عصر جمعه.
تعطیلات رسمی تموم شد. به نظرم آخ جون. بدجنسیه ولی دلم می خواد همه چیز در جریان باشه فقط من تعطیل باشم. این روز ها بد نبودن ولی انگار دنیا از حرکت وایستاده بود. به من بد نگذشت. درس و تیمتاک و1خورده بیشتر از1خورده یواشکی های موندگار که خدا هرگز فاششون نکنه خخخ! ولی فردا که همه جا باز میشه رو1جورهایی دوست دارم انگار. خاطرم جمع میشه انگار. بلد نیستم بگم1جوریه.
باید فردا به مدرسه زنگ بزنم سر کارنامه. پیش از تعطیلی باید می زدم عقب انداختمش. اشتباه می کنم می دونم. کاش یا رفتنم لازم نباشه یا مثلا بی افته واسه مثلا4شنبه. خودمونیم این داره واسم1مشکل مسخره میشه. من واقعا باید واسه این نارضایتیه عمیق شغلیم1فکری کنم این واسم دردسر میشه خدایا چه مدلی حلش کنم آخه!
مادرم برگشته پایین. اما احتمالا فردا دوباره میره. خاله رو از تهران آوردن خونهش مادرم میره دیدنش. من نمیرم. بعد از ظهر2شنبه کلاس دارم. نتیجه اینکه بساط یواشکی های دنیای اون طرف دیوارم همچنان به راهه خخخ. کجا بود خونده یا شنیده بودم هر کسی3تا دنیا داره؟ اولیش رو مردم عادی می بینن. دومیش رو خود طرف و اگر پیش بیاد چندتا محدود خیلی نزدیک. و سومیش فقط خودشه و خودش. من به نظرم کل داستان3تا دنیام با همه3تایی های دیگه فرق می کنه. گاهی حس می کنم2نفر موازی هستم با2تا سرنوشت. با2تا گذشته. با2تا حال و2تا آینده و2تا زندگی. و گاهی که خیلی بهش عمیق میشم، در کمال حیرت و گاهی تأسف، با2تا روح. پیش تر ها به سرم زده بود نکنه شبیه این داستان های روانشناسی دچار2شخصیتی شده باشم ولی خخخ شواهد و مدارک موجود بهم فرمودن که شخصیته1دونه بیشتر نیست من2تا زندگی می کنم. دقیقا2تا زندگی در موازات و همزمان با هم. دنیای سومم در هر2طرف مال1نفره. حس بچه ناقصی بهم دست میده که2تا سر داره. قلبش یکیه. نبضش1ضربان داره. حیاتش با1دستگاه حیاتی تأمین میشه ولی، … لعنتی! گاهی به شدت متنفر میشم از این. گاهی هم بهش می خندم. گاهی هم به خودم میگم چشمت کور دندت نرم خودت پختی خودت هم کوفتش کن تا، … نمی دونم تا کی. گاهی هم خیالم نیست. یعنی میگم که نیست و بعد بیخیال فکر کردن بهش میشم. ولی این هست. وجود داره و من مدت هاست که فقط شونه هام رو در مواجهه باهاش می پرونم بالا. و با توجه به تجربیات جفنگی که داشتم فقط تمام زورم رو می زنم که دیوار بین این2تا زندگی موازی ترک برنداره و هیچ چیزی هیچ چیزی از2تا دنیا به اون طرف دیوار نشت نکنه. دلم نمی خواد این تلاقی ها رو. نتیجه هاش از بد بدتر خواهد بود و این واقعا چیزی نیست که من دلم بخواد هیچ زمانی در ادامه عمرم دوباره ببینم.
چه شجاع شدم! به سادگیه آب خوردن دارم در مورد این2تا موازی ها اینجا می نویسم. پیش از این حتی در خلوت خودم حاضر نبودم حرفش رو بزنم و الآن دارم اینجا می نویسم. در جایی که هیچ تضمینی به پوشیده موندن مطلبی که می فرستی نیست. اینترنت. معلومه که نیست. چیزی که اینترنتی میشه رمز هم نداره چه مدلی می تونه پوشیده بمونه؟ این ها رو می دونم و باز می نویسم. در مورد چیزی می نویسم که تا پیش از این اگر حرفش می شد به شدت می زدم زیرش و از معرکه در می رفتم. با اعصابی داغون و استرسی که شدتش از کنترل درم می برد. و حالا چه ساده در موردش منبر رفتم! شاید به این خاطر باشه که اینجا مخاطب مستقیم ندارم. می نویسم و رد میشم. این ها بی خوده من واقعا نمی شد حرفش رو بزنم و الآن دارم می نویسمش. نمی دونم این خوبه یا بد. نمی دونم باید این رو بخوامش یا نه. نمی دونم باید مدیون کی باشمش. فقط می دونم که نوشتمش. فقط می دونم که دارم می نویسمش. فقط می دونم که میخوام بنویسم، که چه قدر گاهی دلم می خواست شبیه بقیه فقط1سر داشتم. خودم بودم تمام قد. فقط خودم. فقط1دونه. جام وسط دنیای معمولی خودم بود نه روی دیوار بین2تا حیات. گاهی در عمرت1لحظه1اتوبان رو عوضی میری و این1لحظه چه فرداهایی که پشت سر خودش نداره! کاش اتوبان زندگی1طرفه نبود. گاهی اگر می شد عقبگرد کرد بد نبود. الآن واقعا هیچ چیز نکبتی نیست. برای من در هر2طرف دیوار فعلا همه چیز امن و تا اندازه ای که شدنی باشه آرومه. همه چیز آرومه، سر تمام نخ ها دستمه، در2طرف دیوار توازن و امنیت برقراره، هیچ کدوم از2طرف دیوار بینشون رو به طرف مقابل کج نکردن، هیچ خطر بزرگی در هیچ طرفی نیست، افسار دست خودمه، تکلیف ها مشخصه، همه جا امنه، همه چیز آرومه، اما، … من به شدت ترجیح می دادم، یعنی میدم، که1نفر باشم نه2تا. خسته میشم گاهی. خسته شدم1خورده. بیخیال. چی میشه بگم؟ بیخیال.
چندتا کار هست باید انجامش بدم و عقب می افتن. باید واسه ادامه کلاس آوازم زنگ بزنم و از تیرماه شروعش کنم. باید بیشتر درس بخونم. باید سریع تر ترجمه کنم. جرأت رفتن دنبال دار الترجمه رو ندارم. حالا که به زمان عمل رسیدم می ترسم. حس می کنم در ترجمه هنوز ضعیف تر از اونم که بخوام همچین کاری کنم. باید برم واسه عوض کردن، … گاهی1چیز هایی بدون اینکه واقعا خیلی مهم باشن به شدتی بی توصیف اذیتم می کنن. اینجا1دفعه گفتمش الآن دلم می خواد حرف تکراری بزنم. دوست دارم68دفعه دیگه بگم سایت خودمه.
کلید. بعضی موارد1جور هایی کلیدن. کلید های به شدت منفی که تا حد جنون از جا درم می برن. یکی از تلاش هام همیشه این بوده که کسی این کلید ها رو نشناسه چون بدجوری باهاشون میشه اذیتم کنن و اشخاص عوضی در گوشه کنار جاده ها کم نیستن. هیچ خوشم نمیاد1سایه کج و کوله سر هیچ چی بتونه حالم رو اونهمه شدید و اونهمه آسون بگیره و حالش رو ببره. امسال نیت کردم چندتا از این کلید ها رو دستکاری کنم. قفل هاشون رو تعمیر کنم و در نتیجه کلید ها عوض بشن. مادرم هیچ موافق نیست. میگه چه معنی داره آخه این هم شد کار؟ مگه تو بچه ای؟ آخرش هم گفت هنوز بزرگ نشدی که اصلا به این چیز ها فکر می کنی. ولی من بهش فکر نمی کنم. اذیت میشم. خیلی بیشتر از تصور مادرم ازش اذیت میشم و اون نمی تونه این رو حس کنه. تقصیری هم نداره. اگر خودم درگیرش نبودم شاید واقعا نمی تونستم حسش کنم. مادرم این روز ها کمتر عوالم من رو حس می کنه. حق هم داره. حالا دیگه نوبت منه که حسش کنم. که درکش کنم. که مواظب عوالمش، احساساتش، بالا پایین شدن درجه هوای دلش باشم. مادرم نمی تونه. دیگه خیلی دیره که بخوام ازش انتظار داشته باشم بتونه. دلم گرفت از نوشتن این. دلم می خواست می شد کوچیک بشم. اون قدر کوچیک که جا بشم وسط بغلش و نق بزنم که مامان من از فلان مورد بدم میاد. داره خیلی اذیتم می کنه. زمانی رو دلم می خواد که مادرم هنوز می تونست حسم کنه. برام از مدلی که من بفهمم دلیل می آورد تا قانع بشم. یا کمک می کرد حلش کنم و خلاص بشم. حالا دیگه خیلی گذشته خیلی. مادرم میگه تفکر به این بی خودیه. من ازش کمک نمی خوام و اون با نفس عمل موافق نیست. و این وسط1مشکلی هست. زمانی که من به حرف تلخ مادرم گوش نمی کنم1دردسری پیش میاد. این مورد کاملا شخصیه ولی دلواپسم که وسط کار به خودم بگم لعنت بر ذات کسی که حرف گوش نکرد اینهمه سخت بود و من نفهمیدم آخه این چی بود واردش شدم؟ شبیه شناگری هستم که می خواد شیرجه بزنه داخل آبی که نمی دونه عمقش و فشارش چه قدره. بهش میگن نرو ارزش نداره ولی شناگره حس می کنه باید باید باید بره و در عین حال می ترسه وسط راه کم بیاره و دیگه نشه کاریش کنه. خوشم نمیاد بیشتر از این واسه مادرم دردسر بشم. درضمن، اگر به کسی نگی، از لفظ دیدی گفتم هم به شدت بدم میاد. و باز هم اگر به کسی نگی، کمی تا قسمتی جرأت نمی کنم قدم اول رو بردارم. کاش1کسی مطمئنم می کرد! واقعا دلواپسم اما، … واقعا نمیشه اجازه بدم همین مدلی نکبت که هست بمونه؟ آخه واسه چی من نمی تونم کنار بیام با این؟ خدایا من واسه چی اینهمه چیزم؟
مادرم همراه برادرم رفتن1تعمیرگاه باز پیدا کنن. ماشینش پنچر شد. رفتن زاپاس رو بردن تا درستش کنن. شاید هم لازم بشه طرف رو بیارنش اینجا. تعمیرگاه باز. امروز. کیمیا. کاش پیدا کنن!
این روز ها زیاد تیمتاک میرم و زیاد شلوغ می کنم. به نظرم باید کمترش کنم. تیمتاک و شلوغی رو جفتی. امروز1بنده خدایی از بچه های تیمتاک بهم گفت فلان تاریخ میاد این طرف ها کار داره زمان بذاریم هم رو ببینیم. گفتم نه. طرف گفت من که نمی خواستم بیام خونت گفتم هم رو ببینیم. گفتم نه. وسط شلوغی ها مهلت نشد بیشتر توضیح بدم. در اولین فرصتی که داخل اینترنت ببینمش براش میگم. که من نمی خوام هیچ کسی از بچه های اینترنت منو ببینن. نمی خوام خودم هم هیچ کسی از بچه های اینترنت رو ببینم. دلم نمی خواد به هیچ جمعی از اینترنت بسته بشم. نمی خوام هیچ کسی هیچ جمعی از اینترنت رو بیشتر از1دسته صدای اینترنتی دوستشون داشته باشم. نمی خوام داستان های آخریم بخش دومی داشته باشن.
مادرم اومد کاسه کوزه تمرکزم رو به هم ریخت و رفت خخخ. این بنده خدا کلا از استرس انگار ساختنش. اومد دور خودش چرخید به1کارواش باز زنگ زد و پرید رفت. بعدش هم دوباره زنگ زد اومد گفت کیفش با گواهینامهش رو جا گذاشته بدم ببره و دوباره رفت. خدا برام حفظش کنه این و آرامش کلا با هم قهرن آشتی دادنشون هم شدنی نیست که نیست خخخ.
راستی ابراهیم شیرینیه رو عاقبت خوردم. لازم هم نشد حضوری برم مغازه. از داخل اون نرم افزار کزایی مشخصات و آدرس ها رو در آوردم شماره ها رو از روی آدرس ها گرفتم و حالا مستقیم زنگ می زنم به هر جا دلم بخواد و نق می زنم که من مشتری اینترنتیتون بودم حالا نرم افزاره مشکل پیدا کرده شما ساپورتم کنید لطفا. و نشون به اون نشونی که1کیلو شیرینی تر رو ظرف1شبانه روز خوردم و فعلا از هرچی خامه هست بدم میاد. اگر1خورده بیشتر می خوردم شیرینی تر هم واسم به سرنوشت آب قند دچار می شد. ایش آب قند! و تا اطلاع ثانوی، ایش شیرینی تر! خخخ.
از تمام این خط ها فقط همین آخری هاش رو عشقه. عصر جمعه هست که باشه! هیچ دلم نمی خواد امروز خاکستری باشم. هرچند اگر وا بدم دلیل واسه خاکستری بودنم کم نیست ولی، … هی بیخیال. امروز روز آرومی بود و من حالم خوبه. فردا هم1هفته جدیده و من باز حالم خوبه. کتابخونه و1و چندتا دوست که اونجا هم رو می بینیم و کلی می خندیم هر روز هفته که بخوام به راهه و من همچنان حالم خوبه. و1عالمه چیز دیگه که از خاکستری ها خیلی بیشترن و از برکتشون من حالم خوبه. ایول! آخ جون! اوه این سر و صداها چیه از بیرون میاد؟ باز همسایه ها دارن شیرین کاری می کنن. بیخیال حالش رو ببرن. من هم برم1خورده درس بخونم و بدم نمیاد1خورده هم حالش رو ببرم. بر می گردم.
حالش رو ببر.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 13
- 7
- 226
- 70
- 1,437
- 12,391
- 300,631
- 2,670,836
- 273,473
- 204
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
سلام خوبه که شیرینی رو خوردی افرین داری
پریسا گاهی خیلی خیلی سخت میگیری اینقده سخت که منم که تقریبا شکل خودت فکر میکنم تعجب میکنم
خوب به نظرت چه اشکالی داره طرف رو ببینی به نظرم چیز بدی نداره یه ساعت با کسی باشی البته اگه از جنس خودت بفکره ولی اگه از جنس عاقلا باشه براستی من خودم سعی میکنم یه جوری از زیر این دیدن شونه خالی کنم چون هیچ دوست ندارم مدتی بشینم اون بگه و منم این مثبتا فقط یه بله بگم و یه خخخ آروم و کنترل شده تحویل بدم بعد من بگم و دقیقا این موضوع تکرار بشه
پریسا به نظرم ده تا مشاور هم نتونن که من رو با این جور جمعها که یه روز توشون غوته ور بودم و حالا ازشون تا جایی که بشه دوری میکنم آشتی بدن
وای پریسا دیروز یکی اومد خونمون و من مجبور شدم چون در رو باز کرده بودم کنارش بشینم
پریسا حسی که اون روز راجبش حرف زدی رو با تمام وجود حس کردم
چنان خسته شده بودم که اگه فربد به دادم نمیرسید و زنگ نمیزد همون وسط از خستگی خوابم میبرد
دار الترجمه هم پریسا به نظرم ترس رو بیخیال شو و راه رو طولانی نکن و فوقش اینه که بهت میگن افتضاح ترجمه میکنی و اون وقته که تو میتونی خودتو بشناسی و بتونی تلاشت برای قوی شدن تو ترجمه رو شروع کنی پس بزن به دل آب و از خیس شدن نترس وگرنه تا هرجا که باید حصرت اینکه چرا به آب نزدی رو باید به دوش بکشی و من ابدا دوست ندارم تو اینجوری باشی
راجب اون داستان های روانشناسی هم خخخ پریسا جدی منم خیلی به این موضوع فکر میکنم
نمیدونم تو کدوم داستان خوندم که یه نفر مرده و روحش تو کالبد یکی از نزدیکاش رفته و اون طرف جای دو نفر داشت زندکی میکرد
جدی نکنه همچین چیزایی تو واقعیت هم باشه تو دیدی آیا؟؟؟؟ وای وای اگه اینجوری باشه چکار کنم آیا؟؟؟
پاشم پاشم برم ببینم چکار میشه کرد خخخخ
شاد باش که شادیت آرزوی همیشگیمه واست
راستی زیادی مثبت حرف زدم بیا این یه لیوان آب قند رو نوش جان کن با این کاسه آش که از چهار شنبه صوری واست نگهداشتم
آخیش اینم از این
سلام دشمن عزیز. آیی آیی شیرینی فعلا دیگه نمی خوام اون هم از نوع خیسش چیز یعنی تر دیگه! ولی خخخ ایول عاقبت بدون اینکه برم بخرم احضارش کردم اینجا و خوردمش خخخ.
ایرادی نداره طرف رو ببینم ولی نه ایراد داره ابراهیم به جان خودم ایراد داره باور کن داره به خدا. فعلا، تا نمی دونم کی، شاید واسه همیشه، دیگه ترجیح بدم اینترنتی ها فقط1سری نوشته و1دسته صدای تیمتاکی واسم باشن و همین مدلی باقی بمونن. ابراهیم! تو این اطراف نبودی. این آریا می دونه. خیلی سخت گذشت خیلی سخت گذشت خیلی خیلی زیاد! هنوز هم بهش که متمرکز میشم سخت می گذره. اون قدر سخت که فرقی نمی کنه صبح باشه شبیه الآن، یا آخر شبی باشه که حسابی از خوش گذروندن های روز خسته ام. هر زمان بهش متمرکز میشم باید چند لحظه بعد آستینم رو بکشم روی چشم هام. روی تمام صورتم. طرف رو نمیرم ببینمش به نظرم برخلاف چیزی که بروز میده عاقل باشه و خخخ در1دیدار حضوری جفتمون گناهی میشیم پس بیخیالش.
آخ جون طرف اومد خونتون حالت جا اومد خاطرت هست تو بودی یا آریا بود نمی دونم اون روزی که سر من از این بلاها اومده بود نصیحتم کردید حالا دیدی چه مدلیه؟ خداییش آدم چیز میشه. یعنی چیزه. این میشه. ولش کن1چیزی میشه دیگه مهمه اینه که الآن تو و آریا جنسش رو می دونید خخخ.
ترجمه هم، نمی فهمم چم شده ابراهیم1جور مسخره ای حس می کنم حالا زیادی زوده واسه این.
تو رو به خدا نگاه کن این2تا اینجا شوتبال راه انداختن برم ببینم اون پایین رو چیکارش کردید.
سلاام پریسا جان
امیدوارم رو ه راه باشی
اییی دوس دااری همه برن سر کار اون وقت تو تعتییل باااشیییی
نههه نشد الااهی بری تو یه مرکضی که تابستونم تعتیلی نداشته باشه خخخخ
الاهی تو یه جمعی قرار بگیری که همه بهت بگن دیدی گفتم دیدی گفتم خخخخخ
الهی بزمینه گرم بخوری هوا بری نمیدونم تا کجا بری
فقط بری فقط بری
راااستییی من کشته و مرده برچسب نوشتنت شدم.
پریسا تو نمیخواد برچسب بنویسی اصلا تو ننویس. راااحت باش ننویسی بهتره خخخخ
یهکیلو شیرینی رو تو یک شبانه روز رنده کردییی من دیگه حرفی ندارم
تو دختری آیا؟؟ پسر نیستی؟ پریسا؟ جفر؟
یا شایدم نصرت؟
من اگر اونجا میبودم اون جعبه شیرینی رو تو سوراخ دماقت فرو میکردم
شاااد باااشی شاااده شاااااد
سلام آریای حسابی عزیز.
به جان خودم من تعطیل باشم همه سر کار باشن اینقدر خوبه! هر جا بخوایی میشه بری کار هات رو راه بندازی ملت سر کارن تو آزادی اوخ جان خخخ! ببین آریا اگر کارم کاری باشه که این مدلی زجرکشم نکنه بیخیال تعطیلات اصلا تعطیلی نمی خوام شبیه همه کارمند ها به شرط اینکه خخخ، بیخیال ناشکری نکنم فرداروز تقدیر هوس می کنه قلقلکم بده.
وویی نه دیدی گفتم نه خیلی بدم میاد ازش!
توپ هم خودتی هوا بری کجا بری خخخ!
شیرینی خامه ای بود آریا یعنی این مدلی واست بگم که مثلا دیشب شیرینیه رو خریدم، امروز عصری دیگه جعبه خالی بود انداختمش داخل سطل بازیافت. چیکار کنم شیرینی خامه ای دلم خواسته بود! خخخ قیافهش رو!
باقیش یادم رفت چیچی بود؟ جدی یادم رفت.
ایشالا بدجوری شاد باشی آریا. شاد و سلامت و آرام.
سلااام افراهیم جان
خوبی
خوشی
میگم اگر من جای تو بودم یه ده دقیقه ای پیشش میموندم بعد صحنه رو ترک میکردم
من آدتمه که مهمون بیاد اگر جو باب دلم نباشه پا میشم میرم تو اتاقم یا بیرون
دیگه هرچی شد شد خخخ اصولا اکسر فامیل منو میشناسن
اونایی که نمیشناسن مهم نیست
در کل دوست ندارم تو جو ییقرار بگیرم که توش معذب باشم
ملیسا خیلی از این عادتم بدش میاد
میگه یعنی چی که مهمون اومده یهو میری
منم میگم من دوست ندارم تو جمی باشم که طرف حرف بزنه منم سرم رو مثل الاغ نعشه تکون بدم خخخ
سعی میکنم تو جمعی باشم که بهم حس مثبتی بده
شاااد باشی
میدونی که دوستت دارم
برم تا ساحابش نیومده
صاحبش اومد به حساب شما2تا برسه.
الاغ نعشه دیگه چه صیغه ایه؟ به خدا دارم میمیرم از خنده این چی بود گفتی؟ من هم این مدلی در میرم. خوب نیست ولی دست خودم نیست اگر در جمعی که بهم حس مثبت نده به زور بمونم اون قدر توی جام وول می خورم و اون قدر می لولم که بقیه کلافه میشن و به خدا دست خودم نیست اگر نخوام جایی بمونم اصلا نمی تونم آروم بشینم هی می لولم هی می لولم بقیه سرشون گیج میره از تماشام و خخخ در نتیجه جنگ اول به از صلح آخر. پا میشم میرم پی کارم و خلاص.
راستی سعید گفت
چی گفت
خودش بهم گفت
چی گفت
تو ایمیلم گفت
چی گفت
گفت داره سرور محله عوض میشه
لطفن بعدن تماس بگیرید نه یعنی ایمیل بزنید
پس تا گذاشتن رمانم کمی شکیبا باشید
ممنونم از شکیبایی ی شما
شاد باشید و در پناه خدا بِتِرِکید
خودت بترکی! من کتاب می خوام. سرور مرور بلد نیستم کتاب می خوام بده کتابه رو کتاااآاااآاااآاااآاااب کتاب رو بده کتاب کتاب رو بده کتاب کتاب کتاب کتاب کتاب کتاب کتاب کتاب کتاب!
سلام آریا جان خیلی خیلی عزیز
وای خدا نصیب کسی حتی همین پریسا هم نکنه براستی وحشت ناک بود
من خودم هم همین جوریم جمعی رو دوست نداشته باشم یه جوری ازش فرار میکنم
ملیسا مینازاده رو هم بهش بگو زیاد سخت نگیره بابا حس گیر دادن نیست
کتاب هم باید بصبریم دیگه ایشالا پریسا کچل بشه دلم خنک بشه خخخخ
شااااااد باشی داداشم
خودت کچل بشی به جای کله از روی دماغت مو در بیاد شبیه اون فیلم کودکه نسخه سحرآمیز موها هی بلند بشن هرچی کوتاه کنی باز بلند بشن برسن به زمین تو هی عتسه بزنی من بخندم. نخیر هیچ هم نمی صبرم من کتاب می خوام کتاب رو بده آریاااا کتاب کتاب کتاب کتاب کتاب کتاب کتاااآاااآاااآاااآاااآاااآآااااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااب کتاب کتاب.
نه نسیب پریسا بکنه بهش بخندیم
یهو بیست نفر بریزن خونش مهمونی 4 شبانه روز بمونن ما به پریسا بخندیم
آی بخندیم
وای بخندیم
آریا ایشالا همین الآن در بزنن6تا گروه از همون مدل جمع هایی که اصلا دلت نمی خواد وسطشون بمونی بیان داخل همهشون هم اشخاصی باشن که هیچ طوری نشه از مصاحبت باهاشون در بری1هفته هم باهات باشن و همهشون بگن اصلا با خود خودت حرف های اختصاصی دارن و ببندنت به خودشون و خلاصه انتهای بدجنسی رو به خرج دادم و خخخ! یواشکی دلم سوخت این واقعا ستمه حتی واسه شما2تا!
کاملا باهت موافقم
ولی به نظرم یکی عین خاله مریماریا تو آنه شرلی تنهایی یه هفته بره خونه پریسا حسابی به من خوش میگذره و آخ جون میشه
دل سوختنم رو پس گرفتم ایشالا سر تو هم از همون هایی که اون بالا واسه آریا نوشتم بیاد با مخلفاتش و نون اضافه و نه چیزه یعنی اشخاص اضافه از مدل مگو خخخ. من فعلا در رفتم بعدا میام.
خخخخ
پریسا
دارن در میزنن برووووو درو باز کن
کیه کیه در میزنه پریسا میلرزه
بروووووووووووو آب بخور
درم خودم باز میکنم
به جان خودم1چیزی اینجا نوشته بودم حیف که جرأت زدن اینتر ارسال موجود نبود وگرنه، اوه وگرنه الآن داشتیم سوار اینجا روی هوا چرخ می زدیم خخخ تمامش تقصیر توِ آریا خوب الآن حرفم میاد نمیشه بزنم آخه!
سلام.
باز هم ضرب پرسید
پنج چندتا میشه 35تا؟
هففففففففففففت
نِوِشتَمِش
خب
تیمتاک تا حالا نرفتم و فکر هم نکنم دیگه سراغش برم
جمع های اینترنتی رو بد نمی دونم ولی حس می کنم دیگه نمیخوام هیچ فردِ جدیدی وارد زندگیم بشه مخصوصاً اینترنتی
ما نود و چهار اردیبهشتش بود که هم رو دیدیم و چه خوب بود اون سفر!
یادش به خیر
امیدوارم شما هم اون سفر رو به خوبی یاد کنید البته هر کس یه برداشت مختلفی داره در مورد یک قضیه حتی یکسان
بله متأسفانه ما خیلی بزرگ شدیم من بیست و هفت سالم شده و دیگه هیچ وقت رنگِ اون همه خوشیِ بچگی رو نمی بینم و این فاجعه است
البته همه اش خوشی نبود ولی ما حس نمی کردیم بچه بودیم و نمی فهمیدیم
خلاصه کنم باید اینترنت رو ترک کنم برم دنیای واقعی یک ربع به یک بامداده به قول صدا و سیمایی ها و من هنوز اینترنت رو ول نکردم
راستی در مودر ترجمه ها نمی دونم سطحتون به چه اندازه ای رسیده ولی هر چی که هست از بلاتکلیفی خودتون رو در بیارید و دلُ بزنید به دریا و شروع کنید
رکود و سکون حالم رو به هم می زنند اصلاً چیزای خوبی نیستند.
سلام دوست من.
آخه1کسی بیاد زورش برسه از دست این معادلات خلاصم کنه! سلیقه زیاد کرده ضرب هم می پرسه! ای بابا!
اینترنت و اینترنتی ها. اون ها خوبن ولی من دیگه اهل ماجراها نیستم. ظرفیتم زیاد پایینه. نه می خوام و نه زورم می رسه بالا ببرمش. در نتیجه، فقط1نه و خلاص.
آخی سفر نجفآباد. من هم به خوبی ازش یاد می کنم. فقط مشکل اینجاست که هنوز نتونستم با یادآوریش1آه بارونی نکشم. پیش از این آهه بلندتر بود الان دیگه خیلی یواش دارم بلد میشم چه مدلی کوتاهش کنم. خیلی خفیف شده ولی هنوز هست. کل نیمه دوم دهه90رو باید تمرین کنم تا یادگاری های نیمه اولش از صفحه روانم پاک بشن. کاش سریع تر بشن که اصلا حس و حال بارون های از این جنس رو ندارم!
تکلیفم رو هم مشخص کردم و خخخ عاقبت نرفتم دار الترجمه. چنان درگیر خوندنم که دیگه نرفتم هیچ جایی. اگر خدا یاری کنه گیر دادم به آیلتس. کاش بشه هرچه سریع تر زبانم قوی بشه اون قدر که بتونم1آیلتس نمره بالا بگیرم! بدجوری می خوامش. بدجوری!
آهان فرد جدید. نه نمی خوام چه اینترنتی باشه چه واقعی نه زمانش رو دارم نه حالش رو همین ها که دور و برم هستن رو تصادفی می بینم این روزها دیگه نفر جدید لازم ندارم.
چه قدر من حرف می زنم. جدی این نمی خواد ترکم بشه. خوب چیکارش کنم نمیشه دیگه! بپرم پست های دیگه باز اونجا حرف بزنم. شکلک بند بازی و1پرش بلند به پست بعدی!