باز هم من، باز هم اینجا، باز هم جمعه.

جمعه. شاید بشه گفت بعد از ظهر.
جفت کلاس هام رو پیش می برم. آیلتس رو بدون کتاب. ظاهرا باید هر دفعه درس آینده رو بنویسم. بدون کتابی که زیر دستم باشه اونجا نشستن داره به سرعت سخت میشه. یعنی درس های آیلتس دارن به سرعت سخت میشن. شبیه فشار دستگاه پرس که کم کم ولی با سرعت زیاد میشه. تازه2جلسه گذشته ولی ازدیاد فشار رو حس می کنم. می ترسم از مهر. زمانی که مهر برسه اینهمه زمان نخواهم داشت. خدایا کمکم کن! کاش امکاناتم بیشتر بود! مثلا می شد سرعت نوشتنم رو زیاد کنم یا کتاب داشتم یا پول داشتم نت تیکر می خریدم یا، … هی! من هیچ چی از این ها رو ندارم. تنها چیزی که دارم دست هام و ذهنم و همتم هستن. و دیگه هیچ. البته چرا. مادرم که به شدت پشت سرم ایستاده و چنان شدید خواهان و منتظر موفق شدنم تماشام می کنه که حیرت می کنم. مادرم همیشه در خواهندگی هاش سفت و سخت بود خیلی هم سخت. ولی کمتر دیدم این مدلی پای1چیزی سفت وایسته. لازم هم نبود که من ببینم. هرچی می خواست بشه دست خودش بود. باید خودش می رفت دنبالش. خودش اقدام می کرد و خودش پای ماجرا می ایستاد و در امتدادش پیش می رفت و موانع رو کنار می زد و می جنگید و می رسید. این دفعه من باید از طرفش پیش برم و پیش ببرم. و مادرم در این مورد به شدت سفت وایستاده. هیچ چیزی هم نرمش نمی کنه. البته من معترض نیستم اما برام جالبه. زمانی که با اطمینان گفت بذار مدرسه ها باز بشن اگر ببینم به درس هات نمی رسی و زمان و توانت جواب نمیدن با مرخصیه بی حقوق موقتا از اونجا میارمت بیرون عمق داستان رو حس کردم، و زمانی که حال جسمیم به شدت بد بود و مادرم تأکید داشت باید هر طور شده اجازه ندم این بیماری باعث غیبتم از کلاس هام بشه بیشتر حس کردم، و البته خودم رو به کلاس رسوندم و موجبات خاطر جمعی مادرم و خودم رو فراهم کردم ولی حالم که جا اومد با تمام وجود حس کردم این داستان چه قدر واسه مادرم حیاتیه. مادرم شاید به ظاهرش نیاد ولی اگر چیزی، هر چیزی، موقعیت و امنیت و آرامش بچه هاش رو تهدید کنه به شدتی ترسناک از جا در میره و مقابله هاش گاهی از نظر من وحشتناکن. و این دفعه موفقیتم باید خیلی براش مهم باشه که حتی شدت بیماریم هم نتونست و نمی تونه این فکر رو به ذهنش بده که شاید بد نباشه در مواقع این مدلی بهم توصیه کنه1جلسه از کلاسم غیبت داشته باشم و بیشتر مواظب سلامتم بشم. حالا که دارم این ها رو اینجا می نویسم بیشتر درکش می کنم. این لحظه مادرم رو از زاویه ای متفاوت با همیشه دارم می بینم. پیش از این فقط به چشم مادر خودم می دیدمش. این دفعه شاید واسه اولین بار این آدم رو از زاویه نگاه1فرد خارج از داستان تماشا می کنم. و اعتراف می کنم که کمی شاید از این تحلیلم تعجب و شاید وحشت حس می کنم.
اون روز در جواب پیشنهاد مرخصیه مادرم فقط خندیدم و گفتم من باید هزینه کلاس هام رو تأمین کنم مادری. ممنونم ولی من حقوقم رو لازمش… حرفم رو برید و گفت لازمش نداری. اگر به اونجاها برسه هزینه کلاس هات و باقیه هزینه هات با منه. تو فقط درس بخون و پیش برو و به بقیهش فکر نکن در موردش هم حرف نزن. فقط درس بخون. من دیر انتقالم ولی گاهی1خورده شاید بیشتر می فهمم. این دفعه هم شاید به موقع فهمیدم که پیشنهاد مادرم اصلا پیشنهاد نبود. فقط به من آگاهی داد. و تنها چیزی که حالا به نظرم میاد اینه که واسه کم کردن فشار روی شونه های مادرم باید اولا بیشتر بخونم، ثانیا مهر که رسید بیشتر سعی کنم بلکه توان و زمانم جواب بده و لازم نباشه هزینه های کلاس و زندگیم روی شونه های مادرم فرود بیاد. اون منتظر رضایت من نمیشه. خدایا اگر1زمانی با اینهمه من موفق، … میشم. حتما میشم. خدایا من باید باید از پسش بر بیام. خدایا ولم نکن من واقعا می ترسم. من امکاناتم، … خوب یعنی می خوام بگم می شد بیشتر باشه اما، … من از تنگناهای تنگ تر از این هم گذشتم. واسه چی اینهمه ترس برم داشته؟ دفعه اولم نیست که جاده واسم تنگ میشه. من نیمه اول دهه90با چه مواردی که رو در رو نبودم! من با خود پایان اعظم2دستی دست دادم. من ازش رد شدم. من هنوز اینجام. هنوز دارم ادامه میدم. من از انتها گذشتم و در حال ادامه دادنم. می شد ببازم ولی بردم. من در تمام عمرم کارهایی کردم که هیچ کسی نکرده. خیلی هاش رو نمیشه واسه هیچ کسی بگم. داخل هیچ سایتی بنویسم و حتی در حضور هیچ کسی بهش فکر کنم چون از حال و هوام پیداست. ولی من خودم می دونم. خودم و خدا. من از زمانی که12سالم بود دفتر ماجراهای تاریک و پیچ در پیچ زندگیم باز شد و من از تمام صفحات این دفتر هرچند زخمی و گاهی هم به شدت داغون، اما زنده و موفق رد شدم و حالا اینجام. این دفعه هم از این صفحه به سلامت رد میشم. می دونم که میشم. البته نمی تونم این واقعیت ترسناک رو نبینم که این دفعه به شدت سخته. به شدت! اما من باید بتونم. باید بتونم. باید! خدایا کمکم کن!
پایان ترم کانون داره میاد. از کلاس این ترمم دارم به شدت خسته میشم. تحملش گاهی سخت میشه و گاهی به شدت خودم رو عقب نگه می دارم که از جا در نرم. از جا در رفتن هام رو نمی پسندم. اون ها مثبت نیستن. هر دفعه این مدلی میشه اتفاق هایی پیش میاد که بعدا به شدت ازشون احساس، … به نظرم1چیزهاییم به مادرم رفته باشه خخخ.
این روزها با تمام گیرهام نمی فهمم چه جوری1زمان هایی، … زمان هایی که دلم به شدت نق بهم می زنه تازه می فهمم اون هایی که من بهشون نق می زدم و می زنم چه دردی تحمل کردن از دستم. جدی میگم این واقعا اذیت می کنه. کاش دلم خفه خون بگیره خستهم کرده. امروز صبح داخل تیمتاک به1شاهد نه چندان مستقیم، کسی که چیزی از داستانم نمی دونه فقط زبون1گوشه از نق های بی منطق دلم رو شاید فهمید، شاید شنید، شاید دید یا شاید خوند، نوشتاری گفتم که کار نباید انجام نمیدم. داشت بهم می گفت نباید سمت فلان مورد بری چون فقط سرخورده میشی. نوشتم نمیرم. دیگه هرگز نمیرم. به خدا نمیرم. این تأکید رو در واقع واسه خاطر خودم کردم. اینکه حالا می دونم1شاهد از این قولی که دادم و این قسم خدایی که خوردم آگاهه، کمک می کنه اگر1زمانی اونقدر از دست دل و دلتنگی هام درمونده شدم که تصمیم عوضی به سرم زد، خاطرم باشه که1نفر جز خودم می دونه که من گفتم به خدا طرف اون موارد ممنوعه نمیرم. زمانی که این یادم بیاد می دونم که متوقف میشم. دستم می لرزه. گوشیم قفل باقی می مونه و هرچند فشار اون لحظه وحشتناکه اما سکوت فاتحانه باقی می مونه و آخرش من گوشیم رو روی میز رها می کنم. رهاش می کنم تا دست هام رو دور لیوانم فشار بدم و عربده بزنم. هوار بزنم. فحش بدم داد بزنم باز و باز و باز عربده بزنم. اونقدر بزنم که نفسم دیگه بالا نیاد ولی گوشیم آروم و بی صدا روی میز باقی می مونه تا اون موج لعنتی رد بشه و بره تا دفعه بعد. و آگاه بودن1شاهد غایب کمک می کنه. انگار زور دست های1شاهد هرچند غایب به کمک منطق نداشتهم میاد تا2تایی خودِ از خود بی خودم رو دور از هدایتِ جنون های بی مهار نگه دارن تا منطق و زمان بتونن1دفعه دیگه با تزریق آرامش های هرچند موقت آرومش کنن. چه تصور ترسناکی! خوشم نیومد ولی من تصور کردن هام1جوری هستن. خوشم بیاد یا نیاد، که این دفعه نمیاد، تصورم یعنی تجسمم این مدلیه.
خلاصه1شاهد خوند که من نوشتم به خدا دیگه هرگز طرفشون نمیرم. هی شاهد! خودت نمی دونی چه لحظه های سختی این شاهد بودنت همراهم خواهد بود. لحظه های سختی شبیه همین حالا. همین امروز. همین عصر جمعه. همین لحظه که اینجا نشستم و گوشیه قفل شدهم آروم و صبور کنارمه. درست کنار دستم. نمی دونی و کاش هرگز ندونی! اما ممنونم از تصور این حضور غایبت که باهام هست. منطقم ممنونه ازت. کمک بزرگی براش میشی. جدی میگم.
چه قدر نوشتن رو دوست دارم! چه قدر دلم می خواد بیشتر بنویسم! چه قدر، … درس های فردا رو باید بخونم. کلاس1شنبه آیلتس هم1خروار تکلیف توی بغلم ول کرده باید تمومشون کنم. درس و درس و درس. تیمتاک رو کلافه کردم. هر دفعه میرم میگم درس دارم و داد بچه ها رو درمیارم. دیشب داخل تیمتاک اونقدر خندیدم که جدی داشتم خفه می شدم. یکی از بچه ها1ضعفی ازم گرفته هی باهاش اذیتم می کنه و من کلا به اون حال و مدل طرف حساس شدم تا شروع می کنه من از خنده می ترکم. باید1فکری واسه این داستانم کنم وگرنه خخخ. تیمتاک خوبه به نظرم دوستش دارم. بستهش نشدم. خیال هم ندارم بشم. ولی اگر زمانی بچه های تیمتاک رو نبینم دلم تنگ میشه. نه از این مدل ترسناک و خطرناکش. دلم تنگ میشه از مدل دلتنگی نه از مدل جنون. شاید گاهی از دستم خسته بشن از بس شلوغم. می بینی؟ باز شدم خودم. پریسای شلوغ که کفر اطرافش رو درمیاره. خخخ این رو واسه خودم به فال نیک می گیرم. من باز می تونم داخل جمع هایی که بینشون حس آرامش بیشتری کنم خودم باشم. با همون سلام های بلند و همون هوارهای از سر شیطنت و همون قهقهه های بلند و بلند و بلند. زیاد شلوغم. هر کسی از تیمتاک اگر اینجا رو می خونه ازش معذرت می خوام ولی، … به خدا دست خودم نیست نمیشه من مدل دیگه ای باشم. خیلی سعی کردم ولی نشد. نتونستم. بلد نیستم. بچه های تیمتاک هم به نظرم همین طوری شناختن و پذیرفتنم. چند دفعه که بی صدا بودم تعجب کردن که واسه چی پریسا بی صداست این عادی نیست خخخ. گاهی هم شده صاف بهم گفتن ببین پریسا این مدلی ساکت نمون با جیغ وارد بشو شبیه همیشه شبیه خودت این طوری بهتره خخخ. به نظرم منظورشون این بود که این طوری خودت تری. خدایا ایول خوشم میاد باز می تونم شلوغ باشم. این یعنی1قدم بزرگ به سوی ترمیم. یعنی میشه باز شبیه اولم بشم؟ شاید به این زودی ها نباشه ولی، … مثبتش رو ببینم. من باز هم شبیه گذشته هام بین دوست هام شلوغم. به حد درآوردن کفر بی حوصله ترها شلوغم. روحت شاد آقای چشمه. حواسم بود که خسته می شدی از شلوغی هام. می بینی؟ یادمه. کاش خیلی اذیت نشده باشی به خدا نمی خواستم اذیتت کنم من فقط تفریح می کردم. خندیدن در حد قهقهه و شلوغ کردن از جنس خوشحالی رو دوست داشتم. خیلی زیاد. پیش نیومد که معذرت بخوام ازت. بابت خیلی چیزها. میگن رفته ها ما رو می بینن. کاش می شد مطمئن بشم! یعنی الان داری منو می بینی؟ یعنی ممکنه منو بخونی؟ نمی دونم. ولی اگر می بینی، اگر می خونی، به خاطر شلوغ کردن هام، به خاطر اذیت شدن هات، به خاطر اون تصور اشتباهم که به خطا زد، ازت معذرت می خوام. به خاطر این آخریش به این سادگی خودم رو نمی بخشم. آخه من از کجا باید می فهمیدم؟ منو ببخش به خدا نمی دونستم. منو ببخش!
حس ویرایش زیاد نیست فقط همین اندازه که ایرادهای املایی رو پاک کنم. این رو بزنم و برم وسط درس و کتاب و البته قبلش1کوچولو سرک به پشت صحنه محله که کسی داخل صف پشت در جا نمونده باشه و1کوچولو هم تیمتاک. به جان خودم فقط1کوچولو خخخ. اوخ دیرم شد جدی باقیش باشه واسه بعد فعلا من رفتم. هی راستی! زندگی خیلی قشنگه! درست تماشا کن! خیلی دوستش دارم خیلی!
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

20 دیدگاه دربارهٔ «باز هم من، باز هم اینجا، باز هم جمعه.»

  1. له له می‌گوید:

    سلام عزیز جان
    الان که میبینی موفقیتت برای خیلی ها مهم شده پس باید موفق بشی و میشی این رو من خوب میدونم
    که میتونی اوج بگیری
    پریسا این هم مثل همه ی اون مواردی که خواهان یادگیریشون بودی و به خوبی از پسش بر اومدی هستش پس بدون که برات خیلی راحته
    تو موفق میشی این رو خودت هم میدونی
    شاد باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریای حسابی عزیز. آخ یادش به خیر مروارید بافی و گل سازی. چه تعقیبی کردم تا کلاس و استاد رو پیدا کردم! اصرار و اثبات اینکه از پسش بر میام، هماهنگ شدن و هماهنگ کردن استادی که می خواست کمک کنه و از ندیدن های من چیزی نمی دونست، پیش رفتن هام و موفق شدن هام! خدایا دلم تنگ شده واسه نخ و مهره. داره یادم میره تمامش. چه قدر دلم می خواست امسال کلاس بدلسازی رو می رفتم. اگر رفته بودم الآن بدل می ساختم. این زبان نفله همه رو خورد. هی دلم واسه برنده شدن تنگ شده کاش این زودتر نتیجه می داد حیف که راهش1خورده از اون های دیگه درازتره نمیشه من کلاس های فشرده برم زودتر دستم به این مدرکه برسه آیا؟

  2. ابراهیم می‌گوید:

    میدونم که چه بخوای چه نخوای موفقی بیخودی هم وقت ما رو با نق های بیخودی نگیر که …..
    راستی امروز هم شنبست باید مینوشتی باز هم من باز اینجا و شنبه
    اگه جمعه هم نوشتی لازم بود تا وقتی که من تشریف فرما میشم هر روز تاریخ پست رو جا به جا میکردی شکلک خشم
    راستی سلام

    • پریسا می‌گوید:

      میگم به جان خودم من اون دفعه بطری خالی به این پرت نکردم پس چی خورده توی سرش این شکلی شده؟ آقا دکتر این اطراف نداریم1کسی بیاد این رو نمی دونم چیکارش کنه از دست رفت خخخ. ابراهیم از خودت بی اطلاعمون نذار. منتظر پایان گرفتاریت هستیم.

  3. له له می‌گوید:

    سلااام عزیز
    آره شاهد تک تکشون بودم خخخ تو پرانتز نق و کلاس هات
    خوب دیدی اونها رو هم پشت سر گذاشتی
    اینم مثل همون هاست
    پس غم به دلت راه نده
    شاد و موفق باشی

  4. ابراهیم می‌گوید:

    پریسا خیلی دلم میخواد راجب اتفاقهایی که یهویی اومدن عین بختک افتادن رو زندگیم و من هنوز نمیدونم چجوری از شرش راحت شم با کسی حرف بزنم
    دوستام خیلی بهم گفتن حرف بزن ولی نمیدونم تا حالا برات پیش اومده بخوای راجب چیزی حرف بزنی ولی ندونی باید چی بگی و اصلا هرچی هم فکر کنی واژه هایی که باید بگی رو پیدا نکنی و دست آخر با یه آه کشیده بگی بیخیالش نمیدونم چی بگم
    دقیقا الآن همچین حسی دارم.

    • پریسا می‌گوید:

      گاهی سکوت ترجمه بهتریه واسه احساساتمون. گاهی سکوت از هر کلمه ای بهتر ترجمه می کنه. گاهی نمیشه حرف زد. گاهی گویاترین واژه ها در سکوت هستن. آره واسم پیش اومده. گاهی از1چیزهایی نمیشه حرف زد. جایی خونده بودم که همیشه بیان آخرین حد شادی و نهایت غم سکوته. شاید درست باشه.

  5. له له می‌گوید:

    سلاااام داداشم
    ببین ابراهیم بهش فکر نکن
    مشکلات مثل باتلاقه هرچی دست و پا بزنی بیشتر توش فرو میری
    خوب میدونم سخته
    اما تمرین کن
    تمرین کن تا هالت یا حست بد میشه یا فکرش میفتی سری اون حالو هوارو عوض کنی
    اوایل سخته میدونم ولی راه میفتی عزیز میدونم راه میفتی

  6. ابراهیم می‌گوید:

    سلام آریا جان
    بخدا خیلی تلاش کردم که بهش نفکرم و بیخیالش باشم ولی نمیشه که نمیشه
    یه جورایی انگار همه ی مشکلات یه جا دست به دست هم دادن که یه جا سرم آوار بشن و ….

    • پریسا می‌گوید:

      این ها تمامش واسه خاطر اذیت کردنه منه. ولی نه انصاف نیست وسط گیرهای جدی اذیت کنم. این مدل هاش به نظرم واسه هر کسی پیش میاد. اینکه1دفعه1زنجیر از گیرها پشت هم قطار بشن و حسابی استخون های روان آدم رو آرد کنن. هیچ خوشم نمیاد. واسه تو هم خوشم نمیاد. کاش این مهمون های ناخوشآیند هرچه زودتر از حریمت برن بیرون.

  7. له له می‌گوید:

    درست میشه عزیز جان
    اینم درست میشه
    به دلت غم راه نده

  8. ابراهیم می‌گوید:

    فدات شم داداشم
    امیدوارم

  9. محمد ملکی می‌گوید:

    وای پری من به اشتباه تو پست سنجاق شده کامنت زدم. حذفش کن. مرسی.

    آخ خدایا شکرت. باز هم زندگی در جریان است!

    • پریسا می‌گوید:

      ای خدا چیکار کنم با این موجودی که اسمش محمده و با کله رو به آسمون این طرف اون طرف میره و معلوم نیست داخل کدوم کندویی امضاش رو جا گذاشته!

  10. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    بله به آخرین نوشته رسیدم
    دیگه وقتِ نوشتنه
    آی پریسا آی نویسنده!
    آی آیلتس!
    من رسیدم.
    من منتظر پست جدیدم
    من منتظر خبر گرفتن آیلتس با نمره هشت به بالا هستم
    من منتظر شادی هستم
    منتظر فریاد و هوار های شور انگیز هستم
    این روز ها منتظر هر چی حسِ مثبته هستم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. حس مثبت. یعنی به مفهوم واقعی میمیرم براش خخخ. من هم منتظرشم. فقط در این ایام امتحانات پشت سر هم و البته هم جواری با حضرت مهرماه دریافتش1کوچولو دیریریم. خخخ شوخی کردم این روزها از چیزی که تصور می کردم واقعا مثبت تر هستن و اگر زمان پیدا کنم و بهش متمرکز بشم حسابی مایه حیرتم خواهد بود. وووییی خداجونم دیرم شد درس هام موند!

  11. ابراهیم می‌گوید:

    سلام حسین جان
    از پاییز برای پرپری بگو تا خوشش بیاد و بنویسه خخخخ

    • پریسا می‌گوید:

      یعنی آدم دلش می خواد چنان با بطری پر از شن بزنه توی سر این ابراهیم که تا تابستون آینده به هوش نیاد و سرش شبیه پنکه دستی قلمبه بشه بیاد بالا و دماغش کوفته بشه و من1سال تحصیلیه کامل بهش از ته دل بخندم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *