من و اینجا و باز هم عصر جمعه!

عصر جمعه. باز هم عصر جمعه. از دست این عصرهای جمعه! طفلک عصر جمعه! اگر دل و زبون داشت می گفت که دلش نمی خواد عصر جمعه باشه. مطمئنم که می گفت. مطمئنم! شبیه پاییز. شبیه روزهای خاکستری و خسته پاییز.
هیچ چی نشده. اتفاق جفنگ نیفتاده. کسی اذیتم نکرده. چیزی به سرم نخورده. تفریحات عوضی نداشتم. دلم تنگ، … نشده. دلم تنگ نشده. نه که نشده! اصلا دلم تنگ نشده! ابدا نشده! اصلا واسه چی باید دلتنگ باشم؟ دلم عاقبت زبون سرش شده عاقله الآن دیگه تنگ هیچ نکبتی نیست. دلم تنگ نیست. می فهمی؟ نیست!
خوب رفتم و اومدم. طول نکشید1وقفه فسقلی بود. شاید2دقیقه. حالا اینجام. داشتم می گفتم. هیچ چیز مسخره ای نشده. غمگین نیستم فقط به طرز وحشتناکی بی حسم. فردا کلاس زبان دارم. جلسه سوم از این ترم. شنبه ها و4شنبه ها صبح. نوشتنی های فردا رو نوشتم. باید ریدینگ رو بخونم و آماده باشم که اگر فردا ازم پرسید، که به احتمال قریب به یقین نمی پرسه، بلدش باشم. ازم نمی پرسه مگر اینکه آخرین مهلت ها باشه. استاد این ترمم، … بیخیال هر کسی1جوریه دیگه. فقط کاش امتحان این ترم به خیر بگذره! هیچ خوشم نمیاد دوباره تکرارش کنم. نه نمی کنم واقعا لازم نیست بی افتم و نمی افتم.
بی حسم. خیلی زیاد. چند لحظه ای رفتم تیمتاک ولی این بی حسی به جای اینکه اونجا رفع یا کمتر بشه1جور خطرناکی بیشتر شد. تکلیف های تیمتاکم رو هم نوشتم فرستادم. شکر خدا ظاهرا رضایت بخش بود و حل شد. فقط اینکه1بخش به طور ترسناکی مهمش مونده که نوشتنی نیست. امروز رفته بودم اگر فرد مربوطه رو دیدم انصراف بدم و براش توضیح بدم که باور کن به دلایل1و2و3و4این رو بد نیست از روی شونه های من برداری بدی دست1نفر دیگه. فردش بود ولی مهلتش پیش نیومد. فردا شب باید تیمتاک باشیم. اونجا باید بگم وگرنه هرچی واسه خودم و این بنده های خدا پیش بیاد تقصیر من میشه و جدا از تقصیرش این بدترین مدل بی مسئولیتیه که میشه من مرتکبش بشم. بدجوری خستم. اون قدر وحشتناک خستم که دلم می خواد می شد ولو بشم اینجا و موقتا روحم رو از جسمم بفرستم بیرون تا جفتشون جدا از هم1خورده خستگی در کنن.
این روزها درس می خونم ولی حس می کنم کافی نیست. کم درس می خونم به نظر خودم. استرس اذیتم می کنه و واسه برداشتن قدم های اول از راهی که شواهد میگن در پیشه همه درها تا جایی که من می بینم بسته هست. واقعیتش من خودم خیلی دنبال کلیدها، … واقعا این درهای بسته باید باز بشن؟ واقعا این جریان باید شروع بشه؟ واقعا این پروسه باید راه بی افته و این پروژه باید اجرا بشه؟ واقعا لازمه؟ اینکه من درس می خونم و باید بخونم بد نیست. آخر کار مدرک زبانم رو می گیرم و خوب در هر حال چیزی از دست نمیدم. شاید واقعا لازم بود15سال پیش این درس خوندن هام شروع می شد تا الآن لازم نباشه کارهای چندین ساله رو در2سال انجامش بدم. ولی جز این، باقیش واقعا باید بشه؟ اصلا من واقعا می خوام که بشه؟ جرأتش رو دارم؟ توانش رو چی؟ تحملش رو چی؟ واقعا می تونم؟ واقعا می خوام؟ واقعا اگر این شدنی بشه چیزی که پیش رومه از چیزی که پشت سر می ذارم بهتره؟ یعنی واقعا نمیشه اون چیزهای بهتر همینجا که الآن هستم اتفاق بی افتن و لازم نباشه من اینهمه داخل این جاده ناشناس فوق العاده ناشناس خطرناک مه گرفته برم و برم؟ نمیشه همینجا دست دراز کنم و اون نور براق روشن قشنگ همینجا دم دستم باشه و لازم نباشه واسه رسیدن بهش1دنیا رو دور بزنم و1نصفه زمین راه طی کنم؟ این ها رو به کسی نمیشه بگم. شاید اینجا هم گفتنش درست نباشه ولی من حرف خودم وسط دلم جا نمیشه. همه میگن خیلی رازدارم و اسرار دیگران جاش پیشم امنه. همه درست میگن به شرط اینکه حرف حرف خودم نباشه. امانت کسی اگر باشه حفظش می کنم ولی مال خودم اگر باشه باید1جایی هوارش بزنم وگرنه می ترکم. الآن هم1جاییم اینجاست. هیچ کجای دیگه نگفتم و خیال هم ندارم بگم ولی، … من جدی می ترسم. گاهی، به خصوص شب ها، حس می کنم زمان برداشتن قدم آخر جا می زنم و اون پرش آخر رو نمی تونم انجامش بدم. اصلا تردید می کنم که لازم باشه انجامش بدم. واسه چی باید بپرم؟ مگه همین زمین که روش ایستادم چشه؟ خوب البته بهشت نیست ولی من جام خیلی هم بد نیست میشه وایستم. میشه بشینم. میشه ولو بشم و با خیال پردازی های کوچیک و ناشدنی و بی ارزشم، با نق های همیشگی و اعصاب خورد کنم، با آرزوهای در هر حال محالم، با روزهای معمولی و پر از ای کاش های ابدی و شب های به امید فرداهایی که می دونم هرگز نمی رسن ولی به من کیف میدنم خوش باشم و زندگی همین شکلی که تا اینجاش گذشته باقیش هم بگذره و من هم1آدم معمولی و گم وسط این ملت باشم و زندگی کنم و آخرش هم1روزی یا1شبی بی نام و بی نشون به انتها برسم و خیلی معمولی از خاک پرواز کنم و تمام. خوب این مگه چشه؟ واقعا نمیشه؟ من که دیگه نوجوون نیستم. نوجوون که باشی منتظر1عالمه فردایی که داخلش می تونی1عالمه چیز رو عوض کنی. نوجوون که باشی ای کاش های واقعیت زیادن. نوجوون که باشی پر پرواز واقعی می خوایی چون گل پریدن هاته. ولی من، من بهار رو اینجا وسط ای کاش ها و بنبست هایی سپری کردم که هرگز واقعی نشدن. دلم می خواست که می شدن ولی نشدن. و حالا، بخوام یا نخوام، زمانش شاید سپری شده و دیگه چندان، … یعنی خیلی، … یعنی چه مدلی بگم؟ دیگه1جورهایی شاید1خورده دیر، … درختی که از درختچه بودنش گذشته رو نمیشه چندان کاریش کرد. تا زمانی که جوونه هست و جوونه باید ریشه های کوچیک و جمع و جورش رو از خاک بیابون برداشت برد هر جا دلش می خواد. درخت که شد، ریشه که زد، جاش داخل خاک سنگلاخی سفت که شد، دیگه نه زمان جا عوض کردنش هست و نه حس و حالش. دیگه با خیال رودخونه و جنگل و آواز پرنده ها واسه خودش خوشه. پای عمل که وسط بیاد شاخه هاش می لرزن. شاید لازم باشه اجازه بدیم درخته با ای کاش های محالش حالش رو ببره تا زمانی که تبر پایان بیاد و از خاک بِبُرِه و بِبَرَدِش.
