عصر جمعه. اگر روز کوتاه بود الآن باید شب جمعه می شد ولی آخ جون. از روزهای بلند خوشم میاد. مدت هاست که آخر های تابستون، زمانی که شب ها بلند تر و بلند تر میشن، دم غروب، به خصوص غروب های جمعه، انگار دنیا به انتها می رسه. انگار تمام خاکستری های تمام دنیا رو با حضور شب می پاشن روی دل من. شاید واسه خاطر نزدیک شدن مهر باشه. نمی دونم. ای کاش واسه این راه حل پیدا می کردم! واقعا دلم می خواست که می کردم!
ولی امروز اول تیرماهه. روز ها بلندن. ساعت از7گذشته و کاملا روزه. آخ جون. تا مهر هم زیاد مونده خیلی زیاد. خدا رو چه دیدی شاید این دفعه1چیزی شد. از اون چیزهای خوب. از اون چیزهایی که باعث میشه اول از شدت غافلگیری ماتم ببره بعدش1دفعه منفجر بشم و بپرم بچسبم به سقف و بیام اینجا شلوغ کنم. فردا رو کسی ندیده. حالا رو عشقه.
این عصر جمعه هم ته هوای باقیه عصر جمعه ها رو داره با1عالمه تفاوت. درصد خاکستریش کمتره. خیلی کمتر. این عصر جمعه بیشتر از باقی عصر جمعه ها دلم سبکی و خنده و موزیک شاد می خواد. امروز دنیا چه قدر قشنگ تره! بعد از سال ها! سال هایی که حس شمردنشون نیست، امروز دنیا چه قدر قشنگ تره! ایول!
نمره زبانم همچنان نرسید. دستم هم به جایی نرسید تا بفهمم چی شده. از هم کلاسی هام شماره نداشتم، یعنی1دونه داشتم که بهم زنگ زده بود ولی خخخ به دلایلی که پیش از این در1پست دیگه اینجا نق زدم، اون شماره در دسترسم نیست. پشیمون نیستم واقعا داشتم اذیت می شدم. تا صبح فردا راهی نیست شنبه حتما1کسی اونجا پیدا میشه جواب بده تا بیشتر بفهمم.
مادر از بالا برگشت و خاطرم رو جمع کرد. الآن خونه خان داداشه و من نرفتم. نشستم اینجا به نوشتن. نمی دونم واسه چی. واقعیتش می خوام درس بخونم ولی حس می کنم تا نمره این ترمم رو نگرفتم نباید برم سراغ کتاب ترم بعدی. حس می کنم بین2تا ترم معلق موندم و تاب می خورم و خوشم نمیاد خخخ. در حال نوشتن لغت های ترم های قبلم. دیروز رفتم کتابخونه هدفون زدم و شروع کردم لغت ها رو پیدا کردن و نوشتن. هدفونه از اون بزرگ هاش بود و کتابخونه از اون شلوغ هاش بود و من نباید خیلی هدفون بزنم اون هم از اون مدلش و خلاصه ظهر سرم شروع کرده بود به فحش دادن که زمان کتابخونه تموم شد و سرم از هدفون و از شلوغی آزاد شد و بعدش، … خخخ اوخ جان بعدش حسابی خوش گذشت بهم یعنی حسابی هاااا خخخ باز می خوام باز می خوام می خوام می خوام خخخ آخجون باز می خوام.
این روزها بدجوری، … اسم بلد نیستم واسش بذارم. احتمالا1جایی1کاری دست خودم میدم از اون نباید هاش. کاری نمی کنم. بد رفتار نشدم. لج نمی کنم. نمی جنگم. حتی نق هم نمی زنم. فقط به طرز بسیار مشخصی زیادی بی حوصله رد میشم. از مواردی که باید مواظب تر باشم با بی حوصلگی درصد بالایی رد میشم. نمی خوام مسأله درست کنم به خدا سکوت هام دلیل هیچ چی نیستن. نه معترضم نه حرصی نه حتی ملتفت. فقط حوصله ندارم. بلد نیستم توضیح بدم1جوریه. حس می کنم به چیزی که نمی تونم هیچ مدلی عوضش کنم باید بی تفاوت باشم. بی تفاوت تر میشم و چند برابر این بی تفاوتی بی حوصله تر هم میشم. انگار باطن و ماهیت و محتوای این موارد رو حالا می بینم. و با اجازه همگی از چیزی که می بینم حال نمی کنم. خدایا پس واسه چی اون زمان که داشتم پرپر می زدم این امروزی ها رو نمی دیدم و نمی فهمیدم؟ دسته کم در اون صورت1خورده حال و هوام رو به راه تر بود اونهمه شدید اجدادم در برابر نگاه نداشتهم پشتک بارو نمی زدن! راستی اینجا بارو درسته یا وارو؟ پشتک وارو؟ حالا هرچی. خلاصه که کی بشه1انفجار از اون گرد و خاکی هاش روی سر خودم آوار کنم با این شونه بالا انداختن های بی حرفم! وایی خدایا! یعنی واقعا خواهان همچین چیزی هستم؟ نه به خدا نیستم واقعا نمی خوام ولی آخه از دستم چی برمیاد؟ نقش که نمی تونم بازی کنم خوب مدلم این شکلیه واقعا کار عوضی نکردم فقط خمیازه می کشم و رد میشم. اه بیخیال بابا چیزی نمیشه. چیزی هم بشه چیکار کنم خودکشی که نمی کنم همه چیز شده این هم، … اوخ خدا کاش نشه خخخ شکلک1خورده جمع شدم توی خودم یواشکی خخخ!
تلگرام. گفتن میایی عضو گروه عینک هوشمند بشی گفتم نه. واسه چی بشم؟ من نابینای مطلقم این عینکه واسه1خورده دید دار هاست من عضو بشم که چی بشه؟ شکلک ناکامی. الآن گریه می کنم. هی من چشم می خوام. راست میگم واقعا می خوام. این روزها زیاد پیش میاد که دلم یواشکی چشم بخواد. دلتنگ نور بازی های گذشته باشم و از اینکه نمی تونم شبیه بقیه بخونم یواشکی1کوچولو، … واقعا واسه چی این مدلیه؟ چی می شد اگر من می دیدم؟ اگر حکمت و مصلحت و از این چیزهاست خوب واسه چی؟ مگه کجای جهان تنگ می شد با تماشاهای من؟ اگر هم فقط جهش ژن و چرت زدن علمه که باز هم واسه چی؟ واسه چی من؟ نمی شد اون ژن کوفتی به من که رسید تاب برداشتنش نمی گرفت؟ یعنی واقعا هیچ راهی نبود که این مدلی نشه؟ هیچ طوری نمی شد که تماشاهای من هم شبیه تماشاهای بقیه آدم های دنیا به راه باشه؟ هیچ طوری؟ یعنی هیچ کجای علم یا تقدیر یا حکمت یا هر چیز دیگه ای هیچ جایی واسه1کوچولو تماشاهای من نبود؟ فقط تماشاهای من؟ بین اینهمه ملت فقط من؟ بین اینهمه آدم الکی خوش که همین طوری سر سیری میان کلاس زبان و یا درس نمی خونن یا تمرین هاشون رو از روی هم کپی می کنن یا سر کلاس به حرص استاد هرهر می خندن فقط من؟ بین اینهمه ملت که اصلا تماشاهاشون خاطرشون نیست و از سر نمی دونم چیچی میرن خودکشی می کنن و نگاهشون، نگاه سالمشون پر میشه از مرگ و از خاک، بین اینهمه آدم که سر به هوا واسه خودشون وسط جاده زندگی ولو ولو می خزن و نق می زنن فقط من؟ فقط نگاه های من؟ فقط تماشاهای من؟ فقط نور بازی های من؟ کتاب خوندن های من؟ نوشتن های من؟ تماشاهای من؟ فقط نگاه من اضافی بود؟ فقط چشم های من؟ حالا جهان کارش درسته بدون دیدن های من؟ همه چیز رو به راهه؟ همه ارکان هستی سر جاشه؟ اضافی فقط نگاه من بود؟ الآن حله؟ آخ خدای من بی خیال این از زهر عصر جمعه هست که پسش می زنم و از هر راهی بتونه وارد میشه نباید اجازه بدم واقعا نباید. حکمتت رو شکر چی بگم اگر زورم می رسید چیز دیگه ای می گفتم ولی نمی رسه و دسته کم صداقتش رو دارم که بهت اعتراف کنم. بیخیال. واقعا بیخیال نیستم ولی چیزی نمیشه بگم جز این بیخیال. میگم بلکه کمتر خیالم باشه. دسته کم این لحظه کمتر باشه. داره زیاد اذیتم می کنه. نمی خوام بهش فکر کنم. برم1دفعه دیگه سایت رو ببینم هرچند اگر نمره تا الآن نیومده حالا نباید منتظرش باشم ولی خخخ امید همیشه هست. الآن میام.
رفتم دیدم. همچنان وارد نشده.
فردا عصر باید سر کلاس آواز حاضر بشم. اولین جلسه بعد از1غیبت فوق طولانیم. واسه این2شنبه هم باید1چیزی بنویسم واسه انجمن شعر اون هم بعد از1غیبت فوق طولانی. کلاس بدل سازی پر. شکلک گریه. همچنان داستان های اینترنتی ترجمه می کنم ولی یواش. باید سریع تر باشم. اینکه دیگه جزو درس نیست پس میشه که امشب بشینم1خورده ترجمه کنم. آخ خدا بزن مخم اتصالی مثبت کنه دست به ترجمه کردنم سفت بشه خیلی دلم می خواد. تا میرم1کتاب بخونم اون قدر ترجمه کردنش طول می کشه که حوصلهم سر میره. تا ایسپیک بخونه و من بفهمم و ترجمه کنم و بنویسمش و ای خدا باز هم رسیدم به من چشم می خوام خخخ. در زدن. مادری.
دیروز1سوتی ترسناک وسط خوش گذرونی هام دادم که حالا حسابی ازش می ترسم. کاش مواظب تر می شدم! کاش دردسر واسم نشه! شاید هم بی خودی ترسیدم ولی، … بد نیست من گاهی افسار خریت هام رو بیشتر بکشم. آخه این هم شد کار؟
مادرم رفت. بعد از نوشتن این برم سر داستان ترجمه کردن. نمی دونم این مثبته یا منفی ولی به خاطر گیر بلوتوث سیستمم که با گوشی های بلوتوثیم جفت نمیشه و در نتیجه برگشت صدام تا حل و اصلاح این موردم نباید وارد تیمتاک بشم. بلوتوث سیستمم هم که ظاهرا خیال نداره درست بشه. پس توفیق اجباری که بشینم1خورده ترجمه کنم بلکه1خورده بیشتر یاد بگیرم.
ساعت داره9میشه. کمی تا قسمتی واسه نمره ای که نگرفتم دلواپسم. کاش می شد برسه تا خاطر جمع بشم! بیخیال فردا زنگ می زنم. چه شب آرومیه امشب. ازش خوشم میاد. حس خوبی میده بهم. فقط این نمرهه. اه ولش کن دیگه! ای بابا! میگم میشه امشب تردمیل از سرم بره بیرون؟ کمی تنبلی و کمی پادرد. به خدا راست میگم توجیه تنبلی نیست پاهام درد می کنه نمی دونم واسه چی. امروز بعد از ظهر دراز کشیدم چرتم گرفت اون قدر دردش زیاد بود که بیدارم کرد. نمی فهمم چشه فقط درد می کنه. شاید لازمه بیشتر مواظب باشم. شاید این تردمیل زدن امشب اذیتش نکنه ولی این پادرده به اضافه تنبلیه شب جمعه خخخ ای وجدان آگاه بگیر بخواب شب جمعه ای اذیتم نکن فردا شب می زنم خخخ.
جدی بسه دیگه1کوچولو ویرایش این و بعد درس متفرقه. ای کاش فردا بی دردسر نمره کوفتیم بیاد و داستان این ترمم ختم به خیر بشه! خوب دیگه من برم1دفعه این رو بخونم سانسوری هاش رو قیچی کنم بزنمش روی آنتن تا خیلی دیر نشده. ولی خداییش شب با حالیه. من رفتم حالش رو ببرم. تا بعد.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 18
- 11
- 226
- 70
- 1,442
- 12,396
- 300,636
- 2,670,841
- 273,477
- 125
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
ببین میدونم روان داغون و چی چی بود اون دفعه آرزو میکردی کسی بهت بگه و من آرزوتو برآورده کردم.
یادم نمونده حسش نیست برم بگردم ببینم چیا بودن.
تا نمره این ترمتو نگرفتی به نظرم به حتی واسه فزولی هم شده به این کتاب جدیده دست نزن. یه ذره از عقل نداشتت استفاده کن آخه چقدر باید من بهت بگم!
تا کیییییی هااااااان؟
چرا ساکتیییی جواب بده دیگههههه
شکلک یه بطری بالا میره و شلیک و اصابت به هدف که فرق سر پریسا باشه
تمامش خودتی. حسش نیست بچرخم پیدا کنم ببینم چیچی خودتی همون هایی که تو هم حسش نیست بری پیدا کنی همهش خودتی. موافقم تا همه چیز مشخص نشه که نمیشه رفت سر باقیه نامشخص ها. بخش تنبلیم هم بسیار با این نظریه موافقه. اصلا این باید قانون بشه همراه با خیلی چیزهای دیگه که این لحظه مهلتش نیست بعدا آییننامهش رو می نویسم.
سلام پریسا جان
امیدوارم عالی باشه ایامت
عصر جمعه رو زیاد دوست ندارم
سعی میکنم این موقع رو تنها نگذرونم
این جمعه مراسم ازدواج پسر عمم بود
احوالم دااقون بهش زنگ زدم که من مشغله دارم نمیشه نباشم
برداشت گفت اگر نیای میام دنبالت پشت ماشین عروس میبندمت تا خود سالن مراسم رو زمین میکشونمت خخخ
تهدیدش سازنده بود
خخخ
ابراهیم پریسا رو با بطری پر بزن که با هر بطری نیم متر پرت شه عقب
شااد باشی
سلام آریای عزیز. عروسی خوش گذشت آیا؟ عجب تهدید با نمکی خخخ! من چه گناهی کردم که هرچی می شنوم بدون اراده در نظرم مجسم میشه؟ ای بابا به من چه دست خودمه مگه؟ بطری ایول ابراهیم راست میگه آب زرشک های داخلش هم مال من بطری خالی هاش مال تو. بزن من گرفتنم بد نیست و بعدش هدفگیریم عالیه به خصوص بعد از نوشیدن آب زرشک های موجود خخخ.
وای عروسی نهه
چهارشنبه عروسی دوستمه و من نمیدونم چطوری از زیرش دربرم
بخدا اون دوستم رو حسابی دوستش دارم. ولی حوصله اون همه شلوغی رو ندارم.
از دو سه روز قبل همه ریختن سرم که فلان ساعت میایم دنبالت اماده باشی و نری دیر کنی کلی دیر برسیم و از اینا.
هیچ نقشه ای هم به ذهنم نمیرسه آخه اینقده با نقشه های مختلف از زیر جمع هاشون در رفتم که شدم پریسای دروغگو.
.
.
.
.
.
.
.
ِِِِِِِِ بازم اشتباه شد منظورم چوپان دروغگو بود
ایشالا شما2تا جفتی1جایی گیر کنید1هفته به زور ببرنتون1جای وحشتناک شلوغ از اون مدل هایی که من بدم میاد و شما2تا هم بدتون میاد و ابراهیم این طرف رو بپا! شکلک1بطری خالی گنده شوت کردم درست به هدف ملاجش و خورد و عجب صدایی کرد اوخ واسه چی؟ تا جایی که من می دونستم این خالی بودش نکشته باشم طرف رو؟
سلام.
چه باحال!
حکمتی که من هم وقتی در فکرم بهش می رسم همین حرفا رو می زنم میگم یعنی الآن همه چیز درستِ درسته
دیگه هیچ مشکلی نیست با ندیدنِ من آیا؟
باید حالا دیگه قطعاً نمره اومده باشه باید پست های بعدی رو بخونم ببینم از این ترم گذشتید یا نه که مطمئنم گذشتید.
جمعه ها مخصوصاً غروب ها و کلاً غروب ها از قدیم برای من حس دلتنگی میارن و فقط وقتی با بقیه دور هم باشیم و مکان سقف دار باشه دیگه اثر غروب ها حس نمیشن وگرنه اگر با بقیه هم باشم ولی مکانش سقف نداشته باشه قطعاً غروب ها، دلگیر میشن.
سلام دوست من. از دست این حکمت های نانموده که من هرگز نشد بخونمشون و گاهی واقعا تحملشون سخت میشه!
غروب ها واسه خیلی ها از جمله من با دلتنگی همراه هستن. نمی دونم واسه چی ولی تلخن. حالا اگر عصر جمعه هم باشه دیگه حسابی سنگ تموم می ذاره.
نمره های اون ترم رسید و الآن منتظر پایان ترم این ترم هستم. خدا کنه به خیر بگذره. هیچ از تکرار این کلاس خوشم نمیاد!