یواشکی. دلم، … تنگ شده بود. دلم تنگ میشه. دلم، … از دست این دلم! دلم می خواد باز در موردش وراجی کنم کلی ازش مونده ولی زمان نیست.
دلم می خواد در مورد1بسته فسقلی که به نام1کسی آوردم و به کام1نفر دیگه شد هم بگم. گریهم در اومد و خخخ گفتم واسه پس گرفتنش طرف رو می زنم ولی زورم نرسید و طرف هم هرچی زور زدم حرصیش کنم تا قهرش بیاد و بستهم رو پس بده فقط خندید و گفت که هیچ مدلی تصور نکنم که این شدنیه. بعد هم بازش کرد و همونجا1خورده از محتواش رو به کار گرفت و گفت حالا شد دسته دوم و دیگه نمیشه ازم بگیریش هرچند در هر حال این واسه من بود و بهت پسش نمی دادم. دلم می خواد باز هم بگم ولی زمان نیست.
کلی چیز داخل سفرم بود که دلم می خواد بگم ولی زمان نیست. خوش گذشت و تجربه هام مثبت بودن. دلم می خواد از اون شب بگم که سرم رو به آسمون بود و1فرشته عزیز بهم توضیح داد که امشب آسمون خیلی ستاره داره. دلم می خواد بگم که چشم هام رو بستم و ستاره ها رو تصور کردم و اون قطره های یواشکیه خیس، … و اون صدای آشنای عزیز.
-توی فکر اوزیری؟
دلم می خواد بگم که چه قدر حرف با آهی که نخوردمش فرستادم آسمون. دلم می خواد بگم که دستم رو بدون اینکه ستاره ها رو ببینم اشاره رفتم به آسمون.
-به نظرت داخل کدوم یکیه؟
دلم می خواد آرامش غمگین اون صدای آشنای عزیز رو بگم.
-به نظرم هیچ کدوم. به نظرم بالاتره. خیلی بالاتر.
خدایا یعنی این مدل وحشیانه درس خوندنم انتهایی داره؟ اون قدر دور به نظرم میاد که حس می کنم تا انتهای عمرم طول می کشه. وووییی خداجونم!
اینجا حسابی زلزله ملت رو ترسونده. شدید هم میاد. میگن باز می خواد بیاد و خدا به خیر کنه! خوشم نمیاد ولی ظاهرا از بقیه اطرافم شجاع ترم. البته اگر به کسی نگی فقط ظاهرا خخخ.
هی ابراهیم ممنونم بابت اون پست. ولی نمی شد اجازه بدم بره روی آنتن محله. آخه هر کاربر حق داره1پست تولد داشته باشه و من داخل محله به جای1دونه2تا داشتم. یکیش95بود یکیش96و سومیش واقعا جایز نبود بنا بر این من پشت صحنه خوندمش و با اجازت توقیفش کردم اما خودم حسابی خوندمش و حسابی خندیدم و به خاطر بخش اولش حسابی تلافی می کنم و به خاطر بخش دومش حسابی ممنونم ازت. ممنونم دشمن عزیز.
خدایا بابا زماااان کاش می شد وایستی من باز نوشتن دلم می خواد به خدا می خواد واقعا می خواد من حرف دارم خیلی دارم زیاد دارم زیاااآاااآاااآاااد دارم1خورده چرت بزن دیگه!
ساعت8و12دقیقه جمعه شب. نمیشه بمونم. درس هام صدام می کنن. مهلت نیست از هوای دلم بگم. بد هم نیست بمونه واسه زمانی که هوای دلم بهتر از امشب میشه. الان هم بد نیست فقط1کوچولو، … به نظرم تمامش تقصیر این تکباله. خدا بگم پروازیش کنه که بپره بره آسمون وسط باقی پرنده ها سرش گرم بشه این مدلی افتضاح به هوای من نزنه. نکبت کوفتی نفله چیز و این و اسمش رو نبر … ولش کن دیرم شد من رفتم. باز میام. نمی دونم کی میام کاش بشه زودتر بیام ولی فعلا باید بپرم در برم. وااایییی با1عالمه ییییی دیرم شد من رفتم!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 1
- 93
- 42
- 72
- 37
- 1,490
- 7,216
- 295,053
- 2,672,313
- 273,933
- 126
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
سلام.
رسیدن به خیر.
تبریک تولد رو گذاشتم وقتی اومدید بهتون بگم گفتم اگر این جا بنویسمش و نباشید همین موقع می بینیدش پس چه بهتر که با وجود کمی تأخیر امروز و در این لحظه تولد و ورود شما رو به جاده چهل سالگی تبریک بگم و امیدوارم این سن که همه عرفا و قدما و فضلا و خخخخخ سن کمال و پختگی می دوننش برای شما همین طور باشه و خلاصه از این قسمت به بعد که میگید خیلی دوستش دارید حسابی لذت ببرید و شاد شاد باشید البته مقدم بر همه این ها آرامش روانی و قلبی هست که برای تمام کسانی که خیلی برام عزیز هستند این آرزو رو دارم و همچنین برای شما آرزوی آرامش دارم.
آرامشی از جنس شب های مهتابی و آرام و پر ستاره.
سلام دوست من. وویی چه تحملی می کنید شماها که از این در وارد میشید من شوت شدم بیرون و حسش نیست رمز ورودم رو کپی پیست کنم از بیرون دارم کامنت میدم و این معادله و باقیه فرم رو دوستش ندارم خخخ.
ایول عاشق تولد امسالم هستم که همین طوری در زمانش و بعدش تبریک گرفتم و خخخ چه با حال هم بودن تبریک هام آخ جون خخخ.
پخته که نمیشم هرچی هم بگذره من همون ناپزی هستم که هستم و نمیشه به تکامل عقل و روانم چندان امید بست ولی این آرامشه رو خیلی خواهانم. بی نهایت ممنونم از حضور و از دعای قشنگ و از حس مثبتی که واسم فرستادید. ممنونم. از ته دل.
همیشه شاد باشید!
تولدت مبارک
ممنونم دشمن عزیز.