شاید هم من کلا اشتباه می کنم. شاید فردا صبح، صبح شنبه، صبح شروع هفته جدید، زندگی رو مدل دیگه ای ببینم. نمی دونم. شاید مادرم و اون دوست قدیمی که2شب پیش تلفنی باهاش حرف زدم درست بگن. چه عشقی کردم زمانی که خطش رو دوباره ته گوشیم گیر آوردم. رفته سوئد. بهش که زنگ زدم نشناخت. بعدش کلی حرف زدیم. خوشحال شد که زبان می خونم و کلی تشویقم کرد. گفت اون هایی که میگن واسه من دیگه دیره و اتفاقا خیلی هم زیادن خیلی زیاد بی خود میگن و خخخ گفت بهشون گوش ندم و حرصش از دستشون در اومد. می گفت جایی که اون هست زمان من تازه زمان1شروع و1پرواز مجدد شاید بعد از1استراحت کوتاه مدته و به وقت اونجا اتفاقا من درست سر زمان پرهام رو باز کردم و می تونم بپرم و، … ندیده تشویق نیستم به خدا ولی وسط اونهمه کلمه های سرد این تشویقه اون شب خیلی چسبید. هنوز هم داره می چسبه. اون قدر زیاد که الآن با یادآوریش و با دوباره گفتنش یعنی نوشتنش حسم1خورده یعنی خوب بیشتر از1خورده بهتر شد. البته مادرم تشویقم می کنه ولی خخخ اون بنده خدا سرش به هوای خودشه و نمیشه هر لحظه نق بهش بزنم و اجازه بدم استرس هام رو ببینه. ترجیح میدم خاطرش از طرف من جمع باشه. به اندازه کافی و خیلی خیلی بیشتر از اندازه کافی از دستم کشیده. باید این پرش رو موفق طی کنم. این مانع زیادی به نظرم بلند میاد خدایا1کاری کن بتونم همون پرش اول ازش رد بشم تصور خوردن به نوکش و زخمی شدن واقعا منو می ترسونه.
دلم می خواد در مورد درس و موارد جانبیش حرف بزنم. دلم می خواد1گوش شنوا گیر بیارم شبیه ندیده ها هی حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم و اون طرف هم زبونی باشه و میلی که در این موارد باهام حرف بزنه و جوابم رو بده و ما بشینیم و در مورد درس، زبان، کتاب های داستان و این کلاس های کوفتی و اون تعیین سطح نفله اول مرداد و اون ترم خطرناک3شهریور که همه میگن وحشتناک سخته و1عالمه از این چیزها حرف بزنیم و حرف بزنیم و هی حرف بزنیم و بزنیم و باز بزنیم و هی بزنیم و، …
بچه ها امروز رفتن اردو. همه رفتن. همه اون هایی که می شناختم، یعنی به عنوان دوست می شناختم همه رفتن. من نرفتم. موندم خونه. لغت های8درس این ترم رو نوشتم. فقط فارسیشون رو البته. امروز تموم شد. تا آخر ترم جز لغت های پراکنده ای که داخل درس ها پیدا می کنم، دیگه لازم نیست لغت بنویسم. حالا فقط باید بخونم و بلدشون بشم. تمرین هم از کلاس پیشم. گفت واسه فردا فقط3بخش اول درس1رو حل کنیم من از8بخش7تا رو حل کردم و آخریش انگار عکسی بود نفهمیدمش.
دلم می خواد صدای آدم ها رو اطرافم بشنوم. در عین حال که تنهاییم رو حفظ می کنم آدم ها رو حس کنم. میرم تیمتاک که حس کنم ولی می بینم دلم نمی خواد اونجا باشم و سریع می زنم بیرون. دلم می خواد بچه هامون رو حس کنم. میرم داخل گروه تلگرام بهشون پیام میدم ولی می بینم حرف زدن باهاشون آرامشی که می خوام رو بهم نمیده و می خوام تلگرام رو ببندم و می بندمش. دلم می خواد مادرم اطرافم باشه ولی زمانی که اطرافم هست گوش بهش نمیدم و دلم می خواد سکوت کنم. مادرم! واسه چی نرسید؟ دیر کرد! باید بهش زنگ بزنم. خدایا این آدم رو من چه قدر اذیتش کردم. آخه واسه چی منو بهش دادی؟ خداجونم! من هیچ چی. ببین مادرم خیلی گناه داره! واقعا از خودم بیشتر دلش می خواد من بتونم از این لعنتی رد بشم. به خاطر این و دلش و تمام اذیت هایی که از دست خودم و زندگی کشیده به من کمک کن! بذار این1دفعه بشه شادش کنم. به تلافیه تمام کاهلی هام. تمام سرکشی هام. تمام شب های نکبتی که به دست منه احمق برای این آدم ویران شد و تاریک تر از شب های جهانت گذشت. به خاطر دل مادرم. به خاطر دعاهای مادرم. دلی که بعد از اونهمه بلا که سرش آوردم هنوز نگرانمه. دعاهایی که بعد از تموم ویرانی هایی که به بار آوردم هنوز پشت سرم و هوادارمه. اذیتش کردم می دونم. بچه بدی بودم واسه مادرم. هنوز هم بچه بدی هستم واسش. سعی می کنم بهتر باشم ولی افتضاح هایی که به عمرم زدم زیادن و به این سادگی جمع نمیشن. اگر هم بشن، من بلدش نیستم. فقط سعی می کنم بهتر باشم. تا هر جایی که از دستم بر بیاد. الآن هم فقط باید درس بخونم. موفق بشم. ترم هام رو نیفتم. در این تعیین سطح هرچی بالاتر بزنم. در شروع ترم شهریور اون کلاس های ترسناک رو موفق سپری کنم. و بعد، از اون مانع بلند ناگذر با1پرش خیلی بلند سلامت و پیروز رد بشم. به نظرم این مدلی شاید بشه دلش از طرف من، … من، … لعنت به من، … کاش جای من1گودزیلا می زایید خدایا باور کن کمتر اذیت می شد از دستش. خدایا کمکم کن! امکانش رو بهم بده که بالاتر بپرم تا شادتر باشه! این دفعه روی همون خطی می پرم که مادرم، و شاید هم تو میگید که درسته. شاید دیر باشه. شاید دیر کرده باشم ولی، … تو خدایی. اگر بخوایی کمک کنی ازت بر میاد. میشه کمک کنی؟ میشه1پر فرشته بفرستی زیر بال هام تا برم بالا؟ بالا، بالا، بالاتر؟ در مسیر درست هرچی بالاتر؟ خدایا1کاریش کن باشه؟ بفرستم بالا باشه؟ خداجونم لطفا! خواهش می کنم. لطفا!
هی1چیزی! امروز تونستم1نصفه داستان رو با ایسپیک بخونم و سریع تر از زمان های گذشته بفهممش. دیگه ترجمه های داستان رو نمی نویسم حس می کنم1خورده راحت تر می تونم کتاب بخونم. البته خیلی کند. خیلی زیاد لازم میشه که کلمه به کلمه برم ولی1جاهایی رو هم جمله به جمله می رفتم. داستانه ساده بود ولی من تونستم ازش سر در بیارم. تقلب از دیکشنری هم لازم می شد ولی1خورده کمتر از پیش. چند روز پیش هم چندتا داستان ساده صوتی رو گوش دادم و فهمیدمشون. البته از پیش شنیده بودمشون و محتوا رو می دونستم ولی به هر حال از متن ساده شده انگلیسیش سر در آوردم. آخ جون!
این روزها جز وسط کتاب هام، اون هم زمان هایی که چیزی ازشون می نویسم، تمرین حل می کنم یا لغت می نویسم، تقریبا هیچ زمان دیگه ای درست درمون آرامش ندارم. البته چرا. امروز که داستان رو می خوندم هم خوش گذشت. برم ریدینگ بخونم و بلدش بشم و بعدش باز داستان بخونم و قبلش هم1زنگ به مادری بزنم ببینم کجا گیر کرده باز. ای خدا این مادر من واسه چی شبیه باقیه زن ها نیست؟ نمیشه آروم بمونه. به نظرم من1خورده از این نظر شبیهشم خخخ. بیخیال دیگه حسش نیست بنویسم و توضیحش بدم. واقعا لازمه که برم. حس ویرایش و گذاشتن کاماها و حرکت ها و ِ ها و ه های ربط در جاهای مورد نیاز نیست. بذار همین مدلی بمونه.
ساعت7عصر جمعه. من رفتم.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

7 دیدگاه دربارهٔ «من و اینجا و باز هم عصر جمعه!»

  1. آریا می‌گوید:

    سلام پریسا
    عصر جمعه. نمیدونم چرا هم دوستش دارم هم متنفرم ازش. عاقل که نیستم
    پریسا هیچ وقت دیر نیست برای آموختن برای پر و بال در آوردن
    اینقدر نگو دیره کاش بتونم کاش بشه میتونی و هیچی رو از دست ندادی.
    ببین پریسا سن فقط یه عدده بهش توجه نکن انسان هر لهظه میتونه آماده بشه برای پرواز میتونه هروقت که دلش خواست اراده کنه و بپره و لذت ببره از اوج گرفتنش
    ما باید سعی کنیم روحمون رو جوون نگه داریم برای جوون موندن دلمون تلاش کنیم.
    اگر دلی پیر و افسرده بشه ساحابشو تو اوج سلامت جسم به زمین میزنه
    به موانه سر راهت به روز شمار عمرت به هیچ عاملی که حس مثبتت رو منفی میکنه توجه نکن فقط به اون پایان شیرین توجه کن به اون لحضه ای که بر میگردی با لذت راهی رو که با سر بلندی طی کردی نگاه میکنی و یه لبخند شیرین رو لبت میاد یه حس مثبت که توی سلول به سلول وجودت تزریق میشه
    هروقت احساس خستگی کردی به مغه پریدنت به اوج گرفتنت فکر کن
    نزار افکار سمی روت تعسیر بزاره
    زیادی حرف زدم
    ببخش بابت وراجیم
    منتظر شنیدن تک به تک موفقیت هات هستم
    شاد باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریای بسیار عزیز. آریا این روزها گاهی دلم می خواد از حرص و خستگی گریه کنم ولی باورم و باورت نمیشه مهلتش نیست. لحظه هایی که واسه خستگی در کردن ها متوقف میشم چنان استرسی فشارم میده که اگر حواسم نباشه انگشت هام رو از فشار داغون می کنم. پریدن مثبته آریا ولی گاهی حس می کنم زیاد سخته. واسه بال هایی که عمری ازشون گذشته و اندازه سال ها زخم یادگاری لا به لای پر هاشون هست اون هم بعد از چندتا سقوط پشت سر هم و افتضاح دوباره پریدن رو سخت می بینم. می ترسم. از اینجا که ولو شدم ارتفاعش به نظرم خیلی بالاتر از توان بال های منه. شاید هم واقعا من از این پایین بلند می بینمش. دلم می خواد بتونم آریا. عجیب و آتیشی دلم می خواد. به تلافیه تمام زمانی که به خاطر غفلت های لعنتیم از دستشون دادم، به جبران تمام مهلت هایی که دستی دستی نابودشون کردم، به عوض تمام دیر کردن های نکبتم، دلم می خواد باختم رو از تقدیر پس بگیرم. آریا کامنتت رو هرچند دیر ولی چندین بار خوندم. با وجود تمام فشار این داستان کامنتت انگار1شعله قشنگ بود وسط اینهمه ابهام. نورش قشنگ بود. گرم بود. بلد نیستم1جوری بود. ممنونم ازت! اندازه1بهار ممنونم ازت!
      شاد و شاد و شاد باشی!

  2. ابراهیم می‌گوید:

    پرپری و آریای عزیزم سلام
    من یه چند ساعتی برگشتم و باید دوباره برم
    نه پریسا عمرا اگه از نخد چینی خوشت بیاد حتی وسط سرما
    الآن من دستام کاملا طاول زده و با یه بدبختی دارم کامنت مینویسم
    راستی میدونستی دو ماه و خورده ای دیگه پاییز میرسه آیا؟؟؟؟
    هیچی دیگه پاییز میاد و بازم تو و مدرسه و شکلک دل خنکی واسه من
    اینم جواب ضد حالت
    تا باشد و عبرت بگیری و نخوایی من گناهی آزاری کنی
    در ضمن لطف کن عین قبلا ها جواب کامنتا رو بده
    اصلا مثبت نیست که چند روز کامنتی بیجواب بمونه
    من دیگه باید برم شاد باشید

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. جدی میگم کاش می شد دسته جمعی بریم نخود بچینیم من و تو و اگر آریا هم دلش می خواست و هر کسی که دلش می خواست. هم سریع تر تموم می شد هم خستگیش هم دسته جمعی کیف می داد. ایشالا زودتر حل بشه و ایشالا مهر که شد سر و کارت چنان با درس و دانشگاه و نمی دونم خوابگاه اون هم از جنس همون شلوغی هایی که خوشت نمیاد بی افته که جیغ بکشی و من تا آخر سال تحصیلی از اعماق ته دلم بهت بخندم. آخیش تا تو باشی با کابوس پاییز اذیتم نکنی! واسه کامنت ها معذرت. درست میگی مثبت نیست. به خدا ابراهیم دیر دیر میام اینترنت. این روزها فقط باید ببینیم و بهم بخندی. سعی می کنم دسته کم اینجا رو بیشتر و زودتر بیام!
      پیروز باشی دشمن آشنای عزیز.

  3. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@
    تو خوبی…
    من خوبم
    ما خوبیم
    همه خوبند
    تو کسی را اذیت نکردی
    تو مادرتو اذیت نکردی
    تو هیچکس را اذیت نکردی
    تو فقط یه کمی زیادی از خودت توقع داری
    فقط به شادیات و خوشیات بیشتر بپرداز و خوش و خرم و شاد و خندان باش تا موفق تر باشی@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. خداییش بد بودم واسه خونوادم. اون ها نمیگن ولی من فراموش نکردم و می دونم که اون ها هم فراموش نکردن. خدا برام حفظشون کنه و مهلتی بهم بده که واسشون جبران کنم! ای کاش بتونم! دارم سعی می کنم و بدجوری سخته. کاش بشه!

  4. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    از بس ذوق نوشتن داشتم کلی چیز به صورت انگلیسی چرند و پرند نوشتم بعد فهمیدم زبان لپتاپ انگلیسیه
    از اول می نویسم
    اصلاً این که بقیه بگن یه چیز سخته یا آسون مهم نیست مهم ماییم که نظرمون در موردش چی باشه
    شما هم تا به اون آزمون نرسیدید هیچ پیشداوری در موردش نکنید
    به بقیه کاری نداشته باشید
    با قدم های محکم برید جلو
    و مطمئن باشید موفق میشید و مدرک لازم رو می گیرید و اگر هدفتون هم رفتن از این خراب شده است می تونید به خوبی و با کلاس مثل یک خان از این جا خارج بشید و خلاصه هر هدفی که از زبان دارید تا وقتی که این جوری می خونید و تمام وجودتون رو بر زبان متمرکز کردید دست یافتنیه این هدف و همین طور هر هدف دیگه ای که دارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